خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شصت و پنجم

  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و پنجم

    بخش اول



    اون روز نتونستم آقای مدیر رو پیدا کنم ... یکم منتظر شدم تا برگرده ولی خبری نشد ...
    تصمیم گرفتم خودم برم اداره آموزش و پرورش ...

    و سراغ رئیس اداره رو گرفتم ... در زدم و رفتم داخل اتاق ...
    یک مرد لاغر اندام سبزه رو پشت میز نشسته بود ...
    گفتم : آقای رئیس ازتون یک خواهش بیجا دارم ...
    سرش که پایین بود بلند کرد و گفت :  اگر بیجاست مطرح نکنین و وقت من نگیرید , من خارج از عرف کاری نمی کنم ... رفوزه شدین ؟

    گفتم : نه , موضوع شخصی نیست ... من مسئول پرورشگاه ... هستم , می خوام بچه هام تو مدرسه درس بخونن ...
    سال گذشته خودم بهشون درس دادم و متفرقه امتحان دادن و بیست و یک نفر قبول شدن ولی این کار خیلی سختی بود و من تجربه ی کافی ندارم ...
    اون دخترا به جرم نداشتن پدر و مادر , بی سواد بار میان و آینده ای ندارن ... در صورتی که خیلی هاشون با استعداد و باهوش هستن ...
    بدون اینکه سرشو بلند کنه , لابلای کاغذ هاش دنبال چیزی می گشت ...
    یکم منتظر شدم ولی اون انگار حرف منو نشنیده بود ...
    دوباره گفتم : آقای رئیس توجه کردین ؟ خواهش می کنم به من کمک کنین تا بچه ها بتونن برن مدرسه ... این دخترها گناه دارن ، به خدا ثواب می کنین ...
    وقتی بزرگ می شن بدون سواد و یاد گرفتن هنری باید پرورشگاه رو ترک کنن ... خدا رو خوش نمیاد کمکشون نکنیم ...
    ولی اون بازم داشت دنبال یک کاغذ می گشت ...
    نا امید شده بودم , انگار این کارو می کرد که از اتاقش برم بیرون ...

    تصمیم دیگه ای گرفتم ... نمی خواستم دست از این اصرارم بردارم ...

    روی یک صندلی نشستم و گفتم : از این جا نمی رم تا جواب منو بدین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و پنجم

    بخش دوم



    گفت : صبر کن خواهر , چقدر عجولی ... بذار اون نامه رو پیدا کنم ...
    ما یک تقاضا داشتیم و باهاش موافقت کردیم , قراره امسال تو چهار تا مدرسه نزدیک اون پرورشگاه ثبت نام بشن ... بذار ببینم مال کجاست ؟
    اگر تقاضا مال پرورشگاه شما باشه , دیگه مشکلی نیست ...

    آهان , اینجاست ... درسته , مال شماست ... خانم انیس الدوله , درست میگم ؟
    خانمی به این اسم پیگیر کارش بوده و دستور از بالا اومده ... با این تقاضای ایشون , بنیاد تصمیم گرفته همه ی پرورشگاه های تحت پوشش , باسواد بشن ...
    تا چند روز دیگه نماینده میاد و سن بچه ها و مدرسه ی اونا رو تعیین می کنه ...
    بزرگترها باید متفرقه بخونن , اونا هم تحت نظارت بنیاد هستن و هزینه ی تحصیلی می گیرن ...


    انگار خدا دنیا رو به من داد ...
    گفتم : نمی دونین چقدر خوشحال شدم , ممنونم ... خیلی لطف کردین , من منتظرم ... خودم بچه ها رو دسته بندی می کنم که وقتی نماینده شما اومد راحت باشه ...
    حالا چطوری از اونجا اومدم بیرون , خدا می دونه ... روی پام بند نبودم ...

    باورم نمی شد انیس خانم پیگیر قولی که من از دو نفر آدم خیرخواه که اومده بودن پرورشگاه گرفته بودم , شده باشه ...
    با تمام وجودم می خواستم ازش تشکر کنم ... با ذوق و شوق برگشتم پرورشگاه تا این خبر خوب رو به بچه ها بدم که دیدم مرادی اونجاست ...
    جنس آورده بود ... من گفته بودم هر چیزی که وارد می شه باید خودم کنترل کنم و کسی حق نداره چیزی رو تحویل بگیره ... ولی زبیده و سودابه این کارو کرده بودن و مرادی تو دفتر منتظر من بود ...
    سلام کردم و گفتم : آقای مرادی مژده بدین , بچه ها از امسال می رن مدرسه ...
    گفت : به به چه عالی , دست شما درد نکنه ...
    گفتم: دست خانم انیس الدوله درد نکنه , ایشون این کارو برای بچه ها کردن ...
    گفت : اجازه می دین یک چیزی بگم ؟

    نشستم رو صندلی و گفتم : بفرمایید ...
    گفت : مادرم قبول کرده که سودابه خانم رو ببینه ولی نمی خواد خونه ی شما باشه ...
    گفتم : اشکال نداره ... همین قدر که قبول کردن , جای امیدواری هست ...
    اصلا خونه ی ما الان نمی شه , چون پس فردا عروسی داریم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و پنجم

    بخش سوم



    با شرمندگی گفت : میشه بیاین خونه ی ما ؟ به عنوان مهمون ؟ ...
    گفتم : اگر مادرتون سودابه رو نخواد , اون بدجوری اذیت می شه ... قبول دارین ؟
    گفت : نه , من نمی ذارم مادرم ناراحتش کنه ... حالا که قبول کرده تو خونه ی خودمون اونو ببینه , اگر شما صلاح می دونین باب میلش رفتار کنیم که دیگه حرفی نباشه ...
    گفتم : باشه ... میشه امشب بیایم ؟ اگر نشه تا هفته ی دیگه نمی تونم ...
    گفت : باشه , تشریف بیارین ... خودم میام دنبالتون , فقط بفرمایید ساعت چند ؟
    گفتم : منزل شما رو بلدم ... ما باید شام بچه ها رو بدیم و اونا رو بخوابونیم بعدا بیایم , مشکلی نیست ؟
    گفت : نه ,نه ... چه مشکلی ؟ قدم سر چشم می ذارین ...


    اون که رفت , زبیده اومد و گفت : یکی از بچه ها تب داره ...
    قلبم فرو ریخت و روزهای سیاهی رو به یاد آوردم ...
    پرسیدم : کی مریضه ؟

    گفت : سوسن , اون دختر کوچولویی هست که سر سال آوردنش ...

    با عجله خودمو رسوندم ...
    سرفه می کرد و تنش داغ بود ... فورا به خونه زنگ زدم و به خاله گفتم : میشه از هرمز خواهش کنین چند دقیقه بیاد اینجا ؟ یکی از بچه ها تب داره و من می ترسم دوباره اتفاقی افتاده باشه ...
    بعد با عجله رفتم سراغ سوسن و کنار تختش نشستم ...
    سرِ تب دارشو گرفتم تو بغلم و با نگرانی شروع به گشتن موهاش کردم ...

    موهاشو با ناز و نوازش گشتم ... هیچی نبود ... بازم گشتم ...

    از زبیده و سودابه هم خواستم بقیه ی بچه ها رو نگاه کنن ...

    تا هرمز رسید و اونو معاینه کرد و گفت : فقط سرما خورده ... با سوپ و چند تا دارو خوب میشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و پنجم

    بخش چهارم



    وقتی هرمز کارش تموم شد تا دم در بدرقه اش کردم ...
    تو حیاط ایستاد و به من گفت : لیلا یک چیزی ازت می پرسم , راستشو بگو ...
    گفتم : حتما ... برای چی دروغ بگم ؟ ...
    گفت : تو از لیتا خوشت نمیاد ؟
    گفتم : چرا ؟ برای چی می پرسی ؟ کار بدی کردم ؟

    گفت : نه ... اون همش میگه لیلا با من خوب نیست ...
    هر چی می گم اشتباه می کنی , قبول نمی کنه ... اگر میشه یکم بهش توجه کن تا بهانه نگیره ...

    هر چند از وقتی اومدیم ایران اخلاقش عوض شده , قبلا این طوری نبود ...
    این حرفا احمقانه است و اونم قبول داره ولی نمی دونم چرا به تو حساس شده ...
    گفتم : چشم , همین کارو می کنم ... ولی آخه من اصلا اونو ندیدم که بخوام بهش توجه کنم ...
    گفت : یک چیز دیگه , حالا در مورد تو یک مطلبی هست می خوام بهت بگم ...
    بدون مقدمه چینی می گم , لطفا با هاشم ارتباط نداشته باش ...
    گفتم : آخه این چه حرفیه می زنی ؟ من با هاشم ارتباط ندارم , به من شک داری ؟
    گفت : نه لیلا جان , شک چیه ؟ ... من برای تو نگرانم , اون مادرش نمی ذاره تو آب خوش از گلوت بره پایین ...
    گفتم : خاله بهت حرفی زده ؟
    گفت : خوب در موردش با هم صحبت کردیم ... من صلاح نمی دونم هاشم دور و برت بیاد ... می دونی رک و راست بهت بگم , شدنی نیست و بعد دودش تو چشم تو می ره ...
    گفتم : می دونم , منم قصد ندارم کار به خصوصی بکنم ... ولی اینو بدون اگر انیس خانم از الان تا قیام قیامت به من بدی کنه می تونم ببخشمش , چون اعتقاد دارم حتما دلیل محکمی برای کارش داره ...
    اون زن بی نظیریه ... با وجود اینکه می تونه مثل خیلی ها که پولدارن و توجهی به کسی ندارن , باشه ... ولی نیست ... من امروز اینو یقین کردم ...

    منم اصراری ندارم که زن پسر اون بشم ولی اگر پیش اومد ترجیح می دم عروس یک همچین خانمی باشم تا کسی که فقط به فکر خودشه و از انسانیت بویی نبرده ...
    گفت : پس قول می دی اگر نشد خودتو ناراحت نکنی ؟
     گفتم : خاطرت جمع باشه , من دیگه اون لیلای قبلی نیستم ... حالا زندگی به من نشون داده که واقعا هر چیزی برای آدم پیش میاد یک حکمتی توش هست ...
    همیشه خانجانم می گفت و من قبول نداشتم ولی حالا با تمام وجودم تسلیم حکمت خدا هستم ...
    من تلاشم رو می کنم ولی خواست خدا برای من از همه چیز مهم تره ...

    اگر قراره این کار بشه , نه انیس خانم می تونه جلوشو بگیره نه کس دیگه ای و اگر قرار باشه نشه , از دست کسی کاری بر نمیاد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و پنجم

    بخش پنجم



    سری جنبوند و گفت : نمی دونم چی بگم , شاید تو راست بگی ولی مراقب باش ... لطفا امشب بیا خونه , مثلا پس فردا عروسی منه ها ... و تو بازم نیستی ...
    گفتم : امشب کار دارم و سوسن هم که مریضه , نمی تونم تنهاش بذارم ... ولی فردا شب ان شالله میام ...
    وقتی هرمز رفت , حسابی فکرم مشغول بود ...
    گاهی من برخلاف چیزایی که به زبون میاوردم فکر می کردم ... بی دلیل استرس گرفته بودم ...
    چرا خاله و هرمز در مورد من حرف زده بودن ؟ برای چی نگران من شدن ؟ و آیا واقعا اگر من پیشنهاد هاشم رو قبول می کردم , می تونستم با انیس خانم کنار بیارم ؟ 


    حالا چند تا از دخترا بزرگ شده بودن و تو کار به ما کمک می کردن ...

    اون شب شام بچه ها رو زود دادیم و پرورشگاه رو سپردم به زبیده ...

    در حالی که اون غر می زد : چرا هر دوتایی تون با هم می رین بیرون و به من نمی گین کجا ؟
    گفتم : زبیده جان برگردم بهت می گم , قول میدم ... حق با توست ولی الان نمی شه ...
    با سودابه از در رفتیم بیرون ...
    باز اون طرف خیابون چشمم افتاد به ماشین هاشم ...
    حالی پیدا کردم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ... دلم می گفت برو و ببینش ولی عقلم بهم اجازه نمی داد ...
    سودابه اونقدر فکرش مشغول بود و استرس داشت که حواسش به من نبود ... اون از من بزرگتر بود ولی تجربه های منو نداشت و این اولین باری بود که خاطر کسی رو می خواست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و پنجم

    بخش ششم



    از کنار ماشین که رد شدیم , بی اختیار نگاهی به هاشم انداختم ...
    اونم داشت با نگاه منو دنبال می کرد و در یک آن نگاهمون در هم آمیخت و شعله ای تو وجودم زبونه کشید ...
    تنها کاری که کردم , دستم رو تو دست سودابه فرو کردم و محکم گرفتم .. خودمم نمی دونم چرا ؟

    کمی بعد یک تاکسی گرفتم و رفتیم به طرف خونه ی مرادی و جالب اینجا بود که سودابه هیچ سوالی از من نمی کرد و سکوتش به من می فهموند که قبلا با مرادی در موردش حرف زده ...
    مادر مرادی هفت هشت تا زن رو دور خودش جمع کرده بود که در مورد سودابه نظر بدن و این باعث شده بود که نه تنها سودابه بلکه منم استرس داشته باشم ...
    اما از ما به گرمی استقبال کردن و عزت گذاشتن ... و این کارش باعث شد کمی آروم بشیم ...
    وقتی نشستیم , تازه مرادی هم اومد ...
    همه به ما زل زده بودن و کسی حرفی نمی زد ...
    من خودمو آماده کرده بودم که سوال های اونا رو جواب بدم ...
    سوالاتی که ممکن بود به غرور سودابه لطمه بزنه ...
    ولی برخلاف تصور من , هیچکدوم از پرورشگاه و پدر و مادر و زندگی سودابه نپرسیدن ...

    پذیرایی کردن و پرسیدن : چند سال دارین ؟ درس خوندین یا نه ؟ آشپزی بلدین ؟

    در همین حد ... و بعد سکوت شد ...
    خوب منم خیلی زود بلند شدم و خداحافظی کردم و از اونجا اومدیم بیرون و مادر و خواهرش ما رو به گرمی بدرقه کردن ...
    و مرادی اصرار کرد ما رو برسونه و مادرش هم گفت : آره بابا ... اینجا ماشین گیر نمیاد , بذارین شما رو بروسونه ...
    وقتی ما سوار ماشین شدیم , یک مرتبه ماشین هاشم رو دیدم که اون دور ایستاده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شصت و ششم

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و ششم

    بخش اول



    مرادی حرکت کرد ... چراغ ماشینِ هاشم رو دیدم که روشن شد و ما از کنارش رد شدیم ...

    جرات نمی کردم به هاشم نگاه کنم ...
    باید حدس می زدم که ما رو تعقیب می کنه ... اصلا چرا اومده بود در پرورشگاه ؟
    حتما با من کاری داشته ...

    حالا هزار تا فکر با خودش می کنه که من خونه ی مرادی چیکار دارم ...
    این بار از ته دلم می خواستم باهاش حرف بزنم و از اینکه براش سوء تفاهم شده باشه , نگران بودم ...
    در حالی که حواسم فقط به هاشم بود که ببینم دنبال ما میاد یا نه , می دیدم که مرادی آیینه ماشین رو به طرف سودابه میزان کرده و گهگاهی از اونجا به سودابه نگاه می کنه ...
    شاید احساس اونا از من بهتر بود ... چون من هنوز تکلیفم نه با خودم روشن بود نه با هاشم ...
    نمی دونستم می تونم بهش دل ببندم یا بازم مثل گذشته سرخورده و نا امید می شم , برای همین خیلی با ترس و احتیاط رفتار می کردم ...
    مرادی جلوی پرورشگاه نگه داشت و خداحافظی کرد و رفت و من دیدم که هاشم هم یکم عقب تر ایستاد ...
    به سودابه گفتم : تو برو تو , من الان میام ... اول برو سراغ سوسن ببین حالش خوبه یا نه ؟ من یک چرخی می زنم و برمی گردم ...
    طفلک فکر کرد بود من از ملاقات با مادر مرادی چیزی متوجه شدم و نگرانم ...
    گفت : لیلا جون شب شده , برای چی می خواین قدم بزنین ؟ کسی چیزی گفته شما ناراحت شدین ؟
    گفتم : نه عزیزم , مربوط به تو نیست ... زود میام ...
    باز با شک منو نگاه کرد ...
    با تندی گفتم : برو دیگه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و ششم

    بخش دوم



    تا سودابه پاشو گذاشت تو حیاط و در بست , دویدم به طرف ماشین هاشم ...

    این بار پیاده نشد ... از پنجره ماشین نگاهش کردم ... عصبی به نظر میومد ...
    شیشه رو کشید پایین ولی به من نگاه نکرد ...
    گفتم : سلام , با من کاری دارین ؟
    گفت : بله ... کار دارم که سه ساعته دنبال شما راه افتادم ...
    گفتم : متوجه نشدم , الان شما از چی عصبانی هستین ؟
    با لحن تندی گفت : سوار شو , بهتون می گم ...
    گفتم : خیلی معذرت می خوام , من کار دارم و باید برم ... یکی از بچه ها مریض شده , اگر کاری دارین همینجا بگین ...
    گفت : دو دقیقه بیشتر طول نمی کشه ...
    سوار شدم ... با همون حالی که به نظر عصبی میومد , پرسید : کجا رفته بودی ؟
    گفتم : اینطوری که شما می پرسی من آدمی نیستم که جواب بدم ... ولی اگر درست و مودبانه همون طور که همیشه با من بودین می پرسیدین , می گفتم خونه ی آقای مرادی ...
    مادر ایشون می خواست سودابه رو ببینه ... آقای مرادی می خواد باهاش ازدواج کنه ... منم باهاش رفتم ... خوب دیگه ؟
    گفت : آخه چرا تو هر کاری دخالت می کنی ؟ از کجا مرادی رو می شناسی ؟ ...
    دارم می ببینم اون هر روز اینجاس , فکر نکنم برای سودابه بیاد ...
    گفتم : آقا هاشم , اولا که کار آقای مرادی همینه ... دوما , حالا منظورتون چیه ؟ من الان باید چیکار کنم ؟ ... قسم بخورم ؟ یا مثل خودتون حرف بزنم ؟ ...
    آخه من نمی فهمم شما چرا به خودتون حق می دین که تو کار من دخالت کنین ؟ ...
    گفت : برای اینکه من خاطر تو رو می خوام , نگو که نمی دونی ... نگو که این همه بی تابی منو نمی فهمی , اینم بدون که من حسودم ...
    نمی خوام کسی  به تو نزدیک بشه , نمی تونم تحمل کنم ...
    گفتم : ولی من شنیدم که انیس خانم برای شما رفتن خواستگاری ...
    برگشت طرف من و با تعجب پرسید : چی ؟ کی گفته ؟ محال ممکنه , من به جز تو کسی رو نمی خوام ...

    لیلا اومده بودم بهت بگم بعد از عروسی هرمز میام خونه ی خاله ات و رسماً تو رو خواستگاری می کنم ...
    کسی هم نمی تونه جلوی منو بگیره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و ششم

    بخش سوم



    باز ضربان قلبم رفته بود بالا ... صدای کوبیدنش تو سینه ام نمی گذاشت فکر کنم ...
    گفتم : آقا هاشم خواهش می کنم مادرتون رو وادار به این کار نکنین ... من صبر می کنم , قول می دم ... ولی دلم نمی خواد به زور با کسی ازدواج کنم ...
    اول مادرتون که من براشون احترام زیادی قائلم و دلم نمی خواد خلاف میلشون رفتار کنم , باید راضی بشه ... پس صبر کنین ... حالا هم اجازه بدین من برم ... می ترسم بیان دنبالم و ما رو ببینن , خودتون می دونین فورا انیس خانم با خبر می شه ...

    و در ماشین رو باز کردم که پیاده بشم ...
    در حالی که لحنش آروم و مهربون شده بود , گفت : لیلا , صبر کن ... نرو ... ببخشید فکر بد کردم ... تو هم جای من بودی شک می کردی ,, باور کن یک لحظه فکر کردم داری با مرادی ... استغفرالله , خدا اون روز رو نیاره ...
    همین طور که یک پام تو ماشین بود و یکی بیرون , در حال پیاده شدن گفتم : منم برای همین توضیح دادم وگرنه من از مرد عصبانی و بد اخلاق خوشم نمیاد ..

    و رفتم پایین و درو بستم ...
    داشتم از خیابون رد می شدم که گفت : خیلی خاطرتو می خوام ... بداخلاقم نیستم , حسودم ...

    با سرعت از خیابون رد شدم ... کلید رو از کیفم در آوردم و درو باز کردم و رفتم تو حیاط و بدون اینکه برگردم درو بستم ...
    اونقدر هیجان داشتم و تب عشق به سراغم اومده بود که از خودم بیخود شده بودم ...
    همه چیز تو صورتم پیدا بود ... یکم کنار باغچه ها راه رفتم ...
    سودابه از پشت شیشه منو نگاه می کرد و نگران شده بود و فکر می کرد آشفتگی من , به خاطر اونه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و ششم

    بخش چهارم



    تا فردا غروب که آماده می شدم برم خونه برای عروسی , مثل یک پر تو باد ؛ این طرف و اون طرف می رفتم و جمله ی آخر هاشم رو تو ذهنم مرور می کردم ...

    و از وجدی که تو وجودیم پیدا شده بود , قربون صدقه ی بچه ها می رفتم ...
    یکی یکی اونا رو بغل می کردم و می بوسیدم ... اونقدر غرق در رویای عاشقی بودم که باز فراموشکار شدم ... من بیوه بودم و انیس خانم نمی خواست عروس هاشم , من باشم ...
    وقتی رسیدم خونه , باز طبق معمول خانجان منو مورد سرزنش قرار داد و سر گله و شکایت رو باز کرد ...
    گفتم : خانجان جونم , مهربونم , کار داشتم ... یکی از بچه ها مریض بود ، نمی تونستم تنهاش بذارم ... منو ببخش ...
    گفت : نه مادر , من مزاحم تو شدم ... بعد عروسی می رم خونه ی خودم , اصلا  اینجا بمونم که چی ؟ تو که نیستی , یا خونه ی آبجیمم یا تنها اینجا قو قو نشستم ... به درد تو که نمی خورم ...
    گفتم : این طوری نگو دلم می گیره ... شما مادر عزیز منی  ,هر کجا باشی و هر طوری باشی دل من موقع غصه , موقع شادی , و وقت مریضی فقط شما رو می خواد ...
    چون برای من یک دونه مادری , محبتت برای من کافیه ... ولی منم درک کن ...
    گفت : راستش از حسین خیلی دلخورم , می ترسم عاقبت عاقش کنم و آهم دامنشو بگیره ...
    گفتم : آه مادر برای بچه اش هرگز نمی گیره , خاطرتون جمع باشه ... حالا حسین برای عروسی میاد ؟
    گفت : نمی دونم والله , خاله ات که خبرشون کرده ... شایدم برای اینکه منو نبره , قید عروسی رو بزنه ...
    گفتم : خانجان اصلا پیش من بمون ... اینجا راحتی , چرا می خوای بری ؟ منم سعی می کنم شب ها بیشتر بیام خونه ...
    سکوت کرد ... انگار منتظر اصرار من بود ...

    به صورتش که نگاه کردم , دلم سوخت ولی اینو می دونستم که خانجان خودش اختیار زندگیشو داده بود دست حسین ...

    و حالا نمی تونست پس بگیره ... دیگه دیر شده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و ششم

    بخش پنجم



    اون شب در حالی که هنوز غرق در رویای حرفای هاشم بودم , رفتم که کدروتی رو که لیتا از من به دل گرفته بود رو از میون بردارم ...
    یک لباس قشنگ پوشیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و با خانجان رفتیم اتاق خاله ...
    لیتا تو بغل هرمز لم داده بود ... چیزی که اون زمان , عرف جامعه ی ما نبود ...
    از این کارش خوشم اومد و تازه متوجه شده بودم که اون حق داشت که فکر کنه من از اون خوشم نمیاد ...
    حالا اون احساسی رو که به هرمز داشتم , از بین رفته بود و شایدم ناخواسته از اون نگاه ها که به عزیز خانم می کردم , به اونم کرده باشم ...
    رفتم جلو و باهاش دست دادم و روبوسی کردم ... صورتش از هم باز شد و با خوشحالی به انگلیسی به من گفت : لیلا  تو خیلی کار می کنی و زحمت می کشی , من تو رو اصلا ندیدم ...
    هرمز ترجمه کرد و خودش اضافه کرد : ببین , اونقدر شورش رو در آوردی که لیتا هم فهمید ...
    همونجا نشستم و خانجان رفت به خاله کمک کنه ... من سر خوش و بی خیال شده بودم ...
    می گفتیم و می خندیدم ...

    ملیزمان و هوشنگ هم اومدن ... حالا شکمش بزرگ شده بود و برای راه رفتن , بدنش به راست و چپ حرکت می داد و یک دستش مدام روی شکمش بود ...
    همه از دیدن من تعجب می کردن ... از اینکه اونقدر شوخی می کنم و می خندم , حیرت زده شده بودن ...
    خاله می گفت : یادم رفته بود تو چطوی می خندیدی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و ششم

    بخش ششم




    همه چیز برای عروسی آماده بود ولی هنوزم خیلی کارا مونده بود که باید لحظات آخر انجامش می دادیم ....
    بدون مقدمه هرمز ازم پرسید : لیلا , تو عروسی من ویولون می زنی ؟
    گفتم : اگر خانجانم اجازه بده از خدا می خوام ...
    خانجان گفت : نه مادر , خوبیت نداره ... تو هنوز جوونی , باز برات حرف در میارن ... یادت رفت اون بار چی شد ؟
    هرمز گفت : خاله این بار به خاطر من اجازه بدین ...
    لیلا , مادر میگه استادت هم میاد ... اونم حتما خوشحال می شه ...


    من رفتم تو فکر ...
    یادم افتاد هاشم هم توی عروسی دعوت داره و من آهنگی رو که برای هرمز یاد گرفته بودم و می خواستم با تمام وجودم براش بزنم , حالا دلم می خواست تو عروسی اون و برای هاشم بزنم ...
    واقعا دنیای عجیبیه , آدما حتی از یک لحظه ی دیگه ی خودشون خبر ندارن و اون چیزایی رو که هم خبر دارن , فراموش می کنن ...
    و من در اون لحظات جز عشقی که تو دلم جوونه زده بود , چیزی یادم نمیومد ...
    بالاخره شب عروسی رسید ...
    و من راستش به ذوق دیدن هاشم , به خودم رسیدم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۰   ۱۳۹۷/۳/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شصت و هفتم

  • ۲۰:۳۳   ۱۳۹۷/۳/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هفتم

    بخش اول



    خاله و پسر بزرگش , خان زاده , برای هرمز و لیتا سنگ تموم گذاشتن ...
    اصلا خان های قلهک همیشه عروسی های مفصل می گرفتن و با تمام رسم و رسوم اونو اجرا می کردن ...
    خان زاده برای کمک , هفت هشت تا زن و مرد از رعیت های خودشو آورده بود و خاله خیالش راحت بود و فرمون می داد و اونا اجرا می کردن و دیگه نیازی نبود که ما بهش کمک کنیم ...
    اما من و خانجان نمی تونستیم تو اتاق خودمون بمونیم و حاضر بشیم , چون اونجا راه بهتری برای رفت و آمد به حیاط بود ...
    برای همین وسایلمون رو بردیم تو اتاقی که من تو بچگی داشتم ... اتاق کوچکی که منو یاد خاطراتم مینداخت ...
    چقدر گوشه ی این اتاق برای مادرم گریه کرده بودم ... نقاشی کشیدم و درس خوندم ...
    یکم آرایش کردم و کت و دامنی که تازه دوخته بودم و فرصتی پیش نیومده بود ازش استفاده کنم رو پوشیدم ...
    موهام هنوز دو سه سانتی بیشتر در نیومده بود , پس احتیاج به درست کردن نداشت ... و بالاخره کفش های مشکی پاشنه بلندی که خریده بودم رو پام کردم ...
    این اولین باری بود که این طور کفشی رو می پوشیدم ...

    خانجان مدام معترض بود و می گفت : یک چادر سفید سرت بنداز و یک گوشه بشین , خوبیت نداره زن بیوه به خودش برسه ... الان برات هزار تا حرف در میارن ...
    گفتم : نه خانجان , اگر این کارا رو بکنی می ذارم می رم و اصلا تو عروسی شرکت نمی کنم ...
    گفت : نمی کنی که نکن , فدای سرم ... خوب خیره سر شدی ... تو می خوای معصیت کنی و منم به گناه وادار کنی ؟ بزک کرده بری تو مجلس زن و مرد , دیگه من تو رو چطوری جمع کنم ؟
    گفتم : خانجان تا حالا چه کسی منو جمع کرده ؟ مگه شما پیشم بودی ؟ من تا حالا کار اشتباهی کردم ؟

    الان هم یک کسانی میان اینجا که نمی خوام جلوشون کم بیارم , باید شیک باشم ... خودتون که می دونین من اهل این حرفا نیستم ولی الان لازمه این کارو بکنم ...

    گفت : لازم نکرده , آدم خدا و پیغمبرشو که به مردم دنیا نمی فروشه ... اگر می خوای بری تو عروسی باید چادر سرت کنی ... این بار من نمی ذارم تو حرفت رو به کرسی بشونی ...


    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۶   ۱۳۹۷/۳/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هفتم

    بخش دوم



    در باز شد و خاله اومد تو ... در حالی که یک دست لباس مشکی ساتن رو دستش بود , پرسید : شماها اینجایین ؟
    زود باش لیلا حاضر شو , عاقد اومده که لیتا رو مسلمون کنه و عقد کنه ...
    آبجی جون شما برو که دین و ایمونت درست تره , مراقب باش همه چیز درست باشه ... دست شما سپرده ...

    ببین خواهر , مو لا درزش نره ها ... مسلمون مسلمون بشه ها ... برو ببینم چیکار می کنی ...

    خانجان جوگیر شد و فورا چادرشو سرش کرد و به من گفت : حواست باشه چی بهت گفتم ...

    و رفت ...
    خاله فورا درو بست و گفت : بگیر بپوش ... اینو برای تو خریدم ترسیدم زودتر بهت بدم آبجیم نذاره تو بپوشی ...
    زود باش , امشب کلی آدم های شیک و پولدار میان اینجا ... این گردنبد رو هم بنداز ...
    لباس اونقدر زیبا بود که نمی تونستم باور کنم ... چشمم پر از اشک شد و گفتم : خاله چی بهت بگم ؟ ...
    الهی قربونت برم , تو این همه گرفتاری بازم به فکر من بودی ؟ ...
    گفت : معلومه که هستم ... در واقع تو برای من نفر اولی , چرا اینو نمی فهمی ؟ ...
    زود باش بپوش و بیا بیرون تا آبجیم ندیده ...
    یک لباس مشکی ساتن با یک یقه ی سه سانتی و آستین تا آرنج ...
    قسمت بالا تنه یک برش داشت که سمت چپ , چین می خورد و یک سنجاق طلایی روی اون خودنمایی می کرد و یک دامن که از تو کمر , چهار تا پیلی دو پهلوی بزرگ داشت و یک ژیپون اونو پف دار نگه می داشت ...
    با اون کفش مشکی وقتی خودم تو آیینه نگاه کردم , نشناختم ...
    چقدر فرق کرده بودم ... چند بار دور خودم گشتم ... دستم رو زدم به کمرم و ژست گرفتم ...
    نه , واقعا خیلی خوب شده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۹   ۱۳۹۷/۳/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هفتم

    بخش سوم



    حالا باید کاری می کردم که تا اومدن مهمون ها , خانجان منو نبینه ...
    ازش بر میومد جلوی بقیه دست منو بکشه و لباس رو از تنم در بیاره ...
    از در اتاق که اومدم بیرون , ایران بانو منو دید ... چشمش گرد شده بود ... گفت : وای , لیلا ... چقدر قشنگ شدی ... بذار ببینمت , بچرخ ... ای خدا اصلا باورم نمی شه ... تو رو خدا همیشه همین طور لباس بپوش ...
    توجه بقیه هم به من جلب شده بود و من می ترسیدم خانجان خبردار بشه ...
    هر کس یک چیزی می گفت ...
    گروه نوازنده ای که آورده بودن داشتن سازهاشو کوک می کردن و صدای بلندگو که به شدت خش خش می کرد و یکی مدام می گفت : یک , دو , سه ... امتحان می کنیم ...

    بلند شده بود ...

    چراغ های فراوانی که سر تا سر حیاط و اتاق ها و جلوی در کشیده شده بود , روشن شد و مهمون ها دسته دسته اومدن ... زرق و برق اونا چشم رو خیره می کرد ...
    خاله و خان زاده جلوی در ازشون استقبال می کردن و من از توی ایوون منتظر هاشم و انیس خانم بودم ...
    خانم های چادری برای اینکه معذب نباشن اگر دلشون می خواست به بالا راهنمایی می شدن و من اونا رو می برم به سرسرا و اونجا پذیرایی می شدن ...
    ملیزمان خیلی دیر از سلمونی اومد ... اونم وقتی منو دید جا خورد و می گفت که : اول تو رو نشناختم ...

    و من امیدوار بودم که روی انیس خانم هم همین تاثیر رو بذارم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۳   ۱۳۹۷/۳/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هفتم

    بخش چهارم



    با ملیزمان رفتیم و جایی که مشرف به گروه نوازنده ها بود , نشستیم ...
    من چشمم به در بود تا هاشم بیاد که  بالاخره انیس خانم با دو تا دختر و دامادهاش و پشت سرشون هاشم , وارد حیاط شدن ...
    شاید دو کیلو طلا و جواهر به خودشون وصل کرده بودن ...
    ملیزمان دستم رو گرفت و با اشتیاق پرسید : هاشم اینه ؟
    گفتم : آره ...
    گفت : دیوونه , قدش برای تو کوتاهه ...
    گفتم : وا ؟؟ به من چه ؟ ...
    گفت : امشب تو رو ببینه دیگه ولت نمی کنه ...
    گفتم : انیس خانم نمی خواد زن بیوه برای پسرش بگیره ...
    بیشتر کسانی که تو عروسی بودن , انیس خانم رو می شناختن ... جلوی پاش بلند شدن و اونم با همون گردن راست و غرور مخصوص به خودش سلام و احوال پرسی می کرد و بالاخره یکم اونطرف تر از ما نشستن ...
    اما منو ندیدن ...
    خاله با دست به من اشاره کرد که : بیا ...
    فورا در حالی که بازم دست و پام می لرزید , از جام بلند شدم و رفتم به طرف خاله گفت : بیا اینجا مهمون ها رو راهنمایی کن , پیش من بمون ...
    گفتم : چشم ... ولی برگشتم و به جایی که هاشم نشسته بود , نگاه کردم ...
    حدسم درست بود ... نه تنها هاشم بلکه انیس خانم و دخترا و دامادهاش و هاشم داشتن منو نگاه می کردن ...
    شایدم منظور خاله همین بود ...
    دیگه مجبور بودم برم جلو و سلام کنم ...
    هاشم و دامادهای انیس خانم از جاشون بلند شدن ولی خودش همین طور که نشسته بود , دستشو دراز کرد و با من دست داد و منو معرفی کرد : ایشون لیلا , سرپرست پرورشگاه ...


    از حرفش بوی تحقیر میومد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۶   ۱۳۹۷/۳/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هفتم

    بخش پنجم



    هاشم فورا خودشو جلو انداخت و گفت : دخترِ خواهرِ خانمِ جواد خان هستن ...
    ایشونم خواهر بزرگم , آذر بانو و خواهر دیگه ام , آرام دخت ...

    و ایشون آقای علیِ خان سلطان ...

    و ایشون حمیدرضا گلستانه ...
    در حالی که حسابی دست و پامو گم کرده بودم ولی باید مراقب می شدم که اونا متوجه نشن , گفتم : خوشوقتم , خیلی خوش اومدین ... مزین فرمودین ...
    و فورا از اونجا دور شدم و خودم رو رسوندم به خاله ...
    دیگه داشتم از هیجان غش می کردم ... انگار من واقعا هاشم رو دوست داشتم که تن به کارایی که بهش اعتقاد نداشتم , می زدم ...
    خصلت من این طوری نبود ... ساده بودم و بی ریا ... به خاطر فکر کسی خودمو عوض نمی کردم و حالا باید به مصلحت روزگار , تن به این کارم می دادم ...


    با صدای آهنگ مبارک باد , عروس و داماد از پله ها پایین اومدن ...
    ایران بانو و عروس خاله پشت سرشون بودن و یکی داشت اسپند دود می کرد ...
    لیتا خیلی خوشحال به نظر میومد ... بلند بلند می خندید و از کلمه هایی که یاد گرفته بود , مدام استفاده می کرد ...

    مرسی ... خوش اومدین ... خوشبختم ...
    سلام از من به شما ...


    و هر بار اینو می گفت , آدم خنده ش می گرفت ...

    من رفتم جلو تا تبریک بگم ...
    هرمز گفت : مرسی ... ای وای لیلا , تویی ؟ چقدر زیبا شدی ... آه , باورکردنی نیست ...
    لیتا فورا دست هرمز رو گرفت و گفت : بیا بریم ...

    و چند تا جمله هم به انگلیسی گفت و هرمز رو با خودش برد ...
    من که جرات نمی کردم برم تو ساختمون , دوباره برگشتم پیش ملیزمان و شوهرش نشستم ...
    اما چیزی که برام عجیب بود اینکه انیس خانم مرتب به من نگاه می کرد و من مدام سنگینی نگاهش رو حس می کردم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان