خانه
178K

شعر و قصه های کودکانه

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست

    مامانهای خوب مهربونی که شماهم مثل من هرچی قصه و شعر بلد بودید برای این این کوچولوهای نازنین32 گفتید و الان دیگه چیزی در بساط ندارید بیاین تو این تاپیک بهم کمک کنیم 39

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #داستان
    #داستان_گنجشک_و_روباه

    روباه و گنجشک



    یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌كرد.روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشك‌ها می‌پرید.یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه می‌خواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌كند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت كرد.گنجشك‌های كوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشكه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه كند، ولی روباه مكار كه فكر می‌كرد از همه زرنگ‌تر و مكارتره، 4چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یك فرصتی آنها را یه لقمه چرب كند.خانم گنجشكه فكری كرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم... همین طور كه با خودش صحبت می‌كرد، ناگهان فكری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیك روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا...!روباه گفت: سلام گنجشك مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یك سری به شماها بزنم.گنجشك گفت: وای چقدر كار خوبی كردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو می‌توانی از آنها مراقبت كنی تا من برگردم.روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌كنم. برو خیالت راحت باشه.گنجشك گفت: روباه عزیز! برعكس صحبت‌هایی كه درباره‌ات می‌كنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم كه تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری كردی.

    روباه گفت: چی؟ چی گفتی... كدام مریضی؟

    گنجشك گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا كرده كه كشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است.روباه با شنیدن این حرف گنجشك گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟گنجشك گفت: تنها دارویش نوشیدن یك جرعه از آبی است كه از قله كوه پس از آب شدن برف‌ها بیاید.روباه راهی شد به سمت كوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید كه مرده است. گنجشك‌ها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند.

    و گنجشك هم خوشحال بود از این‌كه حیله‌گرتر از روباه است.

    ________________________
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    داستان میلاد پیامبر اکرم(ص)

    از دوردست های مکه صداهایی می آمد .
    شب کم کم می رفت و سپیده سر میزد .
    جمعه بود .
    باد خنکی توی خانه ها بازی می کرد .
    در یکی از خانه ها مادری بی تاب بود . مادری از درد عرق می ریخت .
    پیش از آفتاب بچه به دنیا آمد . مادر که بچه اش را دید خندید . نوزاد مثل فصل بهار خواستنی بود . زیبا بود . پوستش سرخ و سفید بود . مژه هایش بلند بود . آنقدر پر بود که یکپارچه به نظر می رسید . چثه اش متوسط بود . دست و بازوهایش گوشتالو . کف دستش پهن و پنجه هایش بلند .
    مادر دستی به صورت نوزاد کشید . چشم پدر بزرگ که به نوزاد افتاد او را روی دو دستش گرفت . با سپاس از خدا برایش دعا کرد . بعد به کعبه رفت . نوزاد را به سینه اش چسبانده بود . دوباره خدا را سپاس گفت . آن وقت برای سلامتی فرزند یادگار از دست رفته اش عبدالله دعا کرد . لب و دست پدربزرگ می لرزید . خیلی خوشحال بد . انگار مرگ پسرش عبدالله پیرش کرده بود . اما حالا امید تازه ای داشت .
    پدربزرگ همیشه نگران بچه ای بود که آمنه در راه داشت . اما حالا آرام شده بود . شادی با نوزاد به خانه ی آن ها آمده بود .
    روز هفتم تولد نوزاد پدربزرگ اسم نوزاد را محمد گذاشت . استفاده از این اسم میان اعراب رسم نبود . کمی عجیب به نظر می آمد . بابابزرگ در برابر تعجب آن ها می گفت : آرزو دارم این فرزند پیش خدا و در نظر مردم پسندیده باشد و ستایش شود .
    از طرف دیگر مادر پسرش را احمد صدا می زد . احمد یعنی کسی که خدا را بیشتر ستایش می کند .
    آن روز پدر بزرگ چند شتر قربانی کرد و به همه بی چیزها و بینوایان غذا داد .
    آن شب همه ی مردم مکه مهمان پدربزرگ بودند . آن ها با شادی و سرور به خواب خوش رفتند . همیچ کس نمی دانست که این نوزاد همان کسی است که حضرت ابراهیم برای آمدنش دعا کرده است .  حضرت موسی از او خبر داده است .داوود پیامبر در آوازهایش نام او را زمزمه کرده است و حضرت مسیح مژده ی آمدنش را داده بود.
    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #خورشید_خانم

     
    از پشت کوه دوباره

    خورشید خانوم در اومد

     

     با کفشای طلا و

    پیرهنی از زر اومد

     

     آهسته تو آسمون

    چرخی زد و هی خندید

     

     ستاره ها رو آروم

    از توی آسمون چید

     

     با دستای قشنگش

    ابرا رو جابه جا کرد

     

     از اون بالا با شادی

    به آدما نیگا کرد

     

     دامنشو تکون داد

    رو خونه ها نور پاشید

     

     آدمها خوشحال شدن

    خورشید بااونها خندید...
  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    ماشین زنبور

     
    اتل متل ماشین زنبور اومد

    تند و سریع زباغ انگور اومد

    همراه خود انگور تازه آورد

    تازه تر از باغ مغازه آورد

    آخ که چه قدر انگور اون شیرینه

    خداکنه یه وقت منو نبینه

    وگرنه دعوا می کنه زنبوره

    می گه فقط مال منه انگوره
    #شعر
    #ماشین_زنبور
    #برای_2_تا_4_سال
  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #شعر
    #مداد_من

    مِدادم چند روزیست

    که نیست در جامدادی

    نمی دانم کجا رفت

    نبود این جا زیادی



    مگر از من بَدی دید

    مداد خوب زردم

    من این نقاشی ام را

    هنوز رنگی نکردم



    مداد خوب من تو

    بیا برگرد به این جا

    ندارد رنگ بی تو

    ببین خورشید زیبا



    تو تنها چاره هستی

    در این نقاشی من

    بیا نقاشی ام را

    بکن زیبا و روشن

    ________________________________
  • leftPublish
  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست


     کلاغه می گه قار و قار و قار

    دستاتو بشور موقع ناهار

    گنجیشکه میگه جیک و جیک و جیک

    قهر نمی کنه بچه کوچیک

    مرغه می خونه قدقداقدا

    مهربون باشید ای کوچولوها

    مرغابی میگه قاقاقاقاقا

    چقدر قشنگه بازی شما

    کفتره میگه بغ بغو بغو

    کوچولوی من دروغه لولو

    پیشیه میگه میو میو

    دنبال توپت مثل من بدو

    خروسه میگه قوقولی قوقو

    صبح شده دیگه پاشو کوچولو
    🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸
  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    🎁داستان هدیه سال نو🎁

    خرگوش کوچولو از سال نو خیلی خوشش می آید. او از هدیه دادن و هدیه گرفتن هم خوشش می آید. شاگردان کلاس آقای جغد در آخرین ماه هر سال برای بچه های بی سرپرست هدیه هایی تهیه می کنند. این اسباب بازی ها می توانند نو باشند یا این که از وسایل خودشان باشد که چون خوب با آن بازی کرده اند ، سالم مانده اند. وقتی که آقای جغد جعبه هدیه ها را روی میز گذاشت ، بچه ها هیجان زده شدند. فقط سه روز برای آوردن هدیه ها وقت داشتند. آن روز عصر خرگوش کوچولو جعبه اسباب بازی هایش را بیرون آورد و ماشین قرمزش را برداشت و گفت : « وای ماشینم. » یادش آمد که چطوری دور خودش می چرخید و بوق می زد. بعد فیل پنبه ای اش را برداشت و سفت بغل کرد و با خوشحالی گفت : چقدر دنبالت گشتم. کجا بودی ؟ تیله های سبز رنگش را هم که چند هفته پیش گم کرده بود پیدا کرد. فریاد زد : « چه خوب من از این تیله ها خیلی خوشم میاد. » خرگوش کوچولو بقیه اسباب بازی ها را هم بیرون آورد. دلش می خواست به جز یک کامیون که یکی از چرخ هایش را گم کرده بود ، بقیه اسباب بازی ها را نگه دارد. خرگوش از پدرش خواست در درست کردن کامیون به او کمک کند. پدر گفت : « ما سعی خودمان را می کنیم ولی این خوشحالیت دیگر مثل اولش نخواهد بود. »

    خرگوش گفت : « این تنها چیزی است که می توانم هدیه بدهم. بقیه اسباب بازی ها را خیلی دوست دارم و نمی توانم از خودم جدا کنم. » پدر گفت : « دوست دارم درباره این موضوع بیشتر فکر کنی. در روزهای عید ما باید از خود ، گذشت بیشتری نشان دهیم. » در مدرسه خرگوش از دوست هایش پرسید که چه چیزی آورده اند. سگ آبی کتاب بزرگ پرسش و پاسخ خودش را آورده بود و با افتخار گفت : « من تمام آن را حفظ هستم. » خرس گفت : « من هم یک سرگرمی آورده ام ، فقط یک بار آن را ذدرست کرده ام. » خرگوش اخم کرد و گفت : « فکر کنم منم یک کامیون بیاورم. » دو روز وقت داشت تا در این باره تصمیم بگیرد ولی خرگوش آن قدر کار داشت که نمی توانست به این موضوع فکر کند. هم در گروه سرود تمرین می کرد و هم باید یک داستان درباره تعطیلات می نوشت. به خودش قول داد بعد از مدرسه یک چیزی انتخاب کند. وقتی به خانه رسید ، عمه به دید او آمده بود و کادویی برای او آورده بود. عمه سال گذشته هم به او عروسک خیمه شب بازی هدیه داده بود. خرگوش آن قدر ذوق کرد که فکر کردن به هدیه را فراموش کرد.

    روز بعد وقتی به مدرسه رفت جعبه هدیه ها پر شده بود. آقای جغد گفت : « بچه ها شما مثل هر سال نشان دادید که بسیار بخشنده هستید. » می دانید که شاید هدیه شما تنها هدیه ای باشد که آن بچه ها در این روزهای تعطیل می گیرند ؟ » خرگوش به فکر فرو رفت. او هرگز به این موضوع فکر نکرده بود. فردا باید هدیه حسابی بیاورد. به خانه که رسید دوباره سر جعبه اسباب بازی ها رفت. شاید یکی از این فیل خوشش بیاید ولی زیاد با آن بازی کرده ام و رنگش رفته است. او مطمئن نبود که ماشین قرمزش هم تند راه برود. خرگوش ناراحت شد. اول آن قدر این اسباب بازی ها به نظرش خوب بودند که دلش هم نمی آمد به کسی بدهد و الان آن قدر کهنه که رویش نمی شد به کسی بدهد. همان طور که با عروسک های خیمه شب بازی اش بازی می کرد فکر کرد که عمه چطور هدیه ای را انتخاب می کند. زیر لب گفت : « بهترین هدیه آن است که دوست داری خودت هم آن را داشته باشی. » به مجموعه تیله هایش نگاه کرد. از آن ها خیلی خوشش می آمد پس بچه دیگری هم از بازی کردن با آن ها لذت خواهد برد.

    خرگوش تیله ها را تمیز کرد و در یک کیسه ریخت و روی یک کاغذ کوچک نوشت : « این تیله ها شانس می آورد. عید مبارک » صبح روز بعد خرگوش هدیه اش را روی دیگر هدیه ها گذاشت. بعد از آن با دوست هایش جعبه اسباب بازی ها را به محل شهرداری بردند تا از آن جا به محل بچه های فقیر برود. خرگوش می دانست دلش برای تیله هایش تنگ می شود ولی به جای اینکه ناراحت باشد ، خوشحال بود.
    _______________________________

    هدف از داستان: کمک به دیگران

    سوالاتی که می توانید درباره داستان بالا از کودکان بپرسید:

    از کودک بپرسید :

    - اگر یک روز کودکی که هیچ وقت اسباب بازی نداشته به اتاق تو بیاید و از تو بخواهد یکی از وسایلت را به او هدیه دهی چه می کنی ؟

    - با بخشیدن وسایلت فکر می کنی چه حسی داشته باشی ؟

    - فکر کردن به بچه ای که با اسباب بازی ات بازی می کند ، خوشحالت نمی کند ؟

    به کودک بگویید :

    همه بچه ها این شانس را ندارند که پدر و مادرشان هر چیزی که دوست دارند برای شان فراهم کنند و گاهی حتی لباس و خوراکی مناسب هم ندارند و ممکن است بیمار شوند. تو با هدیه دادن بعضی از وسایلت می توانی آن ها را هم در سال نو خوشحال کنی.
  • ۱۱:۰۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #شعر
    #عروسک

    عروسک قشنگم
    هنوز تو رختخوابه

    نمي دونه که بيرون
    آفتاب داره مي تابه

    عروسک کوچولو
    خوابو ديگه رها کن

    ببين آفتاب در اومد
    پاشو چشماتو وا کن

    پرنده هاي روي بوم
    دارن آواز مي خونن

    خوب صداشونو گوش کن
    ببين چه ناز مي خونن

    به من بگو که وقتي
    همه جا غرق نوره

    با چشماي شيشه اي
    دنياي ما چه جوره ؟
    ________________________________

    به کانال کودکانه خوش آمدید
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #داستان
    #اتحادـکبوتران

    روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می‌کردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می‌رفت و تورش را روی زمین پهن می‌کرد و وقتی پرنده‌ای روی تور می‌نشست آن را شکار می‌کرد.



    کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کم‌کم تعدادشان کم می‌شد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند.



    هر کدام از کبوترها یک نظر می‌دادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام می‌کردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را می‌خواهم یادآوری کنم‌ و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون‌ هیچ‌کس به تنهایی نمی‌تواند کاربزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد.



    تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با هم‌پیمان بستند و بال‌هایشان را یکی‌یکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست می‌دهیم.



    فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشه‌ای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند.



    شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا می‌زد و کمک می‌خواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند.



    شکارچی که خیلی ترسیده بود کم‌کم دست‌هایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد.



    داخل آن درخت یک سنجاب زندگی می‌کرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتاده‌اند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طناب‌ها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند‌. شکارچی هم دیگر هیچ‌وقت آن طرف ها پیدایش نشد.


  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    قصه درمانی و ناخن جویدن.


    🐰 قصه خرگوش کوچولو🐰

    روزی روزگاری ، باغی بود با گل ها و گیاهان زیبا. باغبان از کار و زحمتی که در باغ کشیده بود، خشنود و راضی بود. گیاهان باغ قشنگ بودند و همه نوع رنگ و شکلی در آنها دیده می شد. برگ ها و شاخه ها به شکل طبیعی خود بودند. باغبان می دانست که چه موقع باید شاخه های کوچک خشکیده را بچیند. او آنها را هر هفته با یک قیچی باغبانی می چید تا ظاهر گیاهان هم سالم و بی نقص باشد.

    روزی خرگوش کوچولویی با دندان های بلند سفید به باغ آمد. خرگوش کوچولو خیلی کوچک بود و چیزی درباره ی باغبانی نمی دانست. نمی دانست که باید گل ها و گیاهان را به حال خودشان بگذارد تا درست رشد کنند. می دانید، او هنوز کوچکتر از آن بود که بداند بعضی از گیاهان را نباید گاز زد. بنابراین شروع کرد به گاز زدن و جویدن اولین شاخه ای که دید. ملچ ملوچ، ملچ ملوچ . جویدن برگ ها و شاخه ها به او احساس خوبی می داد. همین که یکی از گل ها را می جوید به سراغ دیگری می رفت. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ . دست کم ده ردیف از گیاهان باغ را جوید.

    روز بعد، باغبان از خانه بیرون آمد تا برود و باغ را ببیند. باغبان همیشه خوشحال بود ، زیرا باغ و گیاهان قشنگش را دوست می داشت. هر روز به آنها نگاه می کرد. آنها را تمیز نگه می داشت و می شست. این کار برای سالم و زیبا نگه داشتن گل ها لازم بود. علاوه بر این ، می دانست که هر کس به دیدن باغ بیاید ، مثل او از دیدن گیاهان زیبا لذت خواهد برد.

    اما آن روز، وقتی که باغبان به داخل باغ قدم گذاشت ، ناراحت شد چون دید که کسی هر ده تا ردیف گیاهان را جویده و خورده است. نوک آنها خیلی کوتاه شده بود و ظاهر گل ها و سبزه ها را زشت و ناقص کرده بود. وقتی که بازدید کنندگان هم برای دیدن گل ها به باغ امدند خیلی ناراحت شدند. آنها آمده بودند تا گیاهان زیبا را ببینند ، اما همه گیاهان زشت و جویده شده بودند.

    خرگوش کوچولو که همان اطراف بود متوجه شد که باغبان خوشحال نیست. رفت و در کنار او نشست و پرسید :” چرا ناراحتی؟ ” باغبان گفت : ” یک نفر گیاهان زیبای مرا جویده است.”

    خرگوش کوچولو سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ” متاسفم آقای باغبان. من بودم که گیاهان شما را جویدم.”

    باغبان با ناراحتی گفت :” اما آنها گل های زیبایی بودند. نگاه کن حالا چقدر زشت شده اند.” خرگوش کوچولو به نوک گیاهان آن ده ردیف نگاه کرد و دید که دیگر زیبا به نظر نمی رسند. خرگوش کوچولو گفت : ” متاسفم آقای باغبان. بعضی وقت ها نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. حتما باید چیزی را بجوم و این ده ردیف گیاهان باغ دم دستم هستند. چکار می توانم بکنم ؟ “

    باغبان بلند شد و خرگوش کوچولو را به گوشه ای از باغ برد و گفت : “نگاه کن، من این گوشه ی باغ هویج کاشته ام. هر وقت احساس کردی دلت می خواهد چیزی را گاز بزنی و بجوی، می توانی این هویج ها را بجوی.” خرگوش کوچولو سرش را تکان داد. باغبان گفت : ” اما آن گیاهان را به حال خودشان بگذار تا رشد کنند.”

    خرگوش کوچولو گفت : ” آیا می توانم برای آن سبزی های بیچاره ای که جویده ام کاری بکنم؟.” باغبان لبخندی زد و گفت : ” بله می توانی.تو می توانی مراقب آن ده ردیف گیاه باشی و هر وقت به اندازه کافی بزرگ شدند به من بگویی تا آنها را با قیچی باغبانی بچینم و مرتب کنم. تو به من نشانشان می دهی و من آنها را می چینم. بعدها که کمی بزرگتر شدی به تو یاد می دهم چگونه خودت این کار را انجام بدهی.”

    خرگوش کوچولو خیلی هیجان زده شد و باغبان را در آغوش گرفت. باغبان لبخندی زد و یک هویج آبدار به او داد. خرگوش کوچولو از باغبان تشکر کرد و با دندان های سفید بزرگش گاز بزرگی به هویج زد. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ.
  • leftPublish
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    🐟🐠🐡 ماهی رنگین کمان و دوستانش🐠🐟🐡

    ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا، آموزگار ماهی ها گفت: « بچه ها امروز روز تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از آب های غربی به این جا آمده اند.» ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان می داد، گفت: « من هم قبلاً آن جا زندگی کرده ام.»
    خانم هشت پا گفت: « چه خوب! من تا به حال آنجا را ندیده ام و خیلی دوست دارم درباره اش بیشتر بدانم. ماهی پفی ممکن است برای ما تعریف کنی؟»

    ماهی پفی گفت: « آنجا خیلی عجیب و غریب است. رنگ آب ارغوانی و پر از گیاهان خیلی بزرگی است که تا سطح آب رشد کرده اند. سنگ های خیلی بزرگی هم دارد.»

    خانم هشت پا گفت: « چه جالب! به به! دوست تازه مان هم آمد. سپس فرشته را نزدیک خود آورد و گفت: « بچه ها این فرشته است. » فرشته به همه سلام کرد.

    خانم هشت پا به او گفت: « فرشته جان اگر ممکن است از جایی که آمدی، بیشتر برای بچه ها بگو. »

    فرشته گفت: « جایی که من بودم با این جا خیلی فرق ندارد، به جز اینکه آب های آن جا سبز رنگ و رویایی است. خیلی هم شفاف و تمیز.»

    ماهی رنگین کمان به فرشته گفت: « ولی من فکر می کردم آب آن جا ارغوانی است! »

    فرشته گفت: « نه اینطور نیست. » در همین لحظه همه ماهی ها با ناراحتی به ماهی پفی برگشتند. ماهی پفی فریاد زد: « منظورم این بود که وقتی خورشید در آن جا غروب می کند، آب ارغوانی می شود.»

    خانم هشت پا با مهربانی به ماهی پفی گفت: « عیبی ندارد. من هم مثل تو، داستان های عجیب را دوست دارم. »

    بعد از ناهار همه ماهی ها به طرف کشتی غرق شده رفتند تا در کنار بازی کنند. زردک به ماهی پفی گفت: « برای فرشته تعریف کن که کشتی چه جوری غرق شده.» همه ماهی ها دور ماهی پفی جمع شدند و یک صدا با هم گفتند: « زود باش! تعریف کن.»

    ماهی پفی گفت: « شبی تاریک و طوفانی بود. کشتی بار سنگینی را با خودش می برد. برای ادامه مسیر، ناخدا می بایست از بار آن کم کند، پس فرمان داد...»

    ناگهان فرشته با هیجان گفت: « بارهای روی عرشه را به دریا بیندازید!» بعد با خجالت رو به ماهی پفی کرد: « معذرت می خواهم که حرفت را قطع کردم. آخر من اینجای داستان را دوست دارم.» ماهی رنگین کمان در حالی که تعجب کرده بود از فرشته پرسید: « یعنی تو هم این داستان را شنیده ای؟ »

    فرشته گفت: « بله، این داستان معروفی در مورد کشتی غرق شده ای است که به صخره های پروانه در دوردست برخورد کرده است.» زردک از ماهی پفی پرسید: « ولی تو گفته بودی که این داستان همین جا اتفاق افتاده !»


    مروارید گفت: « اما اینجا که صخره ندارد، پس حرف فرشته درست است.»

    دم تیغی گفت: « به نظر من هم همین طور است.» ماهی رنگین کمان از ماهی پفی پرسید: « راستش را بگو، آیا داستان خیالی برای ما تعریف کرده ای؟»

    در همین لحظه زنگ کلاس زده شد و ماهی پفی، خوشحال، زودتراز همه و با عجله به طرف کلاس شنا کرد. خانم هشت پا در کلاس بعداز ظهر گفت: « بچه های من! درس امروز در مورد سرزمین صدف هاست. تا حالا کسی از شما به این سرزمین زیبا و جالب رفته؟»
    فرشته گفت: « بله، من رفتم.»

    ماهی پفی گفت: « من هم همینطور!»

    خانم هشت پا گفت: « عالیه! خب من می خواهم در مورد آن جا بیشتر بدانم. فرشته تو اول بگو.»

    فرشته گفت: « در آن جا به هر طرف که نگاه می کنی پر از صدف است. اگر حتی یک شن خیلی ریز داخل صدف بیفتد، بعد از مدتی به مروارید زیبایی تبدیل می شود. اما پیدا کردن مروارید خیلی سخت است. من حتی یک دانه هم پیدا نکردم.»

    ماهی پفی زود گفت: « اما من یکی پیدا کرده ام!»

    ماهی رنگین کمان با شیطنت گفت: « شاید هم یک دروغ بزرگ بوده!» همه ماهی ها مطمئن بودند که ماهی پفی مرواریدی پیدا نکرده و هیچ وقت به سرزمین صدف ها نرفته است.

    ماهی پفی با ناراحتی فریاد زد: « ملی من واقعاً به آن جا رفته ام.»

    در همین لحظه خانم هشت پا با مهربانی گفت: « بچه ها بس کنید. وقتی ماهی پفی می گوید به آن جا رفته ام، پس حتماً رفته است.»


    بعد خانم هشت پا از شاگردانش خواست تا هر کس مرواریدی دارد، فردا آن را به کلاس بیاورد.
    فردای آن روز ماهی پفی گفت: « خانم معلم، من یک مروارید آورده ام.»

    هیچ کدام از ماهی ها حرف او را باور نکردند. اما وقتی ماهی پفی مروارید را جلوی چشم آن ها گرفت، همه گفتند: « وای چه قدر می درخشد.
    « خیلی هم بزرگ است»

    « تو واقعاً یک مروارید پیدا کرده ای.»

    فرشته هم به ماهی پفی گفت: « این زیباترین مرواریدی است که تا به حال دیده ام! تو تنها ماهی هستی که بیش از اندازه از چیزی تعریف می کنی!»
    ماهی پفی خندید و گفت: « بله همین طور است.»
    فرشته گفت: « من کتاب جالبی درباره داستان های دریایی دارم که می توانیم با هم بخوانیم.»
    ماهی پفی گفت: « همان کتابی که در آن،داستان کشتی غرق شده آمده؟من آن را میلیون ها بار خوانده ام! اما با این حال دوست دارم با تو دوباره آن را بخوانم
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #شعر
    #ننه_سرما

    یکی بود یکی نبود،زیر گنبد کبود

    ننه سرما ، سوت و کور و بی صدا،پشت ابرای سیاه

    روی بوم آسمون نشسته بود،ننه سرما چاقالو

    بد ادای غرغرو،دُشَکِش ابر سیاه، لحافش ابر سفید

    ننه سرما نُه ماه از سال می خوابید،وقتی که بیدار میشد

    پا میشد تنهایی دست به کار می شد،ورد می خوند، جادو میکرد

    هاا میکرد ، هوو میکرد،هاا میکرد ابر سیاه پیدا میشد

    هوو میکرد، باد می اومد، سرما می شد

    بشنوید از اون پایین،توی کوه، روی زمین

    کلاغا غار میزدند- غار ، غار ، غار می زدند

    توی ده جار می زدند- جار ، جار ، جار می زدند

    ننه سرما اومده- تیک و تیک و تیک سرده هوا

    درها رو محکم کنین، سرما نیاد تو خونه ها

    کرسی ها رو علم کنین،منقل ها رو روشن کنین

    لحافِ کرسی پهن کنین،شب های چله بزرگ

    شب های زوزه ی گرگ،ننه سرما ورد می خوند

    سنگ هارو یخ می زد و می ترکوند

    می نشست چاره ی چمباره می کرد

    لحا ف پنبه ای شو پاره می کرد

    پنبه ها رو مشت مشت پایین می ریخت

    رو زمین گوله گوله گوله برف می بارید

    منقل ها روشن می شد

    کرسی ها علم می شد،شب یلدا می رسید،

    تو خونه مون غوغا می شد،میوه های رنگ وارنگ

    همه جور، از همه رنگ،پسته و آجیل شور

    همه چیز، از همه جور،شب یلدا همگی بیدار می موندیم

    میوه و آجیل می خوردیم،شعرای قشنگ مو خوندی

    شب های چله کوچیک،شب های تخمه شکستن، چیک و چیک

    شب های قصه های قشنگ قشنگ،قصه های رنگ به رنگ

    قصه ی دیو و پری،قصه ی خروس زری

    قصه ی بز روی بوم،قصه  دختر شاه پریون...

    کم کمک زمستون هم سر می اومد

    ننه سرما اون بالا با دلخوری

    زار و زار  گریه می کرد،مثل ابرای بهار گریه می کرد

    صدای پای بهار یواش یواش نزدیک می شد

    ننه سرما اون بالا بوی بهار رو می شنید

    دست می برد به گردنش

    زنجیر مراریدشو رو می کشید، پاره می کرد

    همه مرواریداش

    روی اون دهکده ی کوچیک و زیبا می بارید

    اما از، مروارید م،کاری از پیش نمی رفت
     
    صدای پای بهار،دیگه نزدیک شده بود

    سبزه ها از زیر خاک سر میزدن

    آسمون غرومب غرومب صدا میکرد

    باد و بارون همه جا غوغا میکرد

    بعدش هم خورشید خانوم در می اومد

    ننه سرما خوابالو،کوله بارو بر میداشت

    سر به صحرا می گذاشت،همه ی مردم ده شاد می شدن

    از غم آزاد می شدن،زن و مرد و بچه و پیر و جوون

    دست به دست هم دادن،همگی شادی کنون

    میزدن، میرقصیدن؛ای باهار، آهای باهار

    اومدی، خوش اومدی صفا آوردی، خیلی وقته که همه منتظریم

    همگی چشم به دریم،که بهار از راه بیاد

    ازون ور دنیا بیاد،غنچه ها باز بشن

    همه ی مردم ده ،دست به دست هم بدن

    مشغول کار بشن،بازم بهار شد آدما

    شد فصل کشت گندما،عید اومد و عید اومد

    سکه و سیب و سنبل،سبزه و  سنجد و گل

     اسفند دونه دونه،اسفند سی و سه دونه

    باز بوی خوب پونه،عطر گل بابونه

    نه چک زدیم نه چونه ،بهار اومد ب خونه
    ________________________________
  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #شعر_کودکانه_جشن_امامت
    🎉🎉👏👏👏👏❤️جشن امامت ❤️👏👏👏👏🎉🎉


    غرق نور و شادی است
    جمکران این روزها
    روز امامتت شده
    مهدی ای آقای ما!
    آسمان را این خبر
    شاد و خندان کرده است
    کوچه‌های شهر را
    ریسه‌بندان کرده است
    هست لبخندی قشنگ
    روی لب‌های همه
    دوستت داریم ما
    واقعاً یک عالمه
    جشن امامت شما
    هر کجا برپا شده
    هر کجا با نام‌تان
    مثل گل زیبا شده

    ➖➖➖➖➖
  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #شعر
    #انار

    صد دانه یاقوت

    دسته به دسته

    در پوششی نرم
    یکجا نشسته
    هر دانه ای هست
    خوش رنگ و رخشان

    قلب سفیدی
    در سینه آن

    یاقوتها را
    پیچیده با هم

    در پوششی نرم

    پروردگارم
    هم ترش و شیرین
    هم آبدار است

    سرخ است و زیبا

    نامش انار است
  • ۱۸:۵۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    بازی خلاقانه

    🎈🎈🎈 جوراب‏ها را جدا کن

    وسایل لازم

    جوراب

    سبد لباس‏های شستنی

    همه جوراب‏ها را از کشوی کودک‌تان خارج کنید. از او بخواهید رنگ‏ها را جدا جدا بگذارد. برای این‏که کودک، حسابی سرگرم شود، سبد رخت‏های شستنی را به او بدهید و از او بخواهید همه جوراب‏ها را از کشوهای خانه خارج کند. تا مدتی طولانی، سرگرم جمع کردن جوراب‏ها و بعد هم جدا کردن آن‏ها طبق رنگ، اندازه یا صاحب جوراب‏ها می‏شود.

    اگر خواستید، لنگه جوراب‏ها را جدا کنید، آن‌ها را قاطی کنید و از کودک بخواهید لنگه هر جوراب را پیدا کند؛ اما یادتان باشد پس از اتمام کار کودک، مجبورید بیش‌تر آن‏ها را خودتان دوباره جور کنید!
  • ۱۸:۵۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    🐈داستان گربه ی پشمالو🐈


    در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .
    او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .
    یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
    پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
    دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .
    آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
    صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
    از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
    روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست
    وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ كشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد .
    یكی از بالهایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد.
    شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد .
    فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .
    فرشته به او گفت : هر كسی باید همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . پرواز كردن كار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی .
    بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
    صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .
    یاد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند .
    به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .
    در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .
    گربه پشمالو كه از دوستی با این دختر مهربان خوشحال شد.
  • ۱۸:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #لالایی

    لا لالایی گل لالا مهتاب اومده

    بالا موقع خواب حالا

    لا لالایی گل نی نی خوابهای

    خوب ببینی روی ابرها بشینی

    لالالالالالای به به لالا کن دیگه

    چشاتو ببند

    مامان خوبت پیشت میمو نه

    قصه می خونه دونه به دونه

    لای لای لاریلا لالای لاریلا لالای

    لای لای لاریلا لالای لاریلا لالای

    لای لای لاریلا لالای لاریلا لالای

    پیش پیش لا لا چشاتو ببنید

    فکر کن که رو ابرها نشستی

    بخواب دیگه موقع خوابه
  • ۱۸:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #داستان
    #گنجشک_و_روباه

    یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌كرد.روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشك‌ها می‌پرید.یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه می‌خواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌كند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت كرد.گنجشك‌های كوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشكه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه كند، ولی روباه مكار كه فكر می‌كرد از همه زرنگ‌تر و مكارتره، 4چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یك فرصتی آنها را یه لقمه چرب كند.خانم گنجشكه فكری كرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم... همین طور كه با خودش صحبت می‌كرد، ناگهان فكری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیك روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا...!روباه گفت: سلام گنجشك مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یك سری به شماها بزنم.گنجشك گفت: وای چقدر كار خوبی كردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو می‌توانی از آنها مراقبت كنی تا من برگردم.روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌كنم. برو خیالت راحت باشه.گنجشك گفت: روباه عزیز! برعكس صحبت‌هایی كه درباره‌ات می‌كنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم كه تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری كردی.

    روباه گفت: چی؟ چی گفتی... كدام مریضی؟

    گنجشك گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا كرده كه كشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است.روباه با شنیدن این حرف گنجشك گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟گنجشك گفت: تنها دارویش نوشیدن یك جرعه از آبی است كه از قله كوه پس از آب شدن برف‌ها بیاید.روباه راهی شد به سمت كوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید كه مرده است. گنجشك‌ها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند.

    و گنجشك هم خوشحال بود از این‌كه حیله‌گرتر از روباه است.

    ________________________________
  • ۱۹:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    🐱🐱🐱🐱
    🐱🐱🐱
    🐱🐱
    🐱

    یکی بود یکی نبود غیر ازخدای مهربون هیچ کس نبود.گربه کوچولویی دنبال مادرش می گشت

    چون تو خیابون مادرش را گم کرده بود اون می گذشت که به یک پسر بچه رسید وگفت:

     

     

    سلام اقاپسر من مادرم را گم کردم تو مادر منو ندیدی شبیه به خودم است ولی بزرگتر

    اون گفت نه ندیدم اون رفت رفت ورفت که به دختر مدرسه ای که از مدرسه بامادرش بر می گشت

    گربه گفت اهای مادر مهربون اهای دختر شیرین زبون شما مادر منو ندیدید ان ها هم گفتند چرا دیدیم

    از چپ رفت دنبال تو می گذشت او گفت چپ کدوم ور است؟ ان ها گفتند مغرب ومشرق را می شناسی ؟

    او گفت بله می شناسم ان هابه مغرب چپ وبه مشرق راست می گویند

    اگر طوری بایستی که جلویت شمال و پشتت جنوب باشد دست چپت به طرف مغرب ودست راستت

    به طرف مشرق هدایت می شود اوگفت ممنون از کمکتان ورفت ورفت ورفت که به مادرش رسید

    قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

    #قصه
    🐱
    🐱🐱
    🐱🐱🐱
    🐱🐱🐱🐱
    🐱🐱🐱🐱🐱
  • ۱۹:۰۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19756 |39377 پست
    #من_دوست_ندارم_که_به_مدرسه_بیایم
     
    لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد.

    اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند.
     
    اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.
    چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!

    یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود  و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.
     
    در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید:
     
    « چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »
     
    لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!

    معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک.

    توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون.
     
    من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن.
    یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم مشکل چیه
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان