خانه
380K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۲:۰۰   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش پنجم



    بعد ساکت شدم ... ولی از اون طرف صدایی نمی اومد ...
    یک لحظه گوشی رو گرفتم جلوی صورتم و فکر کردم زیادی روی کردم و آقا هاشم عصبانی شده و قطع کرده ... ولی شنیدم که گفت : لیلا خانم متاسفم ,, تقصیر منم نبود ...
    نمی خواستم آرامش شما رو به هم بزنم , ببخشید .. من با مادرم حرف می زنم که دیگه مزاحم شما نشه ...

    و قطع کرد ...
    از بس صداش عصبی و ناراحت بود , این مکالمه برای من به منزله ی آرامشی نبود که انتظار داشتم ... فکرم دچار تلاطمی سخت شده بود که وادارم می کرد تو رختخواب بند نشم ...

    مرتب راه می رفتم ...
    دلم می خواست بهش زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... مثل اینکه تو حرفام زیاده روی کرده بودم ...
    دوست نداشتم همچین کاری رو با آقا هاشم بکنم ... واقعا حقش نبود ...
    کاش مثل آدم باهاش حرف می زدم و موضوع رو براش روشن می کردم ...
    آخه تو چرا اینقدر بی فکری لیلا ؟ ... چرا مثل وحشی ها باهاش حرف زدی ؟
    قصدم این بود یک روز که دیدمش حتما از دلش در بیارم ...

    ولی روزها گذشت و نه از انیس الدوله خبری شد و نه از آقا هاشم ...

    و یک هفته بعد مرادی اومد پرورشگاه ... مواد غذایی و لباس هایی رو که مردم خیرخواه داده بودن رو آورده بود ...
    من به روی خودم نیاوردم ولی اون حال عجیبی داشت ... تند تند کار می کرد و یکم عصبی به نظر می رسید ...
    سرش پایین بود و به کسی نگاه نمی کرد ...

    ولی من خیلی به خودم مسلط بودم ... با هم رفتیم دفتر تا من رسید چیزایی که آورده بود رو امضاء کنم ...
    با دستپاچگی گفت : لیلا خانم , من بابت کاری که کردم معذرت می خوام ... می دونین پنج ساله زنم مرده و مادرم اصرار داره زن بگیرم , منم شما رو معرفی کردم ... خوب فکر می کردم می تونین مادر خوبی برای بچه ام بشین ... این طوری بود که مزاحم شدیم ...

    حالا می خواستم نظرتون رو بپرسم ؟ ...
    گفتم : آقای مرادی , همون طور که خاله ام به مادرتون گفت من نمی خوام ازدواج کنم ... ولی اگر شما دنبال یک زن مناسب می گردین , می تونم بهتون معرفی کنم ... خودمم تضمین می کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۴   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش ششم



    گفت : نه , نه ... پس نظر شما مثبت نیست ؟
    گفتم : یکم در مورد دختری که بهتون معرفی می کنم فکر کنین ... اون بهترین مادر برای بچه ی شما می شه ...
    گفت : نه لیلا خانم , نظر من شما رو گرفته بود ... کس دیگه ای رو نمی خوام ...
    گفتم : شما بشین اینجا , عجله نکن ... می دونم اهل ثواب کردن هم هستین , این کار علاوه بر اینکه شما رو خوشبخت می کنه ثواب هم داره ...

    من الان می گم بیاد و شما اونو ببینین , اگر پسندیدن به من بگین براتون درست می کنم ...

    گفت : نه , نه ... این کارو نکنین , خواهش می کنم فراموش کنین ...

    با عجله در حالی که از در می رفتم بیرون , گفتم : دو دقیقه ... الان میارمش ...


    سودابه تو آشپزخونه بود ...
    گفتم : فورا دستی بکش به سر و روت و بیا تو دفتر , می خوام به یکی نشونت بدم ... زود باش ...

    سودابه حیرت زده به من نگاه می کرد ...
    پرسید : کی ؟ می خواین منو به کی نشون بدین ؟
    گفتم : زود باش بیا خودت ببین ...
    و نفس عمیقی کشیدم و ازاینکه بدون فکر قبلی تصمیم به این کار گرفتم , از خودم تعجب می کردم ...

    این طور مواقع همه چیز رو خواست خدا می دونستم و اینکه در یک لحظه این فکر به سرم زده بود , از خودم راضی بودم ...
    برگشتم و نشستم روبروی مرادی که عصبی بود و مرتب پاشو تکون می داد و رنگ به صورتش نداشت ...
    گفتم : آقای مرادی , شما این دختر شایسته رو ببین و فقط به صرف اینکه اینجا بزرگ شده روش قضاوت نکن ... همین که کسی رو نداره و شما و بچه تون همه کس اون می شین , هم برای شما خوبه هم برای اون ...
    گفت : باشه ... باشه ... ولی مادر من سختگیره , البته زن مهربونیه ولی با این طور چیزا یعنی با این دخترا کنار نمیاد ...

    من سکوت کردم ...

    سودابه از راه رسید ...
    گفتم : بیا تو عزیزم , می خوام به آقای مرادی معرفیت کنم تا بعد از این جنس ها رو تو تحویل بگیری ...
    گفت : چشم ...

    و همون جا ایستاد ... مونده بود چیکار کنه ...

    مرادی با بی میلی نگاهی به سودابه کرد و از جاش بلند شد و دست های عرق کرده شو مالید به پشت شلوارش و گفت : خوب ... من دیگه باید برم ... ببخشید , خدانگهدار ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۷   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش هفتم



    از برخوردی که مرادی کرد , زیاد امیدوار نبودم ... ولی سعی خودمو رو کردم تا شاید سودابه هم سر و سامون بگیره ...
    اون آرزو داشت خانواده داشته باشه و شوهر کنه و بچه دار بشه , و من تصمیم داشتم هر طوری شده اونو به آرزوش برسونم ...
    شمارش روزها برای اومدن هرمز , کار من شده بود و تلاشم , برای اینکه بتونم اقلا یک قطعه موسقی یاد بگیرم و براش بزنم ...

    تصور اینکه هنوز منو فراموش نکرده باشه , دنیای منو مثل یک رویا , نورانی و لطیف می کرد ...

    شب ها به امید دیدنش برای بچه ها دف می زدم و می خوندم و با رویای اون می خوابیدم و روزها , سبکبال کار می کردم ...

    به بچه های تجدیدی درس می دادم و به کار پرورشگاه می رسیدم ...


    تا پنجشنبه ی دوم ... قرار بود هرمز شنبه ی هفته ی جدید برسه تهران ...
    چند دست لباس دوخته بودم و یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند خریدم که اون روزا سخت مد شده بود ...

    اما دلم نیومد موهامو کوتاه کنم ... راستش می دونستم که هرمز خیلی موی بلند دوست داره ...
    راه افتادم که برم کلاس موسیقی ... از در که رفتم بیرون , دیدم آقا هاشم با اون کلاه مخصوص خودش یکم اون طرف تر جلوی ماشینش ایستاده ...
    خیلی دلم می خواست که حرفای اون روزم رو از دلش در بیارم ... نمی دونستم برای چی اونجاست ...
    اصلا بهش فکر نکردم ,چون تمام فکر و ذکرم هرمز بود ...
    اومد جلو و گفت : من می رسونمتون ...
    گفتم : سلام ...
    خندید و گفت : سلام از من بانو ...
    گفتم : نه , مرسی ... من می رم جایی , کار دارم ...
    گفت : می دونم می رین کلاس موسیقی , پیش عفت خانم ... بیاین من شما رو می برم ...


    مونده بودم چیکار کنم ؟ اگر سوار می شدم , باز همون آش و همون کاسه و اگر می گفتم سوار نمی شم , باز اون از من می رنجید و من نمی خواستم این طور بشه ...
    چون باعث تمام پیشرفت من در پرورشگاه اون بود و من آدم بی چشم و رویی نبودم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۸   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاه و پنجم

  • ۰۲:۱۲   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش اول



    گفتم : آقا هاشم , درست نیست سوار ماشین شما بشم ... من خودم می رم ...
    در حالی که در کنار راننده رو باز می کرد , گفت : منم دارم می رم اونجا , کار دارم ... خواهش می کنم بفرمایید ...
    فقط با هم می ریم ... یکم با شما حرف دارم ...
    سریع تصمیم گرفتم و سوار شدم چون احساس کردم اون دست بردار نیست ... بیشتر اونجا معطل می شدم و ممکن بود یکی ما رو ببینه و بدتر بشه ...
    درو بست و فورا خودشم سوار شد و راه افتاد ...
    گفت : اوضاع چطوره ؟ ...
    پرسیدم : بله ؟ چی فرمودین ؟
    گفت : اوضاع پرورشگاه ؟
    گفتم : آهان , خوبه ... ممنون ...
    یکم با سکوت رانندگی کرد , بعد گفت : من نمی خواستم باعث ناراحتی شما بشم , از بابت مادرم هم ازتون عذر می خوام ...
    نمی دونم چرا به زبیده گفته بود نامه های منو برداره و ببره برای اون ؟ ... با هم حرف نمی زنیم فعلا , یک طورایی قهریم ...
    گفتم : اصلا ایشون از کجا می دونسته که شما برای من نامه می دین ؟
    گفت : نمی دونم , اینم یکی بهش خبر داده دیگه ... شاید وقتی تلفنی حرف می زدیم زبیده شنیده ...
    گفتم : حالا واجب هم نبود اینطوری با های و هوی , شما برای من نامه بدین ... تو رو خدا دیگه کاری نکنین من مورد مواخذه ی انیس خانم قرار بگیرم ... می دونین که , من کلا آدم سرکشی هستم و زیر بار حرف زور نمی رم ...
     وقتی علی اومده بود خواستگاری من و منم نمی خواستم زن اون بشم , چنان ادا و اطواری از خودم در آوردم که از همون جا مادرش با من سرِ لج افتاد ولی بازم دست بردار نبودم ...
    تو عروسیم داریه برداشتم و زدم و خوندم و رقصیدم ... کاری که حکمش در نظر مادر شوهرم , اعدام بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۲:۱۴   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش دوم



    بلند خندید و گفت : واقعا ؟ تو این کارو کردی ؟
    گفتم : البته اونم با کاراش و ظلم هایی که به من کرد , واقعا چند بار منو تا پای مرگ برد ...
    یک بار با قاشق برای اینکه غذا رو سوزندم , پامو داغ کرد ... و یک بار برای اینکه علی برای من دف خریده بود , زغال کف دستم گذاشت ...

    و اونقدر کرد که بالاخره باعث مرگ علی شد ...
    شایدم منم مقصر بودم که به هیچ عنوان کوتاه نمی اومدم ...
    کسی نمی تونه منو وادار کنه کاری رو که نمی خوام انجام بدم , حتی اگر به ضررم باشه ...
    خاله م می گه تو خر ملایی , به مرگ خودت و ضرر صاحبت راضی هستی ...
    خوب , منم اینطوریم دیگه ...
    گفت : فکر می کنی من همچین قصدی دارم ؟ می خوام وادارتون کنم کاری رو که نمی خواین انجام بدین ؟
    گفتم : شما رو نمی دونم , ولی انیس الدوله در مورد من بی انصافی کردن ... و من کسی نیستم که در مقابل حرف زور , کوتاه بیام ...
    پرسید : مادرم با شما حرف زده ؟
    گفتم : خواهش می کنم در موردش حرف نزنیم , فقط لطف کنین از من دوری کنین ... چون ... چیز می شه ... آه ...
    من اصلا نمی دونم باید به شما چی بگم ؟ فقط سربسته ازتون می خوام بیخودی کاری نکنین مادرتون در مورد ما فکر بدی بکنه ... اینطوری من اذیت می شم ...
    گفت : هر کس هر فکری می خواد بکنه ... برای من , مهم شما هستین ... من قصد ندارم باعث اذیت شما بشم ولی نمی خوام ازتون دوری کنم ... اگرم بخوام هم نمی تونم , من قصد دارم از شما خواستگاری کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۱۸   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش سوم



    دستم یخ کرده بود ... احساس می کردم دارم گناهی بزرگ مرتکب می شم و به علی خیانت می کنم ... دوست نداشتم اونجا و توی اون ماشین با هاشم چنین حرفایی رو می زدم ...
    گفتم : آقا هاشم , راستش مادرشوهر من پسرش رو دوست داشت و دلش نمی خواست اونو با کسی قسمت کنه ... برای همین ناخودآگاه می خواست هر طوری که می تونه منو ازش دور کنه ...
    مادر شما زن بی نظیریه ... خیرخواه و نیکو کاره و در عمل نقطه ی مقابل مادر شوهر منه ...
    ولی وقتی پای شما وسط باشه , درست مثل عزیز خانم عمل می کنه ...

    و من اینو با چشمم دیدم و حاضر نیستم یک بار دیگه اینو تجربه کنم ...
    لطفا درکم کنین ...

    منو می بینین ؟ ده برابر این قدم , زیر زمینه ... حالا چرا ؟ حکمت خدا ...
    راضی نباشین که من با توهین و تحقیر زندگی کنم , دست از من بردارین ...
    برای شما دخترای اعیان و اشراف سر و دست می شکنن ... من به درد شما نمی خورم , آدمی هم نیستم که از حرفم برگردم ...
    می خوام تو پرورشگاه با خیال راحت پیش اون بچه ها باشم ... اونجا تنها جایی که تا حالا احساس خوبی داشتم و خودمو متعلق به اونا می دونم ...


    جلوی خونه ی عفت خانم نگه داشت ...
    اخم هاش تو هم بود ... من درو باز کردم و اون گفت : صبر کن یک چیزی بگم ...
    فهمیدم ... وقتی من نبودم حسابی مادرم تو رو ترسونده ... آره , باید همین باشه ... آخ انیس خانم , از دست تو ...
    و چند بار سرشو به علامت افسوس تکون داد ...
    اومدم پیاده بشم ... دیدم اونقدر لب جوی آب نگه داشته که جای پا نبود و عرض جوی هم طوری نبود که من بتونم از تو ماشین از روی اون بپرم ...

    خودش پیاده شد و اومد و گفت : دستتون رو بدین به من ...
    نگاهی بهش کردم و گفتم : آقا هاشم , یک دنده عقب و جلو مایه شه ... اون وقت من خودم پیاده می شم ... مرسی ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۲۱   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش چهارم



    در ماشین رو قفل کرد و دنبال من راه افتاد ...
    گفتم : مگه شما هم میای تو ؟
    گفت : آره , اشکالی داره ؟ بهتون گفتم که کار دارم ...

    با حالتی که شبیه به التماس بود , پرسیدم  : میشه بعدا بیاین ؟ ... الان فکر بد می کنن ...
    گفت : نمی کنن ... عفت خانم , زن دایی منه ... یعنی زن برادر انیس الدوله ... نمی دونستی ؟
    گفتم : واقعا ؟ نه , نمی دونستم ...
    گفت : پس من از کجا فهمیدم تو اینجا درس موسیقی می گیری ؟ ...

    عفت خانم درو باز کرد ...
    گفت : به به هاشم جان , خوش اومدی ... لیلا جون , دیر کردی عزیزم ... خودت نگفتی می خوای امروز بیشتر کار کنی ؟ ... زود باش بیا تو ...
    دست و پامو گم کرده بودم ... می ترسیدم عفت خانم به ما شک کنه و به انیس خانم بگه ...
    ولی هاشم عین خیالش نبود و همون جا نشست و پاشو انداخت رو پاش ...

    عفت خانم فورا ویولن رو داد دست من و پرسید : نخریدی ؟
    گفتم : نه , هنوز وقت نکردم ... حالا می خرم ...
    گفت : هر وقت خریدی با خودت بیار که با ساز خودت تمرین کنی ... بهتره ...
    گفتم : چشم ...

    یک نت گذاشت جلومو و گفت : ببینم تا آخر وقت چطوری می زنی ...
    فکر کن ما هم تماشاچی تو هستیم ...

    و خودش رفت یک ظرف میوه آورد و گذاشت روی میز ؛ جلوی هاشم ...
    ویولن رو روی شونه ام قرار دادم ... یک احساس عجیبی داشتم که برام نا آشنا بود ...
    دلم به شدت گرفته بود ... از همه چیز بدم میومد و دلم نمی خواست ساز بزنم ...

    ولی کم کم یاد هرمز افتادم و اینکه باید اون قطعه رو یاد می گرفتم ...
    زدم و زدم ... از اول تا آخر و دوباره ...
    و هاشم کنار عفت خانم , صبورانه نشسته بود و تماشا می کرد ...

    گاهی یواشکی با هم حرف می زدن ... کنجکاو می شدم بدونم در مورد من بوده یا نه ...
    این بود که حواسم پرت می شد و نت رو اشتباه می زدم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۲۶   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش پنجم



    بالاخره تونستم اون قطعه رو بزنم ... البته نه اونطور که باید , ولی عفت خانم خیلی راضی بود ...
    وقتم تموم شد و باید می رفتم ...
    هاشم گفت : زن دایی , من می رم لیلا خانم رو می ذارم پرورشگاه و برمی گردم ...

    اخمم رو کردم تو هم و گفتم : برای چی ؟
    خودم می رم ... لطفا اصرار نکنین که با شما نمیام ...
    عفت خانم ممنونم , خسته نباشین ... خداحافظ ...

    و با سرعت قبل از اینکه هاشم بتونه حرفی بزنه , از در زدم بیرون و با عجله تاکسی گرفتم و رفتم ...
    چیزایی که برای من اتفاق میفتاد خیلی برای من زیاد بود و نمی تونستم هضمشون کنم ....
    فکر می کردم این کاری که امروز کرده بودم دردسر جدیدی برای من به همراه داره و دوباره باید جوابگوی انیس خانم باشم ...
    هوا هنوز روشن بود که رسیدم پرورشگاه ... باید کارامو روبراه می کردم که جمعه و شنبه رو برای اومدن هرمز تو خونه باشم ...
    یاسمن دوید جلو و گفت : لیلا جون , باز محبوبه چند تا از بچه ها رو زده ...
    زبیده هم تو راهرو بود ... درمونده شده بود و می گفت : خوب تو بگو چیکار کنم با این بچه ؟ ... تا تو پا تو  می ذاری بیرون شروع می کنه به اذیت و آزار من و بچه ها ...
    این بار خودت ببین چی به روز اون بچه ها که از خودش کوچیکترن آورده ؟ من بهش هیچی نگم ؟ وایستم نگاه کنم ...
    گفتم : باشه , من هستم و رسیدگی می کنم ... بچه ها شام خوردن ؟
    گفت : آش بلغور داشتیم ... دادم بهشون خوردن , هار شدن ...
    گفتم : آخه آش بلغور خوردن , هار شدن داره ؟ چی می گی زبیده خانم ؟ این حرفا رو جلوی بچه ها نزن ...
    رفتم سراغ محبوبه ... زانوهاشو تو سینه گرفته بود و طوری نگاه می کرد که انگار نمی خواد اوضاع رو به کسی ببازه ...
    تا منو دید گفت : خوب کردم زدم ... گوه خوردن لباس منو برداشتن ... می خواست بر نداره ...

    بهشون گفتم بده , نداد ... منم زدمشون ...
    نشستم کنار تختش و گفتم : محبوبه , کیا رو زدی ؟
    صداشون کن بیان اینجا ببینم تو راست میگی یا اونا ؟  ...
    با انگشت نشون داد و گفت : اون دو نفر پررو هستن ...
    گفتم : بیان اینجا پیش من ببینم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۳۰   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش ششم



    - چطوری محبوبه شماها رو زد ؟
    یکی گفت : موهامو کشید و زد تو دلم ... یک لگد هم زد تو پهلوم ...
    اون یکی دیگه که کوچیک تر بود , با چشم های ریز و صورت بانمکش شروع کرد به زدن تو سر خودش و گفت : منو اینطوری اینطوری ... زد ... زد ...
    گفتم : خوب حالا تو خودتو نزن , فهمیدم ...
    محبوبه , چرا اینا رو زدی ؟
     گفت : من یک لباس برداشته بودم برای خودم , اینا ازم گرفتن و نمی دادن ..و مال من بود , خودم پیداش کردم ...
    گفتم : کجاست اون لباس ؟ از کجا پیدا کردی ؟

    گفت : زبیده خانم گفت بیاین هر کدوم اندازه ی شماست , بردارین ...
    منم ... چیز کردم ...

    و آهسته در حالی که هنوز می ترسید اون لباس رو از دست بده , از زیر بالشِ خودش یک لباس کهنه و قرمز رنگ رو کشید بیرون ...
    آه از نهاد من بلند شد ... ای وای , خدا ی من .. .اون لباس اونقدر کهنه بود که قابل پوشیدن نبود و اون سه تا بچه به خاطر رنگش به جون هم افتاده بودن ...
    تو اینطور مواقع کنترل من از دستم خارج می شد ...
    اشکم مثل سیل روان شد ... هر سه تا رو  گرفتم تو بغلم  و تو دلم گفتم : الهی من بمیرم براتون که برای یک همچین چیزی همدیگر رو می زنین ...
    اگر می فهمیدم گناه شما چی بوده خیلی راحت تر با این چیزا کنار میومدم ...
    و هر سه اونا به خاطر اینکه من گریه می کردم ناراحت شدن و با هم آشتی کردن و لباس قرمز رو به هم پیشکش می کردن ...
    همینطور که با چشمانی اشک آلود نگاهشون می کردم , تو دلم گفتم : شما کجا و چطور انسانیت و محبت رو یاد گرفتین ؟
    ولی من که درد رو می دیدم , نمی تونستم آروم بمونم ... خدایا تا کی این بچه ها از کمبودهاشون رنج ببرن ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۲:۳۵   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش هفتم





    فردا جمعه بود و منم خیلی کار داشتم ...
    هنوز لباس عوض نکرده بودم ... رفتم تو دفتر و در صندوقم رو باز کردم ...

    مقداری پول برای خریدن ویولن پس انداز کرده بودم ولی چون کم بود , هنوز نتونسته بودم بخرم ...
    با خودم گفتم : این کار واجب تره ... حالا من ویولن نداشته باشم چی میشه ؟

    پول رو برداشتم و دوباره از پرورشگاه رفتم بیرون ...
    تاکسی سوار شدم و خودمو رسوندم به پارچه فروشی آشنایی که خاله ازش خرید می کرد ...
    گفتم : یک پارچه ی قرمز می خوام ...

    نشونم داد ...
    گفتم : خوبه , ولی دو تا توپ کامل می خوام ... دارین ؟ ...
    گفت: بله دارم ... میارم براتون , رو چشمم ...
    گفتم : ولی صبر کنین پول به اندازه ی کافی ندارم ... میشه پولشو قسطی بیارم بدم ؟ ... برای پرورشگاه می خوام ...
    گفت : خواهر من , دولت باید این پولا رو بده ... ماشالله خودشون دارن بخور بخور می کنن و شما بیای قسطی پارچه بخری برای پرورشگاه ؟

    گفتم : شما اگر میشه لطف کنی به خاطر خدا , یکم تخفیف بدین و به ضمانت خاله ام قسطی کار منو راه بندازی  ...
    گفت : باشه , می دم ولی نصفشو باید نقد بدی بقیه رو هم تو سه قسط ...
    گفتم : باشه , قبول ... می برم ...


    البته قرمزش اون رنگی که من می خواستم نبود ولی می تونست رضایت بچه ها رو جلب کنه و خوشحال بشن و یکبار تو زندگیشون لباس نو بپوشن ...
    ولی خوب همه مثل هم می شدن و نمی دونستم چی پیش میاد ...
    حالا باید یکی رو پیدا می کردم اونا رو بدوزه ...
    خودم که هیچی بلد نبودم و اصلا خیاطی دوست نداشتم ...
    پارچه ها رو بردم به بچه ها نشون دادم و گفتم : می خوام براتون لباس بدوزم ...

    و اینطوری وقتی صورت خوشحال اونا رو دیدم , تازه یکم دلم قرار گرفت ...
    صبح باید اونا رو می بردم خونه تا خاله یک راهی برای دوختنش جلوی پام بذاره ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۲/۱۳۹۷   ۰۲:۴۰
  • ۰۲:۴۰   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش هشتم



    فردا روز دیگه ای بود ... فقط یک روز به اومدن هرمز مونده بود ...
    با ذوق و شوق , نزدیک ظهر رسیدم خونه ی خاله ... برو بیای زیادی بود ... بچه ها همه اومده بودن ...
    توپ های پارچه رو با کمک منظر بردیم بالا ...
    خاله تا چشمش افتاد , پرسید : اینا چیه ؟ برای چی اینقدر پارچه گرفتی ؟ می خوای چیکار ؟
    گفتم : خاله مال بچه هاست , می خوام براشون لباس بدوزم ...
    گفت : ای بابا , این چه کاریه ؟ سرِ خود کردی ؟ مکافات میشه واست , اول باید به من می گفتی ... خوب حالا چرا قرمز ؟
    گفتم : براتون می گم , حالا بهم بگین خیاط از کجا پیدا کنیم که با ما ارزون حساب کنه ؟ ...
    گفت : الان که سرم شلوغه , حرفشو نزن ... بذار هرمز بیاد و یکم آب ها از آسیاب بیفته , یک کاریش می کنیم ...
    گفتم : خاله می دونستی عفت خانم , زن برادر انیس الدوله است ؟
    گفت : آره , مگه تو نمی دونستی ؟
    گفتم : نه , امروز فهمیدم ...

    خاله سرش به کار گرم شد و دیگه در موردش حرف نزدیم ... انگار براش مهم هم نبود ...
    دل تو دلم نبود ... ثانیه شماری می کردم و به خودم می رسیدم و فکر می کردم چطوری با هرمز روبرو بشم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۸   ۱۳۹۷/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاه و ششم

  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۷/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش اول



    عمه خانم , خواهر جواد خان , که به زحمت راه می رفت برای دیدن هرمز از قلهک اومده بود ...
    یکم چاق بود و موهای کاملا نقره ای داشت و خیلی به جواد خان شبیه بود و منو یاد اون می نداخت که خیلی دوستش داشتم ...
    با اینکه عصا دستش بود , دیدم نمی تونه راه بره ... رفتم جلو و دستشو گرفتم و با مهربونی گفتم : تکیه بدین به من عمه جون ...
    نگاهی به من کرد و گفت : ای وای , تو لیلایی ؟ چقدر بزرگ و خانم شدی ؟
     به , به ... به به ... زن داداش همینو بگیر برای هرمز تا فیلش یاد هندستون نکنه و همین جا بمونه ...
    ملیزمان خندید و گفت : عمه , اتفاقا قبل از اینکه بره می خواست لیلا رو بگیره ولی نشد و لیلا شوهر کرد ...
    عمه گفت : وا ؟؟؟ تو شوهر داری ؟ نمی دونستم ... ببخش مادر , پیر شدم دیگه ... یادم نبود ...
    از خجالت سرخ شدم و کمک کردم عمه خانم نشست رو مبل ...
    ملیزمان گفت : عمه , شوهرش عمرشو داد به شما ... الان نداره ...
    عمه ابروهاشو بالا انداخت و گفت : ای داد بیداد , طفلک لیلا ... بیوه شدی ؟
    وای چه بدبختی بزرگی به سرت اومده ... شوهرت پیر بود ؟
    گفتم : نه عمه , تصادف کرد ...
    گفت : از من به تو نصیحت , به همه بگو پیر بود که مُرد وگرنه می گن سرخوری ...
    خاله ناراحت شد و گفت : عمه خانم , این حرفا رو به بچه نزنین ... شما شوخی می کنی اون باورش می شه ...

    خنده ای از ته دلش کرد و گفت : آره مادر , شوخی کردم ... به دل نگیر ...
    ولی باید دید هرمز می خواد زن بیوه بگیره یا نه ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۸   ۱۳۹۷/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش دوم



    دیگه حرص خاله در اومده بود ... آهسته گفت : ای بابا , این زن هیچ وقت حرف دهنشو نمی فهمه و می زنه ...
    گفتم : این حرفا چیه ؟ من نمی خوام شوهر کنم , تازه شوهرم فوت کرده عمه جون ... تو رو خدا نگین , از این حرفا خوشم نمیاد ...
    گفت : اووووو , نازشو ببین حالا ... من که می گم اگر هرمز تو رو ببینه دوباره دلش برات می ره و تو رو می گیره , از بس مقبولی ... من شوخی می کنم ...
    خاله مداخله کرد و گفت : عمه خانم , ول کن این حرفا رو ... حالا بذار بیاد , خودم می دونم چیکار کنم ...
    عمه یک چشم و ابرو اومد و گفت : شما که ماشالله خیلی زرنگی ... می دونم می تونی , همه کار از دستت بر میاد ...
    ایران بانو که خیلی مهربون و بی سر و صدا بود و دلش نمی خواست هیچ وقت دل کسی آزرده بشه , گفت : اینقدر بدم میاد از این حرفا ... بیوه باشه , چه ربطی داره عمه ؟ مگه گناه اون بوده ؟

    لیلا خیلی هم خوبه , همه دوستش داریم ...
    اون عضو خانواده ی ماست ...


    من دیگه نمی خواستم تو اون گفتگو شرکت داشته باشم ...
    به هوای کاری رفتم تو آشپزخونه و از اونجام رفتم تو اتاقم ... خجالت می کشیدم جلوی من این حرفا زده بشه ...
    اما راستش بدم هم نیومده بود ...

    داشتم فکر می کردم ... ای وای خدای من , یعنی میشه ؟
    آیا هرمز هنوز منو دوست داره ؟ خدایا بهم کمک کن , می دونم که هوای منو داری ...
    خودمو دست تو می سپرم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۷/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش سوم



    کسی نمی دونست که من بیشتر از هر کسی منتظر هرمز بودم ... دلم می خواست هر چه زودتر اونو ببینم ...
    ولی ته دلم از اینکه عمه و بقیه منو برای هرمز می پسندیدن , خوشحال بودم ...


    زمان برای من به کندی می گذشت ...

    شب با رویای دیدن هرمز خوابیدم و صبح زود بیدار شدم ...
    پسر بزرگ جواد خان که بهش خان زاده می گفتن و در واقع از خاله بزرگتر بود , با هوشنگ و شوهر ایران بانو و خاله رفتن برای آوردن هرمز ... و ما خونه رو آماده می کردیم ...
    خاله دستورِ ده جور غذا داده بود ...
    میوه و شیرینی و انواع خوراکی ها مهیا شده بود ... حیاط رو آبپاشی کردیم و منتظر و چشم به در موندیم ...
    دلم مثل گنجشک تو سینه ام بال بال می زد ... 
    نزدیک ظهر بود که منظر دوید دم در و فریاد زد : اومدن ...
    و فورا منقل رو برداشت و گذاشت تو سینی و مقداری اسپند ریخت روی آتیشی که آماده بود و با عجله در حالی که دود زیادی همه جا پیچیده بود , می گفت : بترکه چشم بد ... شنبه زا , یکشنبه زا , دوشنبه زا ,
    سه شنبه زا ,
    چهار شنبه زا ,
    پنجشنبه زا ,
    جمعه زا ...
    هر کی که دید , هر کی ندید ... بترکه چشم حسود و بیگونه ...
    همه ریختن دم در و من در حالی که لبم رو گاز می گرفتم تا جلوی احساسم رو بگیرم , تو خونه منتظر موندم ...
    خاله اول از همه اومد تو ...
    نگاهی به من که به خودم رسیده بودم کرد و دستم رو گرفت و گفت:  لیلا جون , خاله , شوکه نشی ... دلیر باش ...
    تنها نیومده ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۷/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش چهارم



    اینو گفت و رفت ...
    منظورشو نفهمیدم ... فورا رفتم جلو ...

    دیدم هرمز دست تو دست یک زن مو طلایی از پله ها میاد بالا ...

    اونقدر دورش شلوغ بود که منو ندید ...
    حالا متوجه شدم جریان چیه ...
    یک لحظه نزدیک بود بخورم زمین ... سرم گیج رفت و چشمم سیاه شد ... ولی زود خودمو کنترل کردم ...
    و هرمز به محض اینکه چشمش به من افتاد , از خوشحالی فریاد زد : وای لیلا , تو هم اینجایی ؟
    سلام ... سلام ... فکر نمی کردم امروز تو رو ببینم ... چه خوب کردی اینجا بودی ... چطوری لیلا ؟


    نگاهش کردم ... چقدر تغییر کرده بود ...
    ولی با همون چهره ی مهربون و دوست داشتنی و چشم های نافذ و یک عینک ذره بینی ...
    گفتم : سلام , خوش اومدین ...
    با هیجان خاصی گفت : چقدر دلم برات تنگ شده بود ... چه خوب که اینجایی ...

    و رو کرد به اون زن و به انگلیسی گفت : لیتا , این لیلاست ... دخترخاله من ...
    لیلا جون , اینم همسر من ... لیتا فورد ...

    اومدیم اینجا دوباره عقد کنیم و عروسی بگیریم ...
    مثل اینکه تو هم شوکه شدی ما رو دیدی ؟
    با بغضی دردناک که تو گلو داشتم و سعی می کردم پنهونش کنم , گفتم : خوب آره , یکم ... مبارکه , خوش اومدین ...
    همین طور که داشتن میومدن تو , خاله گفت : خوب مادر یکم بهش فارسی یاد می دادی تا بتونیم حرف حالیش کنیم ...
    هرمز گفت : والله یک چیزایی رو بهش یاد دادم ولی نمی تونه فارسی بفهمه , براش سخته ...
    اضطراب عجیبی سر تا پای وجودم رو پر کرده بود ... دلم می خواست در یک آن از روی زمین محو بشم ...
    چقدر سخت بود و دشوار که باید تظاهر می کردم ... در حالی که همه ی کسانی که اونجا بودن به جز هرمز , حال منو می فهمیدن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۸   ۱۳۹۷/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش پنچم



    اما همه از اومدن لیتا خوشحال بودن و خیلی زود , من فراموش شدم ...
    عروس فرنگی اون روزا کم چیزی نبود ...

    لیتا , موهای بور و چشمانی آبی داشت ... ظریف و خواستنی و خیلی زیبا ...
    دستشو از دست هرمز در نمی آورد و هنوز احساس غریبی می کرد ...
    ولی غریب تر از اون من بودم ... احساس می کردم باید از اونجا برم ....
    هر طوری بود سر میز غذا خودمو نگه داشتم و بعد تو آشپزخونه سرمو گرم کردم ...
    همه دور هرمز و همسرش جمع شده بودن و خاله در تدارک درست کردن اتاق هرمز بود که برای دو نفر , مخصوصاً عروس تازه مناسب باشه ...
    داشتم به منظر کمک می کردم که خاله اومد ... گفتم : خاله جون , من باید برم پرورشگاه ... کار دارم ... ناراحت که نمی شی ؟
    نگاهی از روی دلسوزی و ترحم به من کرد ... صورت من گواهِ درون آشوب زده ی من بود ...
    آه عمیقی کشید و گفت : صبر کن , می گم هوشنگ تو رو ببره برسونه ...
    گفتم : نه ... نه , خودم می رم ... خاله ؟؟ میشه خداحافظی نکنم ؟
    گفت : چرا نمی شه ؟ من توضیح می دم ... آره تو بری به کارت برسی بهتره ... فردا میای که ؟
    گفتم : ان شاالله ...

    گفت : از حیاط برو ... هر طوری راحتی ... خدا لعنت کنه منو , زبونم لال بشه الهی ... بهت زنگ می زنم ... جواب بدی ها ...
    با سرعت رفتم به اتاقم ... کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...

    مثل دیوونه ها می دویدم ...
    تنها ...

    بی کس ...

    نمی دونستم کجا برم و یا چیکار کنم ؟ ...

    فقط می رفتم ...
    شاید یک ساعت پیاده راه رفتم بدون اینکه مقصدی داشته باشم ...
    تا صدایی به گوشم خورد : آبجی , درشکه می خواهی ؟

    مات و متحیر مونده بودم ... داشتم از شدت بغضی که سر باز نمی کرد و تو گلوم مونده بود , خفه می شدم ...
    با سر علامت دادم و سوار شدم ...
    پرسید : کجا آبجی ؟
    یکم فکر کردم ... می خواستم داد بزنم من جایی رو ندارم که برم ...
    دوباره پرسید : کجا برم ؟ حالتون خوبه ؟
    گفتم : برو چیذر ...

    سرشو بر گردوند و یک شلاق به اسب زد و راه افتاد ...
    همینطور به جلو خیره مونده بودم ... هر ضربه ای که درشکه چی به اسب می زد , دلم خواست به سر و صورت من بخوره ...
    دلم می خواست یکی منو له کنه و از این دنیا برم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۴   ۱۳۹۷/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش ششم



    راستی کی الان دلواپس من بود و می دونست من کجام ؟ ...
    چقدر احساس تنهایی و بی کسی کردم ...

    از میدون تجریش که دور شدیم و افتادیم تو جاده ی چیذر , دیگه آفتاب داشت غروب می کرد ...
    گفتم : آقا نگه دار می خوام پیاده بشم ...

    پولشو دادم راه افتادم طرف گندم ها ...
    بین اونا قدم برمی داشتم ... راه رفتن سخت بود و من بدون وقفه می رفتم جلو ...
    دریا دریا گندم بود ... تا چشم کار می کرد ...
    نور خورشید به ساقه های گندم وقتی مایل می تابه , درست انگار اقیانوسی از طلا جلوی روت داری و این اون چیزی بود که منو در نهایت غم و تنهایی به طرف خودش کشیده بود ...
    جایی که اون زمان من ایستاده بودم , الان پارک قیطریه شده ...
    حالا عقده ی دلم باز شد ... از ته دل فریاد زدم : خداااااااااا ... خداااااااا , من اینجام ...
    من هستم ... منو ببین ...


    دست هامو به طرف آسمون باز کردم ...
    اشک هام که صورتم رو خیس کرده بود و توی نسیم سرد می شدن و پایین میومدن ...
    آهسته خودمو خم کردم و یکم به همون حال موندم ...
    بعد بین گندم ها روی زمین خوابیدم ...
    دست هامو به هم گره کردم و پاهام رو تو سینه گرفتم و به همون حال موندم ...
    دلم نمی خواست از جام تکون بخورم و کسی رو ببینم ... می خواستم اونقدر اونجا بمونم تا بمیرم ...

    دنیا برای من تموم شده بود ...
    دیگه حتی گریه هم نمی کردم ... یک حالت بی تفاوتی به من دست داده بود که دیگه هیچی تو این دنیا نمی خواستم ...
    به همون حال صورت عزیز خانم وقتی دست منو داغ می کرد یا با تهدید به من می گفت برای علی زن می گیره ,
    جسد مرده ی علی ,
    بی تفاوتی حسین در مقابل دردهای من ,
    صورت خانجانم که جز گریه برای من کاری نمی کرد ,

    حرف های انیس خانم ,
    صورت مادر مرادی وقتی ابرو می نداخت که منو نپسندیده ,
    صدای عمه خانم که می گفت سر خوری ,
    زبیده و تلاش من برای به دست آوردن دل اون که پشت سرم کاری نکنه ,

    و صورت بچه های پرورشگاه که با چشم های بی فروغشون به من که دستم از زمین و آسمون کوتاه بود , نگاه می کردن و من جز مرهمی کوتاه مدت نمی تونستم برای اونا کاری بکنم ,

    و صورت هاشم از جلوی نظرم می گذشت ...


    گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم ، بدون اینکه حرکتی کرده باشم ...
    صبح شد ... آفتاب تابید ...
    گرم شد ...

    ولی من به همون حال موندم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۷/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاه و هفتم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان