خانه
380K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۴:۴۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهارم

    بخش اول



    و من از صورت عمو و نگرانی بیش از اندازه ی خانجانم , فهمیدم که مصیبتی دیگه به سرمون اومده ...
    اوقاف زمین ها رو تصرف کرد و دوندگی های عمو و پسرعموهام به جایی نرسید ...
    فقط ما موندیم و اون باغ که خانجان توان اداره ی اونم نداشت ... با اینکه حالا حسین و حسن بزرگ شده بودن , باغم داشت از بین می رفت ...
    درآمدی هم که نداشتیم , این بود که خانجان مجبور شد باغ رو هم بفروشه ... البته اون زمان زمین ارزش زیادی نداشت و پول باغ خیلی زود تموم شد , بدون اینکه خانجان تونسته باشه کاری برای زندگی ما بکنه ...


    پسرا در مغازه ها شاگردی می کردن یا به کارگری برای جمع کردن محصول مردم می رفتن ...
    من دیگه بزرگ شده بودم و نزدیک هشت سالم بود که یک روز , باز خبر اومدن خاله خانم زودتر از خودش به ما رسید ...
    خانجان دستپاچه جمع و جور می کرد ... دیدم که به جای اینکه خوشحال باشه از گوشه ی چشمش قطرات اشک سرازیر شده ... پرسیدم : خانجان چرا گریه می کنین ؟
    گفت : هیچی مادر , نمی خواستم آبجیم وضع منو ببینه ...
    ما مونده بودیم و یک خونه و یک حیاط کوچیک که با یک دیوار از باغ جدا می شد و یک طویله و دو تا گاو که باقی مونده بود ... و من حالا دیگه کاملا این وضعیت رو درک می کردم و برای خانجانم غصه می خوردم   ...
    چند سالی می شد که خاله رو ندیده بودیم ..و اون رفته بود تهران و دیگه راهش نزدیک نبود که به ما سر بزنه ...
    خانجان که نمی ذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم و همه ی کارا رو خودش می کرد , دستپاچه گفت : لیلا , تو هم کمک کن ... برو ایوون رو یک جارو بکش ... بعدم برو حسین رو صدا بزن بیاد , بره یک چیزی بخره ناهار درست کنم ...

    اونقدر صورتش در هم رفته بود که دلم براش سوخت ...
    حالا درک می کردم که اون برای چی اینقدر غصه می خوره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهارم

    بخش دوم



    قبل از اینکه کار ما تموم بشه , خاله رسید ...
    خانجان تند تند لباسشو عوض کرد و دستی به سر و روش کشید و دوید دم در ...
    ولی من چون چند سال بود خاله رو ندیده بودم , خجالت کشیدم ... همون جا تو اتاق موندم , تا با هم اومدن ...

    این بار خاله با کت و دامن بدون چادر بود و فقط یک کلاه سرش گذاشته بود ...
    به نظرم عجیب و غریب ولی خوشگل و خواستنی اومد ...
    از اینکه همچین خاله ی شیکی داشتم , به خودم بالیدم ...
    خاله تا چشمش به من  افتاد , دستشو چند بار زد تو سینه اش و گفت : وای ... وای ... الهی خاله قربونت بره , چقدر بزرگ شدی ... چقدر خوشگل شدی ... فدات بشم ...

    با خجالت رفتم جلو ... منو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن من ...
    انگار سیر نمی شد ... منم از خدا خواسته خودمو در اختیار اون گذاشته بودم ...
    خانجان فورا چایی ریخت و گذاشت جلوش ...
    خاله خانم زن دوم خان بود و خودش بچه دار نشده بود و دو پسر و دو دختر خان رو بزرگ کرده بود که یک پسر و یک دخترش عروسی کرده بودن و اون دوتا هنوز تو خونه بودن ...
    ما فقط همین رو از زندگی خاله می دونستم ...
    خاله کلاهشو از سرش برداشت و موهای بلندش رو ریخت روی شونه هاش ...
    نگاه می کردم که چقدر زیباست ... یک چیزایی داشت که من تو عمرم ندیده بودم ...
    نشست و اول از همه استکان چایی رو برداشت و یک قند زد توش و گذاشت دهنش و چایی رو روش سر کشید و گفت : آخیش , گلوم خشک شده بود ... می خواستم با ماشین بیام اما این کوچه ها ماشین رو نیست , نمی خواستم از تو ده پیاده بیام ...


    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    من فورا گفتم : الاغ داشتیم , خوب سوار اون می شدین ...
    خندید و گفت : چشم , همین یک کارم مونده بود که تو چیذر سوار خر بشم ... الهی نمیری دختر ... اصلا  این مردم چیذر چرا این خیابون ها و کوچه ها رو درست نمی کنن ؟ مثلا میگن اینجا پر از طلاست ، گنج پیدا کردن , خوب این پولدارا کجا رفتن ؟
    خانجان گفت : ما که ندیدیم , می گن ...
    خاله نگاهی به اطراف کرد و گفت : ای وای آبجی , تو اینجا زندگی می کنی ؟ خیلی بی عرضه ای ... این چه وضعیه برای خودت درست کردی ؟
    خدابیامرز این همه ثروت داشت , تو همه رو به باد دادی ؟ ...
    تو این یک ذره جا چطوری زندگی می کنی ؟ ...

    و گفت و گفت ...

    و خانجان در پاسخ اون فقط گریه کرد و دماغشو گرفت و سرشو تکون داد ...
    اون شب خاله پیش ما موند تا صبح زود برگرده ...
    ولی از سر شب شروع کرد در گوش خانجان زمزمه کردن که بده  لیلا رو من ببرم تهران ...
    می تونه بره مدرسه و درس بخونه و برای خودش کسی بشه ... اونجا شوهر مناسب تری پیدا می کنه ...
    خانجان برآشفته شده بود و گفت : حرفشم نزن , من نمی تونم از لیلا جدا بشم ... خودت می دونی که جون و عمر من لیلاست ...
    بعد از چهار تا پسر خدا اونو به من داده ...
    داغ دو تا پسرم برام بسه , لیلا باید جلوی چشمم باشه ...
    گفت : تو واقعا ساده ای و خودخواه ,  اگر به فکر لیلا هستی و دوستش داری بذار یک جای مناسب تر زندگی کنه ...
    قول می دم زود زود بیارمش تو ببینیش ... تازه تو هم می تونی هر از گاهی بیای تهران ... به خدا لیلا اینجا  حروم می شه ...

    خانجان گفت : حروم هم که بشه , پیش خودم می شه ... اینطوری خیالم راحت تره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهارم

    بخش چهارم




    من از این حرف خاله ترسیده بودم که نکنه واقعا منو با خودش ببره ...
    به دامن خانجان چسیبده بودم و هر چی خاله بیشتر اصرار می کرد , من بیشتر ترس تو دلم میفتاد ...
    خاله اینو فهمید و به من گفت : خاله جون تو نمی دونی تهران چه جای خوبیه ... سینما داره ... مغازه های دیدنی داره ...
    می برمت نمایش ببینی , خیمه شب بازی تماشا کنی ... مدرسه می ری ... نمی خوای درس بخونی و باسواد بشی ؟
    برات لباس های قشنگ می خرم ...
    گفتم : خانجانم چی ؟ اونم بیاد ...
    گفت : اونم میاد , حسین و حسن هم میان ... کم کم دور هم جمع می شیم ... اینجا بمونن چیکار کنن ؟ ماشالله از عرضه و وجود آبجی من چیزی براتون نمونده ...

    حسین و حسن هم از شنیدن اینکه بتونن برن تهران , خوششون اومده بود و با این کار موافق بودن ...
    منم دیگه دلم نرم شده بود ... فکر اینکه برم مدرسه , از همه چیز برام رویایی تر بود ...

    و اینکه زنی می شدم مثل خاله ... شیک و کت و دامن پوش ...
    خانجان گفت : نمی شه ... نه , لیلا باید پیش خودم باشه ... ندار هم که باشیم یک لقمه نون همین جا هست ... خدا رو شکر دستم رو جلوی کسی دراز نکردم ... از تو هم چیزی نمی خوام ...
    خاله گفت : تو رو خدا آبجی , دست بردار از این کارات ... حرفا می زنی ها ...

    من به فکر بچه ی توام , نمی خوام اینجا بدبخت بشه ... بیاد پیش ملیزمان با هم بزرگ بشن , از اون زندگی کردن رو یاد بگیره ...
    خانجان گفت : نمی خوام ... فردا پُزی میشه دیگه تو روی منم نگاه نمی کنه ...
    خاله گفت : ای بابا ... مادر , همیشه مادره ... لیلا دختر خوبیه , بی عاطفه نیست ... تازه فردا دست برادراشم می گیره ...


    من که دیگه خوابم گرفته بود , کم کم چشمم رفت رو هم و خوابم برد ...
    ولی صبح خانجان همین طور که مثل ابر بهار گریه می کرد , منو صدا کرد و بغلم کرد موهامو نوازش کرد و پرسید : می خوای با خاله ات بری ؟ دوست داری ؟
    همینطور خواب آلود در حالی که نمی دونستم رفتن من با خاله چه معنایی می ده , گفتم : آره , می رم ...

    خانجان گریه اش شدیدتر شد و گفت : دلت برای من تنگ نمی شه ؟ ...
    گفتم : چرا , پس نمی رم ...

    خاله فورا مداخله کرد و گفت : پاشو لیلا , می خوایم سوار کالسکه بشیم ... الان رای خانجانت برمی گرده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهارم

    بخش پنجم



    خاله تند تند منو حاضر می کرد و خانجان مونده بود چیکار کنه ...
    اصرار بیش از اندازه ی خاله , دهنشو بسته بود ... فکر می کرد چند روزه دیگه می رم میارمش ...
    موقع خداحافظی انگار دنیا روی سرش خراب شده بود ... چیزی نمونده بود که شیون راه بندازه که خاله دست جنبوند و منو سوار کرد و به کالسکه چی گفت : برو ... برو ...
    من انگار هنوز درست از خواب بیدار نشده بودم , کنار خاله نشستم و عین خیالم نبود ...
    ولی همین طور که از خانجان دور می شدم , احساس کردم دلم نمی خواد برم ...
    گفتم : خاله , می خوام برم پیش خانجانم ... از حسن و حسین خداحافظی نکردم ... منو برگردون , نمی خوام بیام ..
    خاله گفت : بشین عزیزم , عادت می کنی ... می برمت پیش ملیزمان ... اون از تو یک سال بزرگ تره , می ره مدرسه و سواد خوندن و نوشتن داره ...
    صبر کن بریم , اگر دوست نداشتی برت می گردونم ...


    من ساکت شدم و تا تهران بغض داشتم ... دلم نمی خواست برم ولی خجالت می کشیدم حرف بزنم ...
    حالا فکر می کردم دارم به اسیری می رم ...
    این اولین بار بود که من سوار کالسکه می شدم و همیشه یکی از آرزوهام بود , ولی حالا که سوار شده بودم اصلا برام لذتی نداشت ...
    خاله با من حرف می زد و از دورنمای تهران برام می گفت ...
    و من مرتب می گفتم : می خوام برم پیش خانجانم ...

    داشتم فکر می کردم کاش گریه کرده بودم ...
    کاش خانجان می دید که نمی خوام برم ...

    کاش الان می دونست که به خاطرش دارم گریه می کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۳:۱۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    moreli
    کاربر جديد|1 |1 پست
    👍🏼
  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجم

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجم

    بخش اول



    ولی به محض اینکه رسیدم خونه ی خاله , همه چیز فراموشم شد ...
    کالسکه جلوی یک در چوبی قهوه ای که با چند پله و یک پاگرد کنار یک خیابون بود , نگه داشت ...

    من و خاله پیاده شدیم و کالسکه یکم رفت جلوتر و از یک در آهنی وارد حیاط شد ...
    خاله زنگ زد و یک خانم خیلی زیاد چاق درو باز کرد ... چشمش به من که افتاد , صورتش از هم باز شد و گفت : ای وای , آوردیش خانم ؟ پس لیلا اینه ؟ وای چه دختر نازی , چه خانمی ... خوش اومدین ...
    خاله در حالی که کلاهشو برمی داشت , گفت : مَنظر , غذا رو گرم کن که هر دومون گشنه ایم ...

    و بعد یک دختر همسن و سال خودم دوید جلو و با مهربونی به من نگاه کرد ...

    خاله گفت : بیا ملیزمان , اینم دوست که بهت قول دادم برات بیارم ... دیگه می تونین تو خونه هر چقدر می خواین با هم بازی کنین ...


    من خجالت می کشیدم ولی ملیزمان اومد جلو و دست منو گرفت و گفت : اسم تو لیلاست ؟
    با سر جواب دادم ...
    گفت : بابات مرده ؟
    بازم با سر تایید کردم ...
    دستم رو از دستش کشیدم و گرفتم پشت سرم ...
    خاله گفت : دستتو بده به ملیزمان , خاله جون ... با هم بریم تو ... شماها باید با هم دوست بشین ...


    یک راهرو باریک بود که دو طرفش چند تا اتاق بود ... از اونجا وارد یک اتاق بزرگ شدیم که سمت چپ اون سر تا سر پنجره های شیشه ای رنگارنگ داشت و سمت راست چهار تا در و روبرو یک راهرو باریک دیگه ...

    و یک مرد که با عصا داشت از اون راهرو میومد به طرف ما ... صورت سفیدی داشت و چشم های درشت که به شدت پف داشت و زیر چشمش یک کسیه ای که تقریبا آویزون شده بود و لب های بزرگ و افتاده که موقع حرف زدن درست نمی تونست جمع و جورش کنه و مرتب دست می کشید به لبش , مثل اینکه می ترسید بیفته ...
    اون پیر بود و خیلی بزرگ تر از خاله معلوم می شد ...
    خاله گفت : سلام جواد خان ...

    دو تا عصا زد به زمین و خندید و گفت : سلام خانم , بالاخره کار خودتو کردی ؟ من می دونستم تو وقتی یک تصمیمی می گیری حتما انجامش می دی ...
    خوب پس لیلا اینه ... اول ببرش حموم , می دونی که چی می گم ...
    خاله گفت : الهی قربون اون شکل ماهت برم جواد خان ... این دختر خواهرِ منه , حموم لازم نداره ... مثل گل تمیزه ...
    جواد خان گفت : اختیار دارین خانم جان ... صلاح , صلاح خودته ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    خاله منو برد به یک اتاق و گفت : اینجا از این به بعد مال توست , حالا برات درست می کنم ... هر چی بخوای برات می خرم ...
    اول باید اسمت رو بنویسم مدرسه ی ملیزمان , تا با هم برین و با هم برگردین ...


    من گیج بودم ... حالا نمی دونستم خوب شد اومدم یا بد شد ؟ ...
    اینجا خیلی بهتر از خونه ی خودمون بود ... با خودم فکر کردم خوب اگر دلم برای خانجان تنگ شد می رم و می بینمش ...
    من شادی رو دوست داشتم ... از وقتی خودمو شناخته بودم خانجان داشت برای آقاجانم گریه می کرد و خونه ی ما پر از اندوه بود ...
    و تنها دلخوشی من این بود که وقتی گندم ها خوشه دادن , هر روز بعد از ظهر به امید دیدن نور آفتاب روی گندم زارها و رقصی که خوشه ها با نسیم باد می کنن و صدای دلنوازی که از ساییده شدن اونا به وجود میومد و بوی ساقه ی گندم , از خونه برم بیرون و ساعت ها وقتم رو لابلای گندم ها بگذرونم ...
    زمانی که برای من مثل رویا بود و چیزی از این دنیا نمی فهمیدم و غم های اونو فراموش می کردم ...
    انتظار برگشتن آقا جانم , روزهای شاد بچگی رو برای من تلخ و غیرقابل تحمل کرده بود ...
    شب ها با غصه می خوابیدم و روزها به اشک بی پایان خانجان نگاه می کردم ...

    و من تنها راهی که برای فرار از این دردها پیدا کرده بودم , گندم زار بود ...


    تا اون روز خونه ی خاله ...فورا برای ما سفره پهن کردن و با اینکه همه غذا خورده بودن , دور سفره نشستن ...
    ملیزمان انگار یک اسباب بازی پیدا کرده بود , کنارم مونده بود و دستم رو می گرفت ... با موهام بازی می کرد و با خوشحالی منتظر بود تا غذام تموم بشه و با هم بریم بازی کنیم ...
    چیزی که از اومدن من بهش قول داده بودن ... منم که جونم برای این کارا در می رفت ...

    یک مرتبه صدایی به گوشم خورد ... یک مرد داشت با صدای خیلی قشنگ می خوند و صدای موسیقی که برای اولین بار به گوشم می رسید ...

    روحم به طرف این صدا پرواز کرد ...
    سراپا گوش شدم ...

    آهسته از جام بلند شدم و رفتم جلوی اون جعبه ای که از توش صدا در میومد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    خانجان بارها گفته بود که بعضی از مردم کافر شدن و به صداهایی که از توی یک جعبه ی شیطانی در میاد , گوش می کنن و ملا ده گفته بود همشون می رن به جهنم ...

    و خودش به شدت از اون جعبه می ترسید و ما رو هم می ترسوند ...
    ولی من محو اون صدا شده بودم ...
    جواد خان با نگاهی محبت آمیز پرسید : لیلا دوست داری ؟ تا حالا گوش نکردی ؟
    با سر گفتم : نه ...

    دلم نمی خواست کسی حرف بزنه تا من به اون موسیقی و صدا گوش کنم ...
    باز ...
    ای الهه ی ناز ...
    با دل من بساز ...

    خاله در حالی که متوجه ی علاقه ی من شده بود , گفت : جواد خان صفحه شو داریم , براش بعدا بذار ...

    صدای زنگ در اومد ...
    ادامه داد : منظر , برو درو باز کن ... هرمز اومد ...

    و چند دقیقه بعد پسر جواد خان اومد تو ...
    از دیدن من خوشحال شد و گفت : مادر , چقدر دختر خواهرتون نازه ...

    ولی من حواسم به اون صدا بود ... انگار قلب و روح منو نوازش می داد ... یک لحظه احساس کردم میون گندم زارم ... به خصوص نوای موسیقی اون ...
    همین طور که گوش می دادم , توی گندم ها چرخ می زدم و دست هامو روی خوشه ها می کشیدم ... وقتی آهنگ تموم شد , شاید باور نکردنی باشه ولی تو مغز من حک شده بود ...

    بعد یک آهنگ قردار پخش شد ...
    اول از همه خاله بلند شد و شروع کرد به رقصیدن و خیلی برام جالب و عجیب بود ...

    دنیای من با این دنیا خیلی تفاوت داشت ...
    خاله قر می داد و قربون صدقه ی جواد خان می رفت ... اونم با یک دست عصاشو گرفته بود و با دست دیگه بشکن می زد ...

    ملیزمان هم رفت وسط و هرمز هم که تازه از راه رسیده بود , به شکل مردونه چند تا قر داد ...

    اون که شانزده سال داشت و تازه ریش و سیبل در آورده بود , پسر بامزه و شوخ و شنگی به نظر میومد ...
    خاله همین طور که قر می داد , به من گفت : تو هم بیا وسط لیلا , زود باش ... دو تا قرم تو بده ... بیا خاله جون ...
    باز با سر گفتم : نه ...

    و عقب , عقب رفتم تا کنار دیوار ...
    ولی از اون منظره خوشم میومد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجم

    بخش چهارم




    و این دنیای متفاوت برای من اونقدر جذاب بود که خانجانم رو فراموش کردم ...
    شب وقتی می خواستم بخوابم , اون آهنگ رو با خودم زمزمه کردم ... همشو بلد بودم و از اون به بعد هر آهنگی رو که گوش می کردم , بلافاصله از حفظ می شدم و بدون غلط و اشتباهی تو مِلودی می خوندم و این توانایی رو در من , اول از همه هرمز کشف کرد و بهترین شنونده برای من شد ...
    با همون بچگی احساس می کردم سال هاست اونو می شناسم و دوستش دارم ...
    از فردا خاله خانم هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد تا منو خوشحال نگه داره ...

    لباس های شیک و شهری پوشیدم ... کلاه سرم می گذاشتم و کفش های قشنگ پام کردم ...
    شب ها با ماشین بیرون رفتن , تماشاخونه , سینما , دیدن سیاه بازی و خرید کردن تو لاله زار و دست تو دست ملیزمان دنبال خاله رفتن , خیلی لذت بخش بود ...
    اما چیزی که برای من از همه مه متر شده بود , دوستی ملیزمان بود که با من مثل خواهر رفتار می کرد ... اون کلاس سوم بود و من اول با هم می رفتیم مدرسه و برمی گشتیم ...

    و محبت های هرمز ... اونم درست مثل اینکه من خواهرش باشم ازم مراقبت می کرد و روی من تعصب داشت ...

    و من میون این همه آدم شاد و مهربون , خانواده ام رو از یاد بردم ... به جز موقع خواب که یاد اونا می افتادم و عذاب وجدان می گرفتم , بقیه ی مواقع شاد و بی خیال بودم ...
    اگر خانجان می فهمید که من دائم در حال خوندن آهنگ های رادیو هستم , حتما چند ساعتی گریه می کرد ...
    از عزاداری و گریه بدم میومد ... دلم شادی می خواست و از غصه خوردن بیزار بودم ... برای همین از اومدنم پشیمون نبودم ...
    خاله مرتب سفره نذری مینداخت , مولودی می گرفت و یا دوستانشو دعوت می کرد و برای هر مولودی کلی وقت صرف می کرد ... مطرب میاورد و همه رو به رقص وا می داشت ...

    اون زمان خاله که به نظر من خیلی بزرگ میومد , فقط بیست و چهار سال داشت ... و در سن پونزده  سالگی اونو داده بودن به جواد خان که زنش با چهار تا بچه سر زا رفته بود ...
    در حالی که پسر جواد خان از خاله بزرگتر بود و حالا جواد خان رو حرف خاله حرف نمی زد و تمام خواسته های اونو برآورده می کرد ...
    خاله بچه نداشت و معلوم نبود چرا ... ولی اون شاد و سر حال بود و بچه های جواد خان اونو مادر صدا می کردن , به جز پسر بزرگش که بهش می گفت خاله خانم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجم

    بخش پنجم




    خاله بیشتر از همه از اون مهمونی ها کیف می کرد و می رقصید ... و منم دیگه اون لیلای سابق نبودم و خجالت نمی کشیدم و به اصطلاح زبون در آورده بودم ...
    برای همین گاهی با ملیزمان می رفتیم وسط و ما هم یک قری می دادیم ...
    اما من تو این مهمونی ها بیشتر حواسم به اون مطرب ها بود ... دقت می کردم و دلم می خواست منم می تونستم بزنم ...
    مخصوصا اون روزا دَف بیشتر از همه توجه منو جلب کرده بود ... به حرکات دست اون زن خیره می شدم و ناخودآگاه انگشت هامو تکون می دادم ...
    یک شب همه مشغول شام خوردن بودن حتی مطرب ها , سازهاشونو گذاشته بودن زمین , من آروم رفتم کنار دَف ایستادم و نگاه کردم ...
    اونو برداشتم و شروع کردم به زدن ... دست هام کوچیک بود ولی خودم می فهمیدم که ریتم رو حفظ کرده بودم و یک چیزایی می زدم ... توجه همه به من جلب شد ...
    خاله از خوشحالی اشک تو چشمش جمع شده بود و باورش نمی شد من بتونم حتی اون ساز رو دستم بگیرم ...
    خیلی کوتاه زدم و دف رو گذاشتم زمین ...
    اما همه برام دست زدن و هورا کشیدن ... نه که خوب زده باشم , فکر می کردن برای من همون قدر هم خیلی زیاد بود ...


    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجم

    بخش ششم



    بعد از مهمونی , خاله با آب و تاب برای جواد خان و هرمز تعریف کرد که اون شب من چیکار کردم ...
    و فردای اون شب وقتی هرمز اومد خونه , یک داریه برای من خریده بود ...
    اونقدر خوشحال شده بودم که مهر هرمز برای همیشه تو دلم افتاد ...
    خودمم نمی دونستم چرا از اون به بعد هر چی می خورم دلم می خواد برای هرمز هم نگه دارم ...
    اولین بار رفته بودیم استامبول ... خاله می خواست کفش بخره , من و ملیزمان رو هم با خودش برده بود ...
    خسته که شدیم , کنار یک بستنی فروشی ایستاد و برای ما خرید ... من فقط دو گاز از اون رو خوردم و بقیه اش رو کردم تو دستمالم و اونو زیر بغلم قایم کردم برای هرمز ...
    وقتی رسیدیم خونه و چشمم بهش افتاد , رفتم جلو و دستمال رو که به زحمت با آرنجم نگه داشته بودم در آوردم و گفتم : برات بستنی آوردم ...
    ولی فورا خودم متوجه ی کاری که کرده بودم شدم ... سردی بستنی باعث شده بود نفهمم چه اتفاقی داره میفته ... فقط ذوق داشتم اونو برسونم به هرمز و اون با دیدن این منظره چنان به خنده افتاد که از حال رفته بود و بقیه هم به من می خندیدن ...
    کلی از این بی عقلی خودم خجالت کشیدم ...
    چطور من به این فکر نکرده بودم که بستنی آب می شه ...
    اما هرمز همین طور که می خندید , گفت : مرسی ... مرسی دختر خاله , دستت درد نکنه ... عجب بستنی خوشمزه ای بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت ششم

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش اول



    و اونقدر اونا خندیدن که بالاخره خودمم خنده م گرفت ...
    هرمز همینطور که نمی تونست جلوی خندش رو بگیره , مرتب منو دلداری می داد که می دونم به خاطر من این کارو کردی ... فهمیدم می خواستی به من محبت کنی , ناراحت نباش ...
    در حالی که من همش تو فکر این بودم که چیکار کنم هرمز خوشحال بشه و می ترسیدم دوباره کار خنده داری بکنم ...

    چند روز بعد هرمزکه از دبیرستان اومد خونه , اول سراغ منو گرفت و پرسید : لیلا کو ؟

    خاله گفت : با ملیزمان دارن درس می خونن ...

    من صداشو شنیدم ... از جام بلند شدم ...
    اما اون با ذوق و شوق اومد در اتاقی که ما داشتیم درس می خوندیم ...
    دست کرد تو جیبش و دو تا بسه مدادرنگی در آورد ...


    اون زمان مدادرنگی ها تو بسته های شش تایی و خیلی کوتاه بودن ... ولی برای ما حکم یک جواهر رو داشت ...
    یکی داد به من و یکی داد به ملیزمان و گفت : اینم جایزه ی شما که خوب درس می خونین ...
    ملیزمان که خواهرش بود , پرید بغلش ... و من با اینکه دلم می خواست همین کارو بکنم , فقط تونستم با نگاهی پر از محبت بهش بگم مرسی ...
    گاهی اوقات هرمز از من می خواست براش داریه بزنم و بخونم و با ذوق و شوق گوش می کرد و معلوم بود لذت زیادی می بره ...
    غیر از اون جواد خان هم هر وقت دلش می گرفت به من می گفت : بیا برام بزن ...

    و من خود کار , بدون اینکه از کسی آموزش دیده باشم , می زدم و خودمم می خوندم ...
    اون روز ملیزمان فورا مدادهای رنگی رو از تو جعبه اش در آورد و شروع کرد به کشیدن ... حتی نوک بعضی هاش تموم شد و مجبور شد با تیغ بتراشه ...

    ولی من مال خودمو قایم کردم که خراب نشه ... فقط گه گاهی درش میاوردم و بهش نگاه می کردم ...
    برای من مثل یک گنج شده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش دوم



    جواد خان یک صفحه از قمر داشت که مرتب اونو گوش می کرد و به منم می گفت : بیا تو هم گوش کن ... این صفحه ممنوعه , می تونی حفظ بشی ؟ اسمش مرغ سحره ...
    منم چون هر روز این آهنگ رو گوش می کردم , زود یاد گرفتم و با خودم زمزمه می کردم ...
    یک روز که تنها بودم رفتم تو ایوون و به حیاط نگاه کردم ... هوا سرد شده بود اما دلم می خواست تنها باشم ... از بازی مدام با ملیزمان که یک لحظه منو تنها نمی ذاشت , خسته شده بودم ...
    از پله رفتم پایین ... حیاط بزرگ بود ولی جز یک حوض خزه بسته و درخت های چنار و بید و کاج که خیلی هم کهنسال بودن , چیزی توش نبود ...
    انتهای حیاط یک انباری قرار داشت که ندیده بودم کسی اونجا رفت و آمد کنه ...
    نمی دونم چرا نه جواد خان و نه خاله به فکر درست کردن حیاط نبودن ...
    رفتم کنار یک درخت و روی زمین نشستم و شروع کردم آهنگ قمر رو خوندن ...

    سرمو تیکه دادم به درخت و چشمم رو بستم و باز رفتم توی اون گندم زارها ...
    چرخ زدم و چرخ زدم تا حدی که بوی گندم رو حس کردم ... از خوندنش لذت می بردم , برای همین وقتی که تموم شد دوباره از اول شروع کردم ...
    چشمم رو که باز کردم دیدم هرمز ایستاده و منو تماشا می کنه ... حیرت زده به من نگاه می کرد ...

    گفتم : ای وای , تو اینجا بودی ؟ از کِی ؟
    گفت : تو خودت از قمر قشنگ تر می خونی ... می دونستی صدات خیلی خوبه ؟
    گفتم : نه ... خوبه ؟ نمی دونم ... ولی خوندن رو دوست دارم ...
    پرسید : دیگه چی بلدی ؟ زود باش برام بخون ...

    یک محبت و صفایی تو نگاه و رفتارش دیدم که منو تحت تاثیر قرار داد ... بیخودی داغ شدم و بدنم گُر گرفت و خجالت کشیدم  ...
    گفتم : دیگه چیزی بلد نیستم ... سردمه , می خوام برم تو ...
    کتشو در آورد و انداخت رو شونه های من و دستشو دراز کرد و گفت : بیا با هم بریم ...
    گفتم : نمی شه , تو نامحرمی ...
    گفت : موهاتو که می ببینم , پس بذار دستت رو هم بگیرم ...
    گفتم : من ده سالمه , نمی شه ...

    قاه قاه خندید و گفت : من مثل برادرتم ... واقعا تو الان ده سال داری ؟ پس چرا بزرگتر نشون می دی ؟

    و با خنده ادامه داد : حالا که موهاتو دیدم دیگه می ری جهنم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش سوم



    اون شوخی کرد ولی من از بس این حرف رو از خانجان شنیده بودم و ترس از جهنم وجودم رو گرفته بود , یک مرتبه کتشو ول کردم رو زمین و با سرعت دویدم تو خونه ...
    انگار خاله ما رو می پایید ... تا وارد شدم , ترسید فکر کرد هرمز نظر بدی به من داشته و اذیتم کرده ...
    زود اومد جلو و دست منو گرفت و بکش بکش برد به اتاقم و درو بست و با هراس پرسید : چیکارت کرد خاله ؟ بهت دست زد ؟ حرف بدی زد ؟ زود باش بگو ...
    گفتم : نه به خدا , سردم شده بود ... هرمز هیچ وقت منو اذیت نکرده ...

    خاله بازو های منو گرفت و خم شد و گفت : تو بزرگ شدی , مراقب باش کسی دست بهت نزنه ... اگر یک وقت خدای نکرده کسی بهت بد نگاه کرد , اول به من میگی ...
    نمی دونم چرا به گریه افتادم و گفتم : به خدا , به قرآن مجید , هرمز کاری نکرده ... به ارواح خاک آقا جونم ...
    خاله یک نفس راحت کشید و گفت : پس راستشو بگو چرا اونطوری ترسیده بودی ؟ اصلا چرا رفتی تو حیاط ؟ چی بهت گفت ؟ ...
    گفتم : دلم برای خانجان تنگ شده بود ... هرمزم حرف بدی نزد , بهم گفت ده سالم شده و بعد شوخی کرد گفت می رم جهنم اگر روسری سرم نکنم ...
    خاله با تعجب پرسید : وا ؟ چی میگی ؟ هرمز این حرف رو زد ؟ چرا ؟ عجیبه ... الهی بمیرم , دلت برای خانجانت تنگ شده ؟ چرا به من نگفتی ؟ خوب شد یادم انداختی , می برمت همین یکی دو روزه ... حتما می برمت تا آبجیم رو ببینی ...


    و از اون روز به بعد احساس من نسبت به هرمز فرق کرد و با چشم دیگه ای بهش نگاه می کردم ...
    ازش خجالت می کشیدم , وقتی باهاش حرف می زدم به صورتش نگاه نمی کردم و اینم می فهمیدم که اونم با من طور دیگه ای شده ...

    دختر ده ساله اون زمان همه چیز رو می فهمید ...
    خاله به قولش عمل کرد و منو برد پیش خانجان ...
    این بار با ماشین رفته بودیم ... تو میدون چیذر راننده نگه داشت و از اونجا پیاده رفتیم به طرف خونه ...
    دلم می خواست پرواز کنم و خودمو به خانجان برسونم ...
    من که حالا مثل خاله لباس پوشیده بودم , باید با وقار اون راه می رفتم ... اما خانجان چادر به سر , داشت به طرف ما می دوید و همین طور به پهنای صورتش اشک می ریخت , منو در آغوش گرفت و تا می تونست بوسید ...
    حسین و حسن هم خودشون رو روسوندن ... هر دو بی تاب من شده بودن و تا می تونستن لوسم کردن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش چهارم




    اون شب کنار خانجان خوابیدم ...
    ولی فردا در حالی که از اون سیر نشده بودم , دلم می خواست هر چی زودتر برگردم ... یک ترس تو دلم افتاده بود که نکنه خانجان اجازه نده با خاله برم ...
    تو راه برگشت احساس بدی داشتم ... هم دلم پیش خانجان بود و یاد گریه های اون موقع جدایی می افتادم , عم از اینکه اینقدر بی عاطفه بودم از خودم بدم میومد ...
    من درسم خیلی خوب بود , شاید برای اینکه حسرت مدرسه رفتن رو کشیده بودم ولع یاد گرفتن داشتم ...
    اون زمان بیشتر بچه هایی که مدرسه می رفتن تو خوندن و نوشتن مشکل اساسی داشتن ... چون وقتی وارد کلاس اول می شدی تمام حروف الفبا رو یک جا یاد می دادن و بعد از تو می خواستن متن کتاب رو بخونی و دیکته ی اونو بنویسی ...
    ولی من حروف رو خوب شناخته بودم ... به همین دلیل خاله کاری کرد که من جلوتر از کلاسم درس بخونم و امتحان بدم و در اون زمان این کار سختی نبود ...
    دوازده سالم بود که ششم رو تموم کردم و تصدیق گرفتم ...
    در حالی که ملیزمان هنوز ششم رو می خوند ...
    اینجا احساس می کردم دیگه اون با من مثل سابق نیست ... به شدت به من حسادت می کرد و حساس شده بود ... گاهی منو می زد و از چیزی بهانه می گرفت و داد و بیداد راه مینداخت ...
    شکایت به هرمز و خواهر بزرگش می برد و کم کم علنا می گفت : نمی خوام لیلا تو خونه ی ما زندگی کنه ...

    و هر بار جواد خان و هرمز یا دعواش می کردن یا با حرف , آروم ...

    ولی دیگه من اونو از دست داده بودم و دوستی تو خونه نداشتم ...
    هرمز می رفت دانشگاه دارالفنون و پزشکی می خوند ...
    اون پسر سر به راهی بود و جز خوندن درس , کار دیگه ای نمی کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش پنجم




    جواد خان به شدت مریض شده بود و افتاده بود تو رختخواب ...
    دیگه نه از مهمونی خبری بود نه از اون رقص و شادی ها ...

    قرار بود از اول مهر برم دبیرستان ... و تنها دلخوشی من شده بود دیدن هرمز و نگاه هایی که بین ما دور از چشم بقیه رد و بدل می شد ...


    تا یک روز لعنتی ...

    خاله خانم روضه داشت ...
    دهه اول محرم بود ... اون , این ده روز رو تو خونه روضه می گرفت ... تا روز عاشوار که ناهار خورش قیمه می دادن و شب شام غریبون می گرفتن ...
    یک پرچم سیاه جلوی در زدیم و عده ی زیادی زن خونه ی ما جمع شدن ... جای سوزن انداختن نبود و من و ملیزمان و ایران بانو دختر بزرگ جواد خان و عروسشون و منظر پذیرایی می کردیم ...
    سینی چای رو جلوی مهمون ها می گرفتم و سلام می کردم ...
    یک خانمی کنار خاله نشسته بود , با جبروت و با قدرت ...
    خیلی شیک و متشخص به نظر می رسید ... موهاش سفید بود و بلند ... اونا رو بافته بود و انداخته بود جلوش ... چایی رو که برداشت , نگاهی به من کرد که پشتم لرزید ...
    خاله گفت : فخرالملوک خانم , لیلا دختر آبجیمه ...
    سری تکون داد و منو ورنداز کرد و گفت : به به , خدا حفظش کنه ... سلامت باشی دختر جون ...
    از اون روز به بعد هر روز فخرالملوک خانم که بهش عزیز خانم می گفتن , کنار خاله خانم می نشست و من هر طرف می رفتم سایه سنگین نگاه اونو احساس می کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش ششم




    محرم که تموم شد , سر و کله چند تا خواستگار برای من و ملیزمان پیدا شد که خاله هیچ کدوم رو قبول نکرد ...
    ولی وقتی فخر الملوک پیغام فرستاد که برای من بیاد , دست و پاش شل شد و به جواد خان گفت  : می دونی قربونت برم , فخر الملوک برای پسرش لیلا رو خواسته ... اگر بشه , خیلی خوبه ... دیگه خیال من از بابت لیلا راحت میشه ...

    بند دلم آب شد ...
    من دلم می خواست درس بخونم و مثل هرمز تحصیل کرده باشم ... دلم می خواست مثل قمر آواز بخونم و ویولن بزنم ...
    تمام فکرم این بود که یک روز که اختیارم دست خودم بود , این ساز رو یاد بگیرم و بزنم ...

    ولی دائما منع می شدم ... دختر خوب نیست آواز بخونه و ساز بزنه ...

    حتی وقتی خانجان شنید که من داریه می زنم , چند بار محکم زد تو صورتش و گفت : خدا از سر تقصیر من بگذره که تو رو دادم دست خاله ات و کافر شدی ... تو رو برد درس بخونی , مطرب بارت آورد ...

    و تا تونست منو از گناه و جهنم ترسوند ولی من نمی تونستم ذهنم رو خالی از موسیقی کنم ...
    حتی گاهی تو ذهنم یک ملودی جدید می ساختم و زیر لب زمزمه می کردم ...

    اما آرزوی بزرگ تر من این بود که با هرمز عروسی کنم و جز اون کسی رو نمی خواستم ...
    خاله بدون اینکه با من در میون بذاره , یک روز بعد از ظهر زمستون که برف زیادی باریده بود , منتظر خواستگار برای من شد ...

    روزی که دنیا رو روی سرم خراب کردن ...
    خاله ازم خواست لباس خوب بپوشم و آماده بشم ...
    گفتم : خاله من نمی خوام شوهر کنم ...

    حرف منو به شوخی و خجالت دخترونه گرفت و با خنده گفت : برو حاضر شو که با سر افتادی تو روغن ... تو که نمی دونی فخرالمکوک کیه , مادرش از قاجار بوده و با بزرگون حشر و نشر می کرده ... الان سال هاست شوهرش مرده ولی اونقدر ثروت داشتن که نگفتنی ...
    الانم وضع خوبی دارن و با اصل و نسبن و اسم و رسم دارن ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان