خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
178K

شعر و قصه های کودکانه

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست

    مامانهای خوب مهربونی که شماهم مثل من هرچی قصه و شعر بلد بودید برای این این کوچولوهای نازنین32 گفتید و الان دیگه چیزی در بساط ندارید بیاین تو این تاپیک بهم کمک کنیم 39

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    قصه_آرزوی_زرافه_کوچولو

    زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.

    زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.

    زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا.

    زرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته ی آرزو کجا هستی؟

    اما فرشته ی آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند.

    زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد.

    صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود.
    زرافه کوچولو خندید. همه ی این ها ... یک خواب بود.😍😍

  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    ❄️❄️شعر زمستان❄️❄️

    بادمیاد بارون میاد


    آب ازتوی ناودون میاد

    برف میباره دونه دونه

    روپشت بوم هرخونه

    یخ میزنه رودخونه ها

    سرمامیادتوخونه ها

    باهم میسازن بچه ها

    آدم برفی توکوچه ها

    پرنده هامیرن سفر

    میرن به جایی گرمتر

    کوه وکمرسفید میشه

    به رنگ مرواریدمیشه



    ❄️
    ☃❄️
    🌨❄️☃
    ☃🌨❄️☃
    ❄️☃🌨❄️☃
  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    دویدم و دویدم

    سر چهار راه رسیدم


    سه تا چراغ و دیدم

    یکی از چشماش سبز بود

    یکی از چشماش زرد بود

    یکی از چشماش سرخ بود

    از قرمزش ترسیدم

    از ترس به خود لرزیدم

    زرد که شد نمایان

    رفتم لب خیابان

    چراغ سبز و دیدم

    از خوشحالی خندیدم

    آی خنده خنده خنده

    فریاد نزن راننده

    آی خنده خنده خنده

    هی بوق نزن راننده



    🚦
    🚥🚦
    🚦🚥🚦
    🚦🚥🚦🚥
    🚥🚦🚥🚦🚥
  • ۱۰:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #شعر
    #باغ_وحش

    تو قفسهاي باغ وحش
    حيوونهاي رنگارنگ

    پرنده هاي كوچولو 
    ميمون و شير و پلنگ

    ميمونه شكلك مي سازه
    مَردُمو خوشحال ميكنه

    با يه دونه توپ سفيد
    تنهايي فوتبال مي كنه

    نگاه كنيد خرسَه رو
    ايستاده روي دو پا

    خرگوشه رو نگاه كنيد  
    هي مي پره رو هوا

    طاووس رو نگاه كنيد 
    چه خوشگل و قشنگه

    چترشو هي باز مي كنه
    ناز و خوش آب و رنگه
  • ۱۰:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    گرگی_در_لباس_میش

    روزي روزگاري يك گرگ بدجنس براي پيدا كردن غذا دچار مشكل شد. چون گله اي كه  براي چرا به آن كوه و چمنزار مي آمد يك چوپان دلسوز و يك سگ دقيق داشت. آنها مواظب هر اتفاقي در گله بودند.

    گرگ گرفتار شده بود و نمي دانست چكار بكند تا اينكه يك روز اتفاق عجيبي افتاد. او يك پوست گوسفند را پيدا كرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار كرد.

     

     

    روز بعد گرگ با دقت پوست را روي خودش انداخت و خودش را به شكل يك گوسفند درآورد و هنگاميكه گله در صحرا مشغول چرا بود به ميان آنها رفت.

    گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. يكي از بره ها به كنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: كمي آنطرفتر علفهاي خوشمزه تري وجود دارد و بره بيچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شكار خوبي را پيدا كند.

     

     

    تا مدتها گرگ به گله مي آمد و به روشهاي مختلف گوسفندان را فريب مي داد. و گوسفندها هم فريب ظاهر گرگ را مي خوردند و حرفهاي او را قبول مي كردند.

    اين ماجرا مدتها ادامه پيدا كرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپديد شدن گوسفندها پي ببرند و گرگ بدجنس را حسابي ادب كنند. ولي...ولي حيف كه يك عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و ديگه در ميان گله نبودند.
    ______________________________
  • leftPublish
  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    ميو ميو چه برفي

    ميو ميو,چه برفي


    يخ زده هر دو گوشم

    كي گفته من تو اين برف

    فكر شكار موشم؟

    سطل زباله اين جاست

    فكر غذاي مفتم

    دنبال موش بگردم

    ليز مي خورم مي افتم
  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    👮👮👮👮👮👮👮

    آی بچه های ناز نازی

    تو خیابون دور از بازی
    *****
    دست مامانو بگیرین

    حواستونو جمع کنید
    *****
    آقا پلیس رو می بینید

    باید بهش سلام کنید
    ****
    اگه یه روزی گم شدید

    باید اونو خبر کنید
    *****
    همیشه باید بدونید

    ماشین چیه پلیس چیه
    *****
    خونه و آدرست کجاست

    اسمت و فامیلت چیه
  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
     آن سال زمستان، زمستان سختی بود:

    درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.


    آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.


    همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.


    آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.


    یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..


    ….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟


    بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.


    اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد…..
    …..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.


    بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:

    بابابرفی! بابابرفی!
    چه کم حرفی! چه کم حرفی!….

    …. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند.
    تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است.
    بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:

    سَرت رفت و کُلاهِت موند،
    بابابرفی، بابابرفی!

    دِلِت شد آب و آهِت موند،
    بابابرفی. بابابرفی!

    دو چشم ما به راهت موند،
    بابابرفی، بابابرفی!

    پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:
    بابابرفی، بابابرفی

    🎅🎅🎅🎅🎅🎅🎅
  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    آموزش #اعداد با شعر 👇👇👇👇👇

    یک یه خط راسته

    دو سرش به راسته

    سه دندونه داره

    چهار مثل مرغابی

    پنج شکل گلابی

    شش گردن درازه

    هفت سرش به بالا

    هشت سرش به پایین
    @lalaei

    نه یه گردی داره

    ده یه نقطه داره



    🍥
    🍥🍥
    🍥🍥🍥
    🍥🍥🍥🍥
    🍥🍥🍥🍥🍥
  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    🍀☘🍀☘🍀
    ☘🍀☘
    🍀☘


    مامان من مثل چیه؟
    مثل فرشته ها قشنگ

    خنده ی او مثل چیه؟
    مثل گلای رنگارنگ

    بابای من مثل چیه؟
    مثل یه کوه با شکوه
    @lalaei
    خنده ی او مثل چیه؟
    مثل یه خورشید ، لب کوه

    داداش من مثل چیه ؟
    مثل یه خرگوش تپل

    خنده ی او مثل چیه ؟
    مثل گل و غنچه گل

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    🕌🕌اﺗﻞ ﻣﺘﻞ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ🕌🕌

    ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ

    ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺎﺩ ﭼﻪ ﻧﺎﺯﻩ


    ﻣﯿﮕﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯﻩ

    ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻦ

    ﺍﺫﺍﻥ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻣﯿﮕﻦ

    ﺷﯿﻄﻮﻧﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ

    ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﻪ ﻓﺮﺻﺘﻪ

    ﻣﯿﮕﻪ ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ

    ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﺨﻮﻥ

    ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺯﺭﻧﮕﻪ

    ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺟﻨﮕﻪ

    ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ

    ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯽ ﺷﻪ

    ﻧﻤﺎﺯ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ

    اول وقت همینه
  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #قصه میمون بی ادب🙊🙈



    یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
    در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
    همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
    اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه می
    خندید.

    هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.
    تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.


    مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.
    دکتر اورامعاینه کرد وگفت دستت آسیب دیده و توباید شیرنارگیل بخوری تا خوب شوی.


    چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند.
    اوخیلی خجالت کشید وشرمنده شد وفهمید که ظاهر وقیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره،
    برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد وهیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    🐱داستان گربه عصبانی🐱

    در سرزمینی دوردست که خورشید به روشنی می درخشید و پرندگان آوازهای قشنگ سر می دادند،باغ بزرگی بود پر از حیوانات، با شکل ها، اندازه ها و رنگ های مختلف. حیوانات بزرگتر مشغول ساختن لانه یا پیدا کردن غذا بودند. حیوانات کوچکتر هم به آنها کمک می کردند. اما آنها هم برای خودشان کار داشتند. کار آنها بازی کردن بود. اگر به طور اتفاقی از کنار باغ رد می شدید، حتما صدای داد و فریاد و قهقهه ی آنها را می شنیدید و می دیدید که چقدر از بازی با یکدیگر لذت می برند. ممکن بود در گوشه ای از باغ، خوک را ببینید که با فیل کوچولو قایم موشک بازی می کند و در گوشه ای دیگر اسب کوچولو،زرافه کوچولو و اردک کوچولو را که با هم والیبال بازی می کنند. آنها دسته ای از حیوانات شاد و خوشحال بودند.

    روزی ، گربه ی کوچکی با خانواده اش به این باغ بزرگ آمدند. همان روز اول، گربه کوچولو به همه جای باغ سر زد تا دوستان جدیدش را ببیند. او توپ بزرگ براقی داشت که هر وقت آن را به هوا پرتاب می کرد یا با پا می زد صداهای خنده داری از آن شنیده می شد. گربه کوچولو در حالی که توپش در دستش بود به این طرف و آن طرف می دوید تا بقیه ی حیوانات کوچک را ببیند. آنها هم کنجکاو بودند که گربه کوچولو را بشناسند.

    زرافه با لبخند به گربه گفت : ” بیا با هم والیبال بازی کنیم.” گربه با خوشحالی گفت : ” باشه”. آنها مدتی با هم بازی کردند تا اینکه گرمشان شد و خسته شدند. نشستند و کمی آب خوردند.

    بعد از اینکه خنک شدند، زرافه گفت : ” می شه ما با توپ تو والیبال بازی کنیم؟ توپ قشنگیه.” گربه گفت که دوست ندارد کسی با آن بازی کند. زرافه گفت : ” پس اقلا اجازه بده آن را ببینم.” و دستش را دراز کرد تا توپ براق را بردارد. اما قبل از اینکه زرافه آن را بگیرد، گربه با پنجول های تیزش پای زرافه را چنگ زد، زرافه بیچاره شروع کرد به گریه کردن. خراش پایش او را اذیت می کرد. زرافه گفت :” دیگه با تو بازی نمی کنم.” گربه با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ” چه اهمیتی دارد. بقیه حیوانات با من بازی می کنند.” بعد هم توپش را برداشت و به خانه رفت.

    روز بعد،گربه دوباره با توپ براقش به باغ بزرگ آمد تا با حیوانات دیگر بازی کند. او می دانست که زرافه از او ناراحت است. بنابراین، از زرافه نخواست که با او بازی کند. به جای آن، به اردک گفت: ” می خواهی با من بازی کنی؟”

    اردک که دیده بود که چگونه به زرافه چنگ زد،گفت:” نه من نمی خواهم با تو بازی کنم، چون تو به دوستانت پنجول می کشی.”

    گربه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: ” اصلا مهم نیست، بقیه ی حیوانات با من بازی می کنند.” وقتی که گربه از اسب پرسید که آیا می خواهد با او بازی کند ، او هم گفت نه. بعد گربه پیش فیل رفت و پرسید که آیا می خواهد با توپ براق او بازی کند. فیل و خوک با هم گفتند : ” ما با تو بازی نمی کنیم. چون تو به دوستانت پنجول می کشی.” گربه عصبانی شد. اما هیچ کاری نمی توانست بکند. روزها می گذشت و او حیوانات دیگر را تماشا می کرد که با هم بازی می کردند. خیلی خسته و کسل شده بود. توپ براقش هم هیچ کمکی برای شاد کردن او نمی کرد. آخر وقتی کسی نیست که بشود توپ را برایش انداخت و با او بازی کرد، داشتن توپ براق چه فایده ای دارد. بالاخره به اطراف زرافه و حیوانات دیگر رفت و گفت که از کاری که انجام داده متاسف است. او احساس بدی داشت و دلش می خواست که دوباره بتواند با زرافه و حیوانات دیگر بازی کند. اما زرافه گفت تا وقتی که جغد نگوید که بازی با او کار درستی است، آنها با او بازی نمی کنند.

    گربه پیش جغد رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد. جغد با دقت به حرف هایش گوش داد و با چشمان گرد و درشتش به گربه نگاه کرد و گفت : ” به نظر می رسد فهمیده ای که کار اشتباهی کرده ای. اما این کافی نیست. حالا باید یاد بگیری که هر وقت عصبانی یا ناراحت شدی چه کار کنی.” گربه با دقت به حرف های جغد گوش می داد، چون واقعا از اینکه زرافه بیچاره را اذیت کرده بود متاسف بود و می خواست با بقیه ی حیوانات دوباره بازی کند. گربه پرسید: ” چه کار باید بکنم؟ ” جغد برایش توضیح داد که بعضی وقت ها از اینکه دیگران کارهایی انجام می دهند که ما دوست نداریم، عصبانی یا ناراحت می شویم . به جای صدمه زدن به آنها می توانیم با آنها صحبت کنیم. می توانیم بگوییم به خاطر کارهایی که انجام داده اند از آنها عصبانی یا ناراحت هستیم. گربه گوش می داد و سر پر مویش را تکان می داد. به نظر می رسید که دیگر یاد گرفته بود. جغد معلم خوبی بود. جغد به او گفت :” حالا تو یک چیز جدید و مفید آموخته ای . برو با بقیه ی حیوانات بازی کن. “
  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    🌛🌛لالایی ماه مهربون🌜🌜

    شب تو آسمون، ماه هم خوابیده
    لحافی از ابر، رویش کشیده

    از توی جنگل، از اون پایینا
    صدایی میاد، صدایی تنها

    ماه مهربون، دستش می گیره
    یه چتر ابری، تا پایین می ره

    لالا لالایی، تق و تق و تاق
    دارکوبه بخواب، بی نور چراغ

    لالا لالایی، جیک و جیک و جیک
    باید بخوای، گنجشک کوچیک

    لالا لالایی، گردوی غلتون
    وقت خوابته، سنجاب شیطون

    لالا لالایی، لالایی لالا
    بچه ها شده، وقت خواب حالا

    رو بالش نرم، لحاف رنگین
    همه ببینید، خوابای شیرین

    لالا لالایی
    لالا لالایی

    قور و قور و قور، صدا آشناست
    از توی برکه، قورباغه اونجاست

    برگ نیلوفر، جای خوابشه
    بالش نداره، هی بیدار میشه

    ماه مهربون، دلش می سوزه
    از یه تیکه ابر، بالش می دوزه

    بچه قورباغه، آروم می خوابه
    باز تو آسمون، مهتاب می تابه

    لالا لالایی، لالایی لالا
    بچه ها شده، وقت خواب حالا

    رو بالش نرم، لحاف رنگین
    همه ببینید، خوابای شیرین

    لالا لالایی
    لالا لالایی
    🌛🌛🌛🌛🌜🌜🌜🌜🌜🌜
  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #شعر مداد من✏️✏️

    مِدادم چند روزیست

    که نیست در جامدادی

    نمی دانم کجا رفت

    نبود این جا زیادی



    مگر از من بَدی دید

    مداد خوب زردم

    من این نقاشی ام را

    هنوز رنگی نکردم



    مداد خوب من تو

    بیا برگرد به این جا

    ندارد رنگ بی تو

    ببین خورشید زیبا



    تو تنها چاره هستی

    در این نقاشی من

    بیا نقاشی ام را

    بکن زیبا و روشن

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
     
    ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
    با شروع فصل زمستان، می توانید شعر کودکانه زمستون را برای آموزش فصلها به بچه های دوره مهد کودک و پیش دبستانی استفاده کنید.



    زمستونه زمستونه            فصل تگرگ و بارونه


    هوا شده خیلی سرد          روی زمین پر از برف


    چه خوبه کودکستان                 وقتی میشه زمستان


    کلاغ های سیاه رنگ                 بخاری های روشن


    وقتی بارون میباره         دلم میخواد دوباره


    برم به کودکستان      میان آن گلستان


  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستان
    #پیرمرد_و_حیوانات_جنگل


    در یک جنگل سبز و خرم، کلبه چوبی کوچکی بود که پیرمرد مهربانی در آن زندگی می کرد. او عاشق حیوانات بود و به خاطر علاقه به حیوانات بود که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد.
    پیرمرد مهربان روزها در جنگل می گشت اگر حیوانی زخمی پیدا می کرد آن را به کلبه می برد معالجه و مداوا می کرد. اگر کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کرد. اگر گاهی شکارچیان برای شکار حیوانات به آن جنگل می آمد، حیوانات را خبر می کرد و کمک می کرد از دست شکارچیان فرار کنند. در جنگل سبز همه ی حیوانات پیرمرد مهربان را دوست داشتند . فقط یک عقاب بود که او را دوست نداشت بلکه دشمن پیرمرد بود.
    ماجرا این بود که عقاب، پنج سال پیش در دام یک شکارچی افتاده بود. و بال بزرگش شکسته بود. اما توانسته بود از دام فرار کند. عقاب با خودش فکر می کرد شاید این پیرمرد بوده که آن دام را برای او پهن کرده و داستان شکارچیان دروغ است.او همیشه منتظر فرصتی بود تا از پیرمرد انتقام بگیرد.
     تا اینکه یک روز از حیوانات دیگر شنید که پیرمرد بیمار شده است و در کلبه ی خود استراحت می کند. عقاب دید که هر کسی دوست دارد به پیرمرد کمک کند. خرس بزرگ از رودخانه برای او ماهی می گیرد. میمون باهوش با کمک خرگوش و سنجاب ،ماهی را برای پیرمرد روی آتش کباب می کند. کلاغ و دارکوب هم به چشمه می روند و برای پیرمرد آب زلال و تمیز می آورند. عقاب با خودش فکر کرد اکنون وقت خوبی برای انتقام گرفتن است. او به اعماق جنگل رفت جایی که می دانست یک مار بزرگ زندگی می کند. او یک غذای لذیذ برای مار برد و از او خواست تا مقداری از زهر کشنده اش را به او بدهد. مار در عوض غذای خوشمزه ای که عقاب برایش آورده بود مقداری از کشنده ترین زهر خودش را به او داد. عقاب زهر را گرفت و پیش حیوانات بازگشت . به حیوانات گفت من تا حالا کاری برای پیرمرد نکرده ام اجازه بدهید این بار من غذایش را ببرم. حیوانات که از نقشه ی مار خبر نداشتند قبول کردند و غذای پیرمرد را به او دادند. مار غذا را زهرآلود کرد و به سمت کلبه راه افتاد. اما وقتی به کلبه رسید دید یک نفر دیگر در کلبه است . یک شکارچی که با تفنگ قصد کشتن پیرمرد را دارد. عقاب پشت در پنهان شد و به حرفهای آنها گوش کرد. شکارچی به پیرمرد می  گفت تو همیشه مزاحم کار من هستی. امروز تو را می کشم و برای همیشه از شرت خلاص می شوم. پیرمرد گفت اگر می خواهی مرا بکش اما کاری به حیوانات بیچاره نداشته باش.
    شکارچی با صدای بلند خندید و گفت من همه ی آنها را یکی یکی شکار می کنم و هیچ حیوانی در جنگل باقی نمی گذارم این را به تو قول می دهم.
    پیرمرد آهی کشید و گفت امیدوارم هرگز موفق به این کار نشوی.
    شکارچی تفنگش را روی سر پیرمرد گذاشت و گفت یادت هست پنج سال پیش، عقاب بزرگ و باشکوهی را در دام انداخته بودم و تو آن دام را پاره کردی و کمک کردی تا عقاب فرار کند؟ اکنون تو را می کشم و بدنت را جلوی همان عقاب می اندازم تا تو را با منقارش تکه تکه کند.
    در همین لحظه عقاب که همه ی حرفها را شنید شروع به بال زدن کرد. شکارچی متوجه عقاب شد و به دنبال او دوید و به سمت عقاب شلیک کرد. عقاب فرار کرد و ماهی زهرالود را روی زمین انداخت. شکارچی ماهی را برداشت و بی معطلی شروع به خوردن آن کرد. بعد از خوردن ماهی دوباره به سراغ پیرمرد رفت اما قبل از اینکه تیری شلیک کند سرش گیج رفت و روی زمین افتاد و مرد. یک ساعت بعد عقاب به کلبه ی پیرمرد برگشت و برایش یک ماهی کباب دیگر آورد ولی این بار ماهی زهرالود نبود. از آن روز به بعد عقاب بهترین دوست پیرمرد شد
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #خورشید_خانم

     

    از پشت کوه دوباره

    خورشید خانوم در اومد

     

     با کفشای طلا و

    پیرهنی از زر اومد

     

     آهسته تو آسمون

    چرخی زد و هی خندید

     

     ستاره ها رو آروم

    از توی آسمون چید

     

     با دستای قشنگش

    ابرا رو جابه جا کرد

     

     از اون بالا با شادی

    به آدما نیگا کرد

     

     دامنشو تکون داد

    رو خونه ها نور پاشید

     

     آدمها خوشحال شدن

    خورشید بااونها خندید...
    _____________________________
  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    #داستان
    #سه_بچه_خوك

    يكي بود ، يكي نبود ، زير گنبد كبود در جنگلي، خوكي با سه پسرش زندگي مي كرد . اسم بچه ها به ترتيب مومو ، توتو ، بوبو بود .

    يك روز مادر خوكها به آنها گفت :” بچه ها شما بزرگ شديد و بايد براي خودتان خانه اي بسازيد و زندگي جديدي را شروع كنيد . “

    مومو كه از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پيش خودش فكر كرد چه لزومي دارد كه زيادي زحمت بكشد براي همين با شاخ وبرگ درختها يك خانه براي خودش ساخت .توتو كه كمي زرنگتر بود با تنه درختها يك خانه چوبي ساخت . بوبو كه از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ يك خانه سنگي محكم ساخت .

    مدتي گذشت ، يك روز مومو جلوي خانه ، در حال استراحت بود كه گرگي بدجنس او را ديد . گرگ تا اومد مومو را بگيرد ، مومو فرار كرد و به خانه رفت و در را بست . گرگ خنديد و گفت :” حالا فوت مي كنم و خونه ات را خراب مي كنم و تو رو مي خورم . “ بعد يك نفس عميق كشيد و فوت كرد . چون خونه مومو محكم نبود بلافاصله خراب شد . مومو ترسيد و شروع به دويدن كرد

    رفت ورفت تا به خانه توتو رسيد .در زد وفرياد كشيد : ” توتو ، توتو در را بازكن گرگه دنبال من است . “

    توتو در را باز كرد و گفت :” نگران نباش خانه من محكم است و با فوت گرگه خراب نمي شه .“
    گرگه كه مومو را دنبال مي كرد به خانه توتو رسيد و قاه قاه خنديد و گفت :” الان فوت مي كنم و خونه شما را خراب ميكنم و هر دوي شما رو مي خورم . “ بعد فوت كرد ولي چون خانه توتو محكم بود خراب نمي شد

    آخر سر گرگه خسته شد ، پيش خودش فكر كرد كه حالا چكار كنم . بعد يك چيزي به ذهنش رسيد و پيش خودش گفت :” چون خونه توتو چوبي هست اگر آنرا به آتش بكشم ، خوكها مجبور مي شوند كه بيرون بيايند بعد آنها رامي گيرم ومي خورم .“ براي همين خانه توتو را آتش زد

    دود همه جا را پر كرده بود ، خوكها نمي توانستند نفس بكشند براي همين از در پشتي فرار كردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فرياد كشيدند : ” بوبو درو بازكن گرگه دنبال ماست . “

    بوبو بلافاصله در را باز كرد و به آنها گفت كه نگران نباشند

    ، گرگه كه دنبال آنها بود ، رسيد و دوباره قاه قاه خنديد و گفت :” چه بهتر حالا هر سه شما را مي خورم . “ بعد شروع كرد به فوت كردن ولي هر چه فوت كرد خانه بوبو خراب نشد ، فكر كرد آن را آتش بزند ولي خانه سنگي بوبو آتش نمي گرفت

    بعد سعي كرد از دودكش وارد خانه شود . همان موقع خوكها بخاري را روشن كردند و دم گرگه آتش گرفت . گرگه فرياد كشيد و از لوله دودكش بيرون پريد و به سمت جنگل فرار كرد .
    بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهميدند كه هر كاري را بايد به بهترين صورت انجام بدهند تا خطر كمتري آنها را تهديد كند .

    بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانه جديد به كمكشان كند.
    __________________________
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان