داستان مرمری با کمی تاخیر
base on true
مرمری کوچولو 5 سالش بود اون که همبازی برادر بزرگش بود، یکی از اعضای ثابت گروه شناخته می شدو توکارهای عملیاتی شرکت می کرد، گرفتن نخ تله دست ساز برای گرفتن یاکریم ها و گنجشک ها این کار شاید احتیاج به چشم های تیزبین و سرعت عمل بالا نداشت اما تنها مرمری کوچولو بود که در این مراسم شرکت می کرد، روزهای اوایل بهاری که بچه ها به خانه مرمری اینا میومدن (برای بازی و شادی) او مامور نگهداری نردبان بود تا میلی (پسرخاله مرمری) از پله هایش بالا برود . البته میلی یه مقداری شرارت می کرد و جوجه های تازه بدنیا اومده گنجشک ها را به بیرون لانه هایی که کنار ناودون تعبیه شدن هدایت میکردو جوجه به کف حیاط میفتاد موقعی که مرمری با این صحنه روبرو شده بود شوکه بود اما درک درستی از اصلاح این موقعیت نداشت! تنها کاری که میتونست بکنه نگهداری از گنجشک کوچولو بود برای همین بعد از اینکه میلی به پایین اومد گنجشک را که هیچ پری بر پوست خود نداشت و خیلی نحیف بود رو در بغل گرفت و سعی کرد با نی نان خیس خورده به دهان اون بیچاره وارد کند و سبدی را برای استراحت و گرم نگهداشتن گنججیشک کوچولو آماده کرد میلی که لذت خاصی از اینکار برده بود نردبان را به کنار ناودان دیگر گذاشت و بالا رفت، گنجشک کوچک دیگر را به زمین انداخت، مرمری حواسش به گنجشکک خودش گرم بود و خدا روشکر این صحنه را ندید. میلی به پایین آمده بود و پایش رو روی گنجشکک بینوا گذاشته بود و لهش کرده بود میلی داد زد و مرمری را صدا کرد و با یه هیجان ویژه ای گفت : بیــــــــــــا ریغش در آمده است ، مرمری در کمال ناباوری و ناراحتی به فکر تدفین آبرو مندانه ای برای گنجشک کوچولو افتاد یک قسمت بسیار مناسب و خوش آب و هوای باغچه را کند و گنجشککی که نابود شده بود را در آن گذاشت و با احترام خاصی خاک رویش ریخت و سنگ های زیبایی را که نگه داشته بود برای اینکه مشخص شود این یک قبر است بصورت مقبره برای اون فینگیلی تزیین کرد و با برگ هایی علامت هایی روی اون گذاشت . مرمری اون روز غصه دار بود و به گنجشکک بی نوا نگاه می کرد امیدی نداشت او زنده بماند آن روزها مرمری از رادیو زیاد میشنید که آیا استعداد فرزندان خود را کشف کرده اید یا استعداد شما در چیست چگونه آن را پرورش میدهید اما مرمری در آن بازه زمانی هیچ پاسخی برای این مطلب نداشت و یکی از دغدغه های اصلی او بود . حالا علاوه بر این موضوع نگرانی پروسه بزرگ کردن یک جوجه واقعا ناتوان هم که چشم هایش بسته است و هنوز باز نشده است هم اضافه شده بود ...

روز بعد گنجشک بینوا از بس که مرمری کوچولو در دل او نان خیس خورده کرده بود فوت کرد و او هم ریغ رحمت را سر کشید و به همان مراتب با مراسمی ویژه تر و خاص تر خاک شد اما چالش استعداد من پس در چیست در ذهن مرمری تا سه سال بعدش هم ادامه داشت اون روزها مرمری دیگه مدرسه میرفت اما علاقه ای به انجام تکالیف مدرسه اش نداشت همیشه صبح که از خواب بیدار میشد به سرعت نصفه نیمه تکالیف عملیش را با مامان جانش انجام میداد و راهی مدرسه میشد تنها نکته ویژه ای که کاردستی های مرمری داشت ، کاغذ رنگی های روغنی پدر مرمری بود که خیلی زیبا و دلربا بودند که کاردستی های او را خاص و تک میکرد .. سال ها به همین منوال گذشت و مرمری همچنان استعداد خود را کشف نکرده بود تا اینکه بزرگ شد و ازدواج کرد و این بار همیشه همراه همسر خود بود و او را همراهی می کرد به انجام کارها ، گاهی مرمری با دقت به کارهای همسر خود نگاه میکرد که با چه دقتی علایق خود را دنبال می کند اما مرمری همیشه از علایق خود در برهه های مختلف به خاطر شرایط گذشته بود ؟! دیگر داشت به این نتیجه میرسید که ژن شیرازی اش بر او غلبه کرده و اجازه نمی دهد مثل همسر خود انقدر پیگیر علایق خود باشد تا اینکه سرانجام برای تمامی این پرسش ها جوابی تازه یافت ...
استعداد مرمری در پایه بودن و همراهی بی کم و کاست خانواده و دوستان او است .. اما این دلیلی نیست که بتواند او را قانع کند
پ . ن مامان مرمری هم میگوید این عکس همان جوجه است و تایید می کند
تمام
دوستان این داستان واقعیت نداشت
" اشاره نا مستقیم به آقای مانی حقیقت کارگردان فیلم اژدها وارد می شود " خخخخخخ
