خانه
920K

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۵/۴/۲۳
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    دوستان من خیلی فکر کردم ولی یکیش یادم اومد که اونم خیلی کوتاهه . 4

    یه بار به خاطر سوالی که سر پروژه داشتم به استاد راهنمام زنگ زدم اسم استادمم آقای فرجی بود. همینطور که داشتم میحرفیدم یهو بابام اومد بدون اینکه توجه کنه من دارم با تلفن صحبت میکنم سرو صدا کرد به طوری که من کاملا حواسم پرت شد و به استادم گفتم آقا شما کی هستین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 13 اونم نه گذاشت نه برداشت یه پوزخند زد گفت من فرجی هستم 20

    همانا که یادش میفتم میگم چه سوتی دادم...

    یه بارم یه مشکل کامپیوتری داشتم میخواستم به پسرخاله ام بگم بیاد درست کنه ولی از اونجایی که سرکار میرفتو دیر میومد روم نمیشد بزنگم بهش بگم به همین خاطر این کار خطیرو به مامانم سپردم به این صورت که سر کلاس یه پیام نوشتم به این مضمون که "مادرجان شما بگید تشریف بیاره ولی بهش نگید که من گفتم که بیاد " وقتی میخواستم بفرستم استادم وارد کلاس شد منم حواسم پرت شد و پیامکو به خود پسرخاله ام فرستادم ایشون هم نه گذاشتند نه برداشتند در جواب گفتند" باشه نمیگم " 20

    از آهو و متالیک و کژال دعوت میکنم که شرکت کنند .

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۲۳/۴/۱۳۹۵   ۱۵:۲۶
  • ۲۳:۰۹   ۱۳۹۵/۴/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    وای الهااااااااااااااااااام یعنی سر خاطره استاد منفجر شدممممم از خنده
  • ۰۰:۵۱   ۱۳۹۵/۴/۲۴
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    سلام علیکم
    وااااای من بازم خیلی وقته نبودممممم
    خیلی درگیر بودم.
    اینقدر صفحات زیاد بودم نرسیدم همه رو بخونم. ولی خیلی ها رو خوندم.
    نمیدونم درست دیدم یا نه ولی فکنم تو این چالش آخر از طرف فرک جون برای سوتی آشپزی دعوت شدم.
    راستش سوتی آشپزی که زیاده مخصوصا اوایلی که آدم شروع می کنه به آشپزی
    من الان مثل بچه ها خاطره خاصی که خیلی خنده دار هم باشه یادم نمیاد. واسه همین اول یه خاطره معمولی سوتی آشپزی می گم و بعدش یه تجربه از دوران بچگیم که هیچ وقت یادم نمیره و واسم خیلی جالبه.
    در مورد سوتی خوب من با خواهرم و چند تا از دوستامون یه مدتی تو یه کارگاهی کارای هنری انجام می دادیم، یه روز من تو کارگاه مونده بودم و بقیه واسه خرید رفته بودن بازار. منم گفتم بزار یه ناهار حاضری سریع درست کنم تا می رسن حتما گرسنه ان.تابستونم بود. خیلی وقت نداشتم واسه همین املت درست کردم. بچه ها که اومدن، دوتاشون ناهار خورده بودن، خواهرمم گفت الان میل ندارم، گرمه، بزار بعدا می خورم. فقط یکیشون که خیلی گرسنه بود نشست و منم با افتخار و ژست مادرانه و فداکارانه ظرف املت رو گذاشتم جلوش. اونم خورد و تقریبا آخراش بود، گفتم خودمم یه لقمه بزنم! خوردم دیدم اخیییییی چقدر شوره! به دوستم گفتم چرا صدات در نمیاد؟! چطوری خوردی اینووووو
    اون بیچاره هم دیگه هیچی نگفت. تازه تشکر هم کرد.
    خلاااااصه در مورد اون تجربه دوران کودکی مربوط به سوتی نمیشه ولی تعریف می کنم
    من بچه که بودم تااااا دوران دبیرستانم به شدت شیطون بودم. از این شیطونایی که اذیت هم می کنن البته
    یه کاری رو خیلی دوس داشتم و اونم این بود که وقتی مامانم از خونه می رفت بیرون به خواهرم که دو سال از من بزرگتره می گفتم ببین بیا معجون اسرار آمیز درست کنیم!
    حالا این معجون چی بووووود؟
    هر چی تو یخچال و دم دستم بود البته مواد خوراکی منظورمه از برنج و آرد و ادویه جات و روغن و پودر های مختلفو میوه و خلاصه هر چی که به دستم می رسید رو تو یه ظرفی با هم مخلوط می کردم. تا به خیال خودم یه معجون اکتشافی درست کنم!
    بعد که تموم می شد خوب قطعا نمی تونستیم بخوریمش، قبل از اومدن مامانم میریختیمش دور
    انگار فقط می خواستم کشف کنم اگه اینا با هم قاطی بشن چی میشه.البته اینم بگم من به شدتتتتت در مورد همه چیز کنجکاو بودم.
    چشمتون روز بد نبینه یه بار مامانم ته این مواد رو تو ظرفشویی و سطل آشغال دید خلاصه که فهمید
    بگذریم که چقدر دعوام کرد. ولی ازون موقع به بعد هر جا می رفت در آشپزخونه رو قفل می کرد البته من اینجا تقریبا 12 یا 13 ساله بودم. قبلا هم مامانم این تصمیم قفل کردن در رو یه بار گرفته بود. وقتی کوچک تر بودم.فکنم 6 ساله مثلا.چون یه بار تقریبا خونه رو نزدیک بود با خواهر برادرم به آتیش بکشیم، لیدرشون هم که من بودم. خدارو شکر به خیر گذشت و آتیش تو همون آشپزخونه مهار شد! ولی ازون به بعد مامانم هر جا می رفت تمام در هارو قفل می کرد و ما باید تو پذیرایی می نشستیم و تلویزیون نگاه می کردیم، فقط در دستشویی باز بود
    ولی یه کم که بزرگتر شدیم دیگه این کارو نکرد. ولی با اون کار درست کردن معجون من بازم پشیمون شد و فهمید من هنوز آدم نشدم
    البته این دفعه فقط در آشپزخونه رو قفل می کرد.
    چقدر حرف زدم.
    الان فرک پشیمون میشه از دعوتش.
    خوب گفتم خیلی وقته نبودم جبران کنم دیگه
  • ۰۷:۵۰   ۱۳۹۵/۴/۲۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    سما
    خیلی باحال بود مخصوصا خاطره کودکی

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۴/۴/۱۳۹۵   ۰۷:۵۰
  • ۰۹:۳۸   ۱۳۹۵/۴/۲۴
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست
    ممنون الهام جان سما جان
    عالي بود عزيزم
  • leftPublish
  • ۰۹:۵۶   ۱۳۹۵/۴/۲۶
    avatar
    مریم-ش
    دو ستاره ⋆⋆|2352 |2147 پست
    ولی ازون به بعد مامانم هر جا می رفت تمام در هارو قفل می کرد و ما باید تو پذیرایی می نشستیم و تلویزیون نگاه می کردیم، فقط در دستشویی باز بود
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۵/۴/۲۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی کاپ قدمت 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    کژویی و سما خیلی خندیدم آفرین
  • ۱۰:۱۶   ۱۳۹۵/۴/۲۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    سلام به همه دوستان
    من یه خاطره شرمساری دارم
    من کوچیک بودم دبستانی بودم فک کنم دوم یا سوم اون موقع ها نمیدونم یادتونه یا نه یه چیزایی بود به نام دامن شلواری که منم اون روز کذایی پام بود. عمه من تازه عمل کرده بود از بیمارستان قرار شد بیارنش خونه ما یادم نیست چی رو عمل کرده بود ولی هرچی بود تو شکمش بود مامان من هم یه رختخواب انداخت گوشه دیوار و عمه بیچاره منو که به سختی راه میرفت با هزار زور و زحمت زیر بغلشو گرفتن آوردن خوابودنش تو رختخواب . منم وایساده بودم طی یک لحظه سرنوشت ساز ( صحنه رو تصور بفرمایید لطفا) تصمیم گرفتم برم اون سمت رختخواب عمه ام بشینم( اون سمت رختخواب نزدیک دیوار اندازه منه 8 ساله یه جای جزغله بود) من پای راستمو بلند کردم که از روی رختخواب بزارم اون ور که شست پام گیر کرد به لبه دامن شلواریم و من تعادلمو از دست دادم و عمود به عمه افتادم روش دقیقا تو همون ناحیه عمل شده... عمه ام از درد جیغی زداااا.....و من از اون لحظه به بعد هیچ خاطره ای ندارم تا یه ماه بعدش.....
  • ۱۰:۲۰   ۱۳۹۵/۴/۲۷
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    زیباکده
    نوشان : 
    سلام به همه دوستان
    من یه خاطره شرمساری دارم
    من کوچیک بودم دبستانی بودم فک کنم دوم یا سوم اون موقع ها نمیدونم یادتونه یا نه یه چیزایی بود به نام دامن شلواری که منم اون روز کذایی پام بود. عمه من تازه عمل کرده بود از بیمارستان قرار شد بیارنش خونه ما یادم نیست چی رو عمل کرده بود ولی هرچی بود تو شکمش بود مامان من هم یه رختخواب انداخت گوشه دیوار و عمه بیچاره منو که به سختی راه میرفت با هزار زور و زحمت زیر بغلشو گرفتن آوردن خوابودنش تو رختخواب . منم وایساده بودم طی یک لحظه سرنوشت ساز ( صحنه رو تصور بفرمایید لطفا) تصمیم گرفتم برم اون سمت رختخواب عمه ام بشینم( اون سمت رختخواب نزدیک دیوار اندازه منه 8 ساله یه جای جزغله بود) من پای راستمو بلند کردم که از روی رختخواب بزارم اون ور که شست پام گیر کرد به لبه دامن شلواریم و من تعادلمو از دست دادم و عمود به عمه افتادم روش دقیقا تو همون ناحیه عمل شده... عمه ام از درد جیغی زداااا.....و من از اون لحظه به بعد هیچ خاطره ای ندارم تا یه ماه بعدش.....
    زیباکده

    16

    تنبیه ها رو سانسور نکن . دقیقا بگو چیکارت کردن .

  • ۱۰:۲۵   ۱۳۹۵/۴/۲۷
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست
    زیباکده
    نوشان : 
    سلام به همه دوستان
    من یه خاطره شرمساری دارم
    من کوچیک بودم دبستانی بودم فک کنم دوم یا سوم اون موقع ها نمیدونم یادتونه یا نه یه چیزایی بود به نام دامن شلواری که منم اون روز کذایی پام بود. عمه من تازه عمل کرده بود از بیمارستان قرار شد بیارنش خونه ما یادم نیست چی رو عمل کرده بود ولی هرچی بود تو شکمش بود مامان من هم یه رختخواب انداخت گوشه دیوار و عمه بیچاره منو که به سختی راه میرفت با هزار زور و زحمت زیر بغلشو گرفتن آوردن خوابودنش تو رختخواب . منم وایساده بودم طی یک لحظه سرنوشت ساز ( صحنه رو تصور بفرمایید لطفا) تصمیم گرفتم برم اون سمت رختخواب عمه ام بشینم( اون سمت رختخواب نزدیک دیوار اندازه منه 8 ساله یه جای جزغله بود) من پای راستمو بلند کردم که از روی رختخواب بزارم اون ور که شست پام گیر کرد به لبه دامن شلواریم و من تعادلمو از دست دادم و عمود به عمه افتادم روش دقیقا تو همون ناحیه عمل شده... عمه ام از درد جیغی زداااا.....و من از اون لحظه به بعد هیچ خاطره ای ندارم تا یه ماه بعدش.....
    زیباکده

    الهي عزيزم 2032

  • leftPublish
  • ۱۰:۴۰   ۱۳۹۵/۴/۲۷
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    اینم تصویر پدر نوشان در دفاع از جان خواهرش
  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۵/۴/۲۷
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    مرسی از الهام که منو دعوت کرد
    من و داداشم یک سال و نیم باهم فاصله سنی داریم واسه همین تو بچگی دوست صمیمی همدیگه بودیم و من کلا قاطی پسرا بودم و تا پنجم ابتدایی لباس پسرونه میپوشیدم همیشه
    اول ابتدایی بودم که امتحانمو کم گرفتم واسه همین بابام تنبیهم کرد و گفت حق نداری از این به بعد بری تو کوچه و میشینی درس میخونی سر ظهر بود ساعتای 3.4 داداشم گفت پاشو بریم تو کوچه الان بچه ها میان گفتم نه نمیام گفت بیا بریم کسی نمیفهمه گفتم باشه بریم
    رفتیم تو حیاط و در کوچه رو که میخواستیم باز کنیم دیدیم قفله داداشم گفت بیا از رو دیوار بریم
    خلاصه رفتیم رو دیوار و داداشم پرید پایین به منم میگفت ایدا بپر دیگه پایینو نگاه میکردم میترسیدم(اخه بار اولم بود بارای یعدی راحتر بودم :) )
    تا خواستم بپرم بابام اومد بیرون با صدای بلند گفت اون بالا چیکار میکنی؟
    گفتم بابا داداش کتابمو پرت کرد رو دیوار اومدم بردارم برم بخونم
    فقط شانس اوردم بابام خندش گرفت تنبیهم نکرد
  • ۱۴:۱۷   ۱۳۹۵/۴/۲۷
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    metalik : 
    مرسی از الهام که منو دعوت کرد
    من و داداشم یک سال و نیم باهم فاصله سنی داریم واسه همین تو بچگی دوست صمیمی همدیگه بودیم و من کلا قاطی پسرا بودم و تا پنجم ابتدایی لباس پسرونه میپوشیدم همیشه
    اول ابتدایی بودم که امتحانمو کم گرفتم واسه همین بابام تنبیهم کرد و گفت حق نداری از این به بعد بری تو کوچه و میشینی درس میخونی سر ظهر بود ساعتای 3.4 داداشم گفت پاشو بریم تو کوچه الان بچه ها میان گفتم نه نمیام گفت بیا بریم کسی نمیفهمه گفتم باشه بریم
    رفتیم تو حیاط و در کوچه رو که میخواستیم باز کنیم دیدیم قفله داداشم گفت بیا از رو دیوار بریم
    خلاصه رفتیم رو دیوار و داداشم پرید پایین به منم میگفت ایدا بپر دیگه پایینو نگاه میکردم میترسیدم(اخه بار اولم بود بارای یعدی راحتر بودم :) )
    تا خواستم بپرم بابام اومد بیرون با صدای بلند گفت اون بالا چیکار میکنی؟
    گفتم بابا داداش کتابمو پرت کرد رو دیوار اومدم بردارم برم بخونم
    فقط شانس اوردم بابام خندش گرفت تنبیهم نکرد
    زیباکده

    مرسی عزیزم که شرکت کردی . آخییییی خیلی خوب بود مثل من که یه بار نمره ام کم شده بود میدونستم تنبیه بزرگی در پیش دارم ولی با نوشتن یه نامه خنده رو به روی لبان خونواده آوردم و قائله رو ختم به خیر کردم 4

  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۵/۴/۲۷
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    من خودم انقد خجالت زده بودم تا مدتها از کنج عذلت بیرون نمیومدم دهی شصتیها میدونن ماها اون موقع هااا اتاق شخصی نداشتیم اکثرا . ما یه پستو داشتیم ( خونه ما خیلی قدیمی بود) من رفته بودم تو اون خودمو قایم کرده بودم

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۷/۴/۱۳۹۵   ۱۴:۲۹
  • ۰۹:۴۱   ۱۳۹۵/۴/۲۸
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    و من از اون لحظه به بعد هیچ خاطره ای ندارم تا یه ماه بعدش.....
    نوشان جون خاطره ی یه ماه بعد رو تعریف کن. بخندیم . خخخخخخخخخخخخخ
  • ۰۹:۵۶   ۱۳۹۵/۴/۲۸
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    arnina : 
    و من از اون لحظه به بعد هیچ خاطره ای ندارم تا یه ماه بعدش.....
    نوشان جون خاطره ی یه ماه بعد رو تعریف کن. بخندیم . خخخخخخخخخخخخخ
    زیباکده

    دقیقا منم با آرنینا جان موافقم یا نمیگفتی یا کامل بگو عزیزم . 4

  • ۱۰:۰۰   ۱۳۹۵/۴/۲۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    آرنینا من کلا دختر خراب کاری بودم ( هنوزم هستم)
    یه خاطره یادم اومد الان که خرابکاری نیست ولی اوج سادگی و خنگی من و در سن 4 سالگی نشون میده
    مادربزرگم برام قلک خریده بود این قلک و تو حمومم به سختی می تونستن ازم جدا کنن کلا یه هفته ای با این قلک زندگی میکردم تا شکست بعد تو این هفته هر جور میتونستم از همه پول خرد می گرفتم بریزم توش یه بار که کلید کرده بودم رو مادربزرگم که پول خرد بده بهم مادربزرگم کلافه شد از دستم و یه 50 تومنی داد بهم گفت برو خردش کن بریز تو قلکت ( سال 67 50 تومن قد 100 هزارتومن الان بلکم بیشتر ارزش داشت ) منظور مادربزرگم این بود که این پول و ببر یه چیزی از حاجی عالی ( بقالی سر کوچمون) بخر بده برات خردش کنه یا با خودش فک میکرد میبرم میدمش به پدربزرگم خردش کنه برام. ولی من با خودم گفتم چه کاریه خودم نشستم 50 تومنیه رو پاره پوره کردم انداختم تو قلکم
    بعد از اینکه قلکم شکست و پولهاشو جمع کردم و اسکناس ریز ریز شده کشف شد و در میان خنده حضار چسبانده شد و رفت در جیب پدر که ببرتش بانک و عوضش کنه ، در برابر سوالهای بزرگترها که پرسیدن چرا اینجوری کردی خیلی ساده گفت مامان بزرگ گفت خردش کن
  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۵/۴/۲۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    زیباکده
    elham khajoi : 
    زیباکده
    arnina : 
    و من از اون لحظه به بعد هیچ خاطره ای ندارم تا یه ماه بعدش.....
    نوشان جون خاطره ی یه ماه بعد رو تعریف کن. بخندیم . خخخخخخخخخخخخخ
    زیباکده

    دقیقا منم با آرنینا جان موافقم یا نمیگفتی یا کامل بگو عزیزم . 4

    زیباکده

    هیچی کلا ازم نا امید شدن دیگه پدر و مادر من مدل دعوایی نبودن زیاد . وقتی یه خراب کاری میکردم یه نگاهی می کردن که یعنی نوشان ازت انتظار نداشتم نا امیدم کردی اون نگاه بدتر از 100 تا فحشه آدم در خودش فشرده میشه 28

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۵/۴/۲۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    راستی من از ندا و بهزاد و فرک و مونامونا دعوت میکنم
  • ۱۰:۰۷   ۱۳۹۵/۴/۲۸
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    نوشان : 
    آرنینا من کلا دختر خراب کاری بودم ( هنوزم هستم)
    یه خاطره یادم اومد الان که خرابکاری نیست ولی اوج سادگی و خنگی من و در سن 4 سالگی نشون میده
    مادربزرگم برام قلک خریده بود این قلک و تو حمومم به سختی می تونستن ازم جدا کنن کلا یه هفته ای با این قلک زندگی میکردم تا شکست بعد تو این هفته هر جور میتونستم از همه پول خرد می گرفتم بریزم توش یه بار که کلید کرده بودم رو مادربزرگم که پول خرد بده بهم مادربزرگم کلافه شد از دستم و یه 50 تومنی داد بهم گفت برو خردش کن بریز تو قلکت ( سال 67 50 تومن قد 100 هزارتومن الان بلکم بیشتر ارزش داشت ) منظور مادربزرگم این بود که این پول و ببر یه چیزی از حاجی عالی ( بقالی سر کوچمون) بخر بده برات خردش کنه یا با خودش فک میکرد میبرم میدمش به پدربزرگم خردش کنه برام. ولی من با خودم گفتم چه کاریه خودم نشستم 50 تومنیه رو پاره پوره کردم انداختم تو قلکم
    بعد از اینکه قلکم شکست و پولهاشو جمع کردم و اسکناس ریز ریز شده کشف شد و در میان خنده حضار چسبانده شد و رفت در جیب پدر که ببرتش بانک و عوضش کنه ، در برابر سوالهای بزرگترها که پرسیدن چرا اینجوری کردی خیلی ساده گفت مامان بزرگ گفت خردش کن
    زیباکده

    16 خیلی خوب بودی نوشان جان واقعا خواستم باهات آشنا بشم . عکس پروفایلت چه بامزست چرا اینو انتخاب کردی . یه حالت طنز گونه ای داره با این تعاریفت و عکس پروفیلت فکر کنم آدم طنازی باشی.

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان