خانه
382K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجم

    بخش پنجم




    خاله بیشتر از همه از اون مهمونی ها کیف می کرد و می رقصید ... و منم دیگه اون لیلای سابق نبودم و خجالت نمی کشیدم و به اصطلاح زبون در آورده بودم ...
    برای همین گاهی با ملیزمان می رفتیم وسط و ما هم یک قری می دادیم ...
    اما من تو این مهمونی ها بیشتر حواسم به اون مطرب ها بود ... دقت می کردم و دلم می خواست منم می تونستم بزنم ...
    مخصوصا اون روزا دَف بیشتر از همه توجه منو جلب کرده بود ... به حرکات دست اون زن خیره می شدم و ناخودآگاه انگشت هامو تکون می دادم ...
    یک شب همه مشغول شام خوردن بودن حتی مطرب ها , سازهاشونو گذاشته بودن زمین , من آروم رفتم کنار دَف ایستادم و نگاه کردم ...
    اونو برداشتم و شروع کردم به زدن ... دست هام کوچیک بود ولی خودم می فهمیدم که ریتم رو حفظ کرده بودم و یک چیزایی می زدم ... توجه همه به من جلب شد ...
    خاله از خوشحالی اشک تو چشمش جمع شده بود و باورش نمی شد من بتونم حتی اون ساز رو دستم بگیرم ...
    خیلی کوتاه زدم و دف رو گذاشتم زمین ...
    اما همه برام دست زدن و هورا کشیدن ... نه که خوب زده باشم , فکر می کردن برای من همون قدر هم خیلی زیاد بود ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان