خانه
1.18M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    و مشخص نبود صاحب صدا زن است یا مرد.


    خواجه بوده .
  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست

    هم میتونسته خواهر باشه هم برادر
  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    زیباکده
    arnina : 

    شنیده بودم تو مرز آذربایجان درگیری هست و نیروهای داعش یه جنگ اساسی تو مرزراه انداختن .

    اما اصلا فکرشو نمیکردم به این زودی جنگ به داخل شهر کشیده بشه . مثل اینکه نیروهای مخفی داخل شهر داشتن .که منتظر فرصت بودن .تا بمبهای صاحاب مرده شون رو یکی یکی بترکونن .

    صدای انفجار و آمبولانس و جیغ و داد مردم حسابی عصبیم کرده . رنگ بچه هام مثل گچ سفید شده . رفتم پشت بوم آپارتمانمون تا ببینم وضعیت چجوریه از کدوم سمت میشه فرار کرد . از سمت چپ یه تانک داره نزدیک میشه . تنها راه فرارمون سمت راسته . اما اونا خیلی نزدیکن .سریع اومدم پایین . دست بچه ها رو گرفتم و بهشون گفتم همه ی انرژیمون رو جمع میکنیم تو پاهامون و میدویم . باشه . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هر دو تاشون سرشون رو به علامت تایید تکون دادن . راه افتادیم .

    هیچوقت تصور نمیکردم . از شعار لااله الا الله اینقدر حراس به دلم بیفته . با بلندگو فریاد میکشیدند و در ادامه شلیک میکردند . از کوچه پس کوچه ها رد شدیم . تا اینکه یه کامیون دیدم پر از وسایل خانه . یخچال و اجاق گاز مایکرویو که رو همشون روبان قرمز بسته شده . ووووووووووووووی جهازیه ی سما است .

    سما بهمون اشاره کرد بپرین بالا . سریع سوار شدیم و کامیون به حرکت دراومد . بعد که حسابی ازدشمن دور شدیم . حس کردم می تونم نفس بکشم . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم سما جون واقعا ممنون . تو رو خدا رسوند . خوشبخت باشی . مارک وسایلت ال جیه یا سامسونگ . ؟ 

    زیباکده

    16

    خیلللللی خوب بود آرنینا

    ینی من تو اون شرایطم دست بردار جهیزیه نبودم 15

    17

  • ۰۰:۵۸   ۱۳۹۵/۸/۱۹
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    زیباکده

    دعوت می کنم از مرمری، کژال، سما ، محسن125

    زیباکده

    ممنون برای دعوت :)

    داشتم به موضوع یع داستان فکر میکردم ...که قهرمان داستان یع خانم ه که توی راهروی آپارتمان گیر کرده

    البته گیر گیر هم نه ها ...یعنی اومده بیرون از واحد ...باد زده در قفل شده ...این خانم هم با لباس خونه 

    توی راه روی آپارتمان ی گیر کرده که تازه اسباب کشی کردن ...یعنی نه پولی توی جیبشه ..نه موبایلی دمه 

    دست و نه کسی رو میشناسه ...همه این ها یع طرف ...لباس هاش هم اوکی نیست یع طرف ...

    فوق العاده مذهبی هم هست و البته یکم هم ترسو 

    چند تا 

    راه حل به ذهنم رسید 

    ولی همشون بدونه هیجان بود ...پیش خودم گفتم واقعن چجوری میشه ته این داستان رو بست که 

    هم هیجان داشته باشه و هم منطقی و هم مغایر با مفاهیم اسلامی نباشه (مثلن :)

    دیدم چه کسی بهتر از ..فرک میچل ...(از بستگان مارگارت هستن ...مارگارت میچل :)

    ای فرک روی بنمای بر این داستان :)

  • ۰۱:۱۶   ۱۳۹۵/۸/۱۹
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    زیباکده

    دعوت می کنم از : آرنینا - آهو - محسن 125

    37
    زیباکده

    ممنون برای دعوت :)

    جون مادرت اینقد تکون نخور ...میترسم به خدا ...:)

    لامصب لیی لیی میکنه تا وسط آشپزخونه میاد 

    اوه اوه ...باز دوباره یاغی شد این لباس شوییه ...بزا از برق بکشم 

    خوب الان که خاموش شده ...لباس توی لباس شویی مونده که ..منم این شلوار رو برای فردا باید بپوشم 

    عجب وضعیتی شده ها ....

    بزا ببینم کی میتونه کمک کنه من رو از این مخمصه در بیاره ...

    آهان ...آقای تعمیر کار ....

    بهش زنگ زدم ...میگه فردا میام ...من چیکار کنم 

    بزا ببینم کدوم یکی از بچه ها خونشون نمایشگاه دائم جهیزیست و برای خرید این اقلام ...کامل تحقیق کرده 

    جوری که میدونه شیر دوقلوی آب گرم لباس شویی از جوار ترموستات میگذره :)

    یادم افتاد ....:)....بیق بوق بیق (صدای شماره گیر تلفته :)....

    الو سما ...هلپ می پلیز (چون همش کاتالوگ لوازم خارجی خونده زبان مادری براش سخته :)

  • leftPublish
  • ۰۱:۲۰   ۱۳۹۵/۸/۱۹
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست

    وااای بچه ها من هر چی فکر میکنم داستانی که بهزاد توش قهرمان باشه و بیاد منو نجات بده به ذهنم نمیرسه

    نمیدونم چرا آخر همه داستانهام به بن بست میخوره مثلا خواستم بگم خدایی نکرده خدایی نکرده آتیش میگیرم بهزاد یهو سر میرسه بعد دیدم اگه این بهزاده که چوبو میگیره دستشو و منِ بیچاره رو یه فَس میزنه به این امید که آتیشو خاموش کنه و بعد آهو با 50 درصد سوختگی و 90 درصد کوفتگی به دیار باقی میشتافه 77

    بعد گفتم ولش کن یه داستانِ دیگه : مثلا من دارم از خیابون رد میشم و یهو یه ماشین که ترمزش بریده جلوم سبز میشه و بهزاد میاد نجاتم میده بعد دیدم نه بابا اگه این بهزاده که چنان منو پرت میکنه اونورِ خیابون که سرم میخوره به جدول و جا در جا بازم به دیار باقی میشتافم 48

    خلاصه گفتم مثلا من تو آسانسور گیر کردم بهزاد میاد نجاتم بده با زورِ بازوش درِ آسانسورو باز میکنه ( دره خرابه و باز نمیمونه ) و منم در حالی که درِ آسانسور کمی بالاتر از جای اصلیش قرار گرفته با زور خودمو میکشم بالا و در میانه ی راه برای خلاص شدن از آسانسورم که با چشمای مهربونم نگاهی به بهزاد میکنم و میگم ازت ممنونم بعد بهزادم که تا حالا هیچ دختری بیشتر از یک ثانیه بهش نگاه نکرده بوده حول میشه و درِ آسانسور و ول میکنه و وقتی در بسته میشه نصفِ من میفته بیرون و نصفِ دیگه م تو آسانسور میمونه و من بازم به دیار باقی میشتافم 61

    خلاصه خستتون نکنم خواستم بگم من این چند روزه خیلی تلاش کردم و به مغزم فشار آوردم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که اگه میخوام زنده باشم و همچنان به ملتِ هنرجو خدمت رسانی کنم باید قیدِ این داستانو بزنم 72

    آیا شما موافق نیستید ؟ 4

    از شما دوستانِ عزیز تقاضا دارم موافقت خودتون رو به آدرسِ ( بهزاد بیخود کرده قهرمان باشه دات کام ) ارسال نمایید.

  • ۰۱:۴۲   ۱۳۹۵/۸/۱۹
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    زیباکده
    arnina : 
    گفتم سما جون واقعا ممنون . تو رو خدا رسوند . خوشبخت باشی . مارک وسایلت ال جیه یا سامسونگ . ؟ 
    زیباکده

    1516 خیلی جالب بود

  • ۱۰:۳۰   ۱۳۹۵/۸/۱۹
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست

    محسن تو هم دعوت کن . ( تازه وارد است دیگر .................همش باید بهش یاد بدم ............)

    ویرایش شده توسط arnina در تاریخ ۱۹/۸/۱۳۹۵   ۱۰:۳۳
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۵/۸/۱۹
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    زیباکده
    آهو : 

    زیباکده

    آهو این بهزاد و ولش کن نجاتت نمیده که هیچ خدای نکرده می فرستت اون دنیا  37

    من دعوتت کردم هااااا 82

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۱۹/۸/۱۳۹۵   ۱۲:۳۴
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۵/۸/۱۹
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    زیباکده
    محسن 125 : 
    زیباکده

    دعوت می کنم از : آرنینا - آهو - محسن 125

    37
    زیباکده

    ممنون برای دعوت :)

    جون مادرت اینقد تکون نخور ...میترسم به خدا ...:)

    لامصب لیی لیی میکنه تا وسط آشپزخونه میاد 

    اوه اوه ...باز دوباره یاغی شد این لباس شوییه ...بزا از برق بکشم 

    خوب الان که خاموش شده ...لباس توی لباس شویی مونده که ..منم این شلوار رو برای فردا باید بپوشم 

    عجب وضعیتی شده ها ....

    بزا ببینم کی میتونه کمک کنه من رو از این مخمصه در بیاره ...

    آهان ...آقای تعمیر کار ....

    بهش زنگ زدم ...میگه فردا میام ...من چیکار کنم 

    بزا ببینم کدوم یکی از بچه ها خونشون نمایشگاه دائم جهیزیست و برای خرید این اقلام ...کامل تحقیق کرده 

    جوری که میدونه شیر دوقلوی آب گرم لباس شویی از جوار ترموستات میگذره :)

    یادم افتاد ....:)....بیق بوق بیق (صدای شماره گیر تلفته :)....

    الو سما ...هلپ می پلیز (چون همش کاتالوگ لوازم خارجی خونده زبان مادری براش سخته :)

    زیباکده

    16

    خیلی خووووب بود محسن 245 ببخشید 125 17

    جوری که میدونه شیر دوقلوی آب گرم لباس شویی از جوار ترموستات میگذره :)

    آره آره من ندونم کی می خواد بدونه والاااع 37

    ولی آخرش ازم تشکر نکردیااااا یادت باشه 34

  • leftPublish
  • ۰۲:۰۶   ۱۳۹۵/۸/۲۰
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    زیباکده
    * سما * : 
    زیباکده
    زیباکده

    16

    خیلی خووووب بود محسن 245 ببخشید 125 17

    جوری که میدونه شیر دوقلوی آب گرم لباس شویی از جوار ترموستات میگذره :)

    آره آره من ندونم کی می خواد بدونه والاااع 37

    ولی آخرش ازم تشکر نکردیااااا یادت باشه 34

    زیباکده

    راس میگی یادم رفت ...

    راستی... مگه گفتی باید چیکار کنم که دره لباسشویی باز بشه ...وقتی خاموشه... که تشکر کنم ؟؟!!:)

    و لی خوب .....مرسی :)

  • ۰۲:۰۹   ۱۳۹۵/۸/۲۰
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    زیباکده
    arnina : 

    محسن تو هم دعوت کن . ( تازه وارد است دیگر .................همش باید بهش یاد بدم ............)

    زیباکده

    یادم رفت راستش ...:)

    خوب من از بانوان ...فرک و سما و آرنینا ...دعوت میکنم که در چالش شرکت کنن :)

  • ۰۸:۳۹   ۱۳۹۵/۸/۲۰
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    آخرین بار ده سال پیش اومده بودم یزد، اونموقع فی فی بهترین دوستم اونجا دانشجو بود. حالا که بعد از ده سال باز داشتم توی حیاط آتشکده قدم می زدم. همه خاطرات داشت زنده می شد. نگاره فَروَهَر هم به اندازه گذشته زیبا به نظرم می رسید. تا اینکه حوض وسط حیاط توجهم رو جلب کرد. به حوض نزدیک شدم که دیدم چند تا نینجا سیاه پوش که صورتاشون رو پوشونده بودن از در و دیوار دارن سمت من میان و فریاد می زدن بگیرینش، بگیرینش....از روی فرم چشمهاشون حدس زدم ژاپنی باشن ولی وقتی خانمی از پشت همه اونها ظاهر شد که کیمونوی سفید و نارنجی پوشیده بود، مطمئن شدم ژاپنی هستن. چهره زن خیلی زیبا و دوست داشتنی بود فکر کردم در امانم اما اشتباه کردم نینجاها بهم حمله کردن و من رو توی حوض انداختن. وای باورم نمی شد این واقعا یه حوض بود از هر دریایی که دیده بودم عمیق تر بود پایین و پایین تر می رفتم دیگه نمی تونستم نفسم رو حبس کنم داشتم خفه می شدم که احساس کردم کف پاهام با جسم سختی برخورد کرد که پایین رفتنم رو متوقف کرد و به سرعت به سمت بالا و سطح آب به حرکت در اومد و من رو هم با خودش بالا می برد. انگار بیهوش شده بود وقتی به هوش اومدم دیدم روی یک پل هستن پلی متشکل از مکعبهای 5 سانتی که هر وجهش پر از رنگای جالب بود. یهو با خودم گفتم مکعب 5! نشستم و دیدم این پل جادویی روی حوض وسط حیاط آتشکده قرار داره. نینجاها و و زن ژاپنی بهم تعظیم کردن و گفتن شما محسن مکعب رو می شناسی!!!! من زیر لب گفتم: ممنون زیباکده
  • ۱۴:۰۶   ۱۳۹۵/۸/۲۱
    avatar
    محسن 125
    کاربر فعال|646 |235 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    محسن مکعب رو می شناسی!!!! من زیر لب گفتم: ممنون زیباکده 15
    زیباکده

    خیلی عالی بود 4 ...ممنون 

  • ۲۱:۳۸   ۱۳۹۵/۸/۲۱
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    زیباکده

    زیباکده
    فرک (Ferak) : 

    دعوت می کنم از مرمری، کژال، سما ، محسن125

    زیباکده
    زیباکده

    بعد از مدت ها سفر رویایی برامون جور شد و موقع رفتن دوستم فرک یه بسته بهم داد گفت : دوستم بهت خوش بگذره اینو توی سفر باز کن ، یادت باشه جاش نگذاری حتما با خودت ببرش !!

    یه روز دل انگیز آفتابی کنار سواحل قناری یه خونه خصوصی گرفته بودیم و کنار ساحلش بودیم ، روی صندلی کنار ساحلی لم داده بودم و عینک ترندیولم به چشمم بود و مایو زارا تنم ! داشتم آفتاب میگرفتم که شوشو رفته بود دو تا نوشیدنی از یخچال بیاره ..

    بسته ای که فرک بهم داده بود رو داشتم باز میکردم چند تا وسیله ی مختلف ..، وای خودای من روغن شاینی و رنگ دهنده نیوآآآ من یادم رفته بود کرم برای آفتاب گرفتن بگیرم هوورا شروع کردم روغن رو بخودم زدم که همسر از راه رسید و نشست و گفت بیا عزیزم نوشیدنی منم که خیلی تشنم بود خوشحال گفتم مرسی عزیزم میشه درشو باز کنی و شوشو گفت نـــــــــــــــه یعنی باید دو باره برگردم در باز کن بیارم که من یاد یه وسیله توی وسایلی که فرک بهم داده بود افتادم دوباره به بسته سر زدم و فکر میکنید چی دیدم ای خــــــــدا فرک تو دیگه کی هستــــــــــی!!37

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۲۱/۸/۱۳۹۵   ۲۱:۳۹
  • ۰۸:۵۷   ۱۳۹۵/۸/۲۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    مرمری : 
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 

    ای خــــــــدا فرک تو دیگه کی هستــــــــــی!!37

    زیباکده

    46

    خیلی باحال و متفاوت بود 33

  • ۰۹:۴۴   ۱۳۹۵/۸/۲۲
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست

    با وجود اینکه امروز شنبه است و باید منتظر چالش جدید باشیم . ولی من یه تشکر به محسن بدهکارم و باید ادای دین کنم . ......بهتون نگفتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وووووووووووووووی الان میگم .............

    توی پارک جنگلی بودم .مشغول چیدن فندق . صدای پرندگان و عظمت جنگل حسابی منو تو خودم فرو برده بود . فندق ها رو میچیدم و توی سبدم میریختم . و همینطور کم کم از دوستان جدا شدم . یادتون نمیاد همه با هم رفته بودیم جنگل ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تابستون سال گذشته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آهان .........همون ماجرا رو می خوام تعریف کنم ....... 

    یهو به خودم اومدم دیدم نمیدونم باید از کجا برگردم . همه ی زیبایی های جنگل در یک آن به وحشت و هراس تبدیل شد . سبد روانداختم و شروع به دویدن کردم . که یهو پام لیز خورد . وااااااااااااااااااااااااای خدای من . باتلاق ................ داشت منو میکشید . چه بده ..............هر چی بیشتر می خواستم خودم رو بکشم بیرون نمیشد بلکه بیشتر کشیده میشدم داخل لجن ها .................فریاد زدم . کمممممممممممممممک ...........کمممممممممممممممممک ...........بازم رفتم تووو.

    خدای من .............چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟// بازم فریاد زدم . هر چی بیشتر فریاد میزدم بیشتر میرفتم داخل ... حالا دیگه لجنها تا رو ی سینه ام بود . میدونستم اگه بازم فریاد بزنم بیشتر میرم داخل . ولی چاره ای نبود . بازم فریاد کشیدم کممممممممممممممممممممک .

    تا گردن رفتم تو باتلاق . حالا فقط سرم و دست راستم بیرون بود . که محسن رو دیدم . صدای فریادم روشنیده بود . چند تا شاخه درخت رو انداخت زیر پاش و دستش رو دراز کرد .

    __ دستم رو بگیر

    __ نه

    بیشتر رفتم تو سرم رو به سمت آسمون کج کردم تا لجنها نره تو دهنم . دستم هم رفت تو لجن .

    __بهت میگم بگیر دستمو . چرا نمیگیری ؟

    __ آخه نامحرمی

    محسن فریاد کشید : آخه لامصب دست لجنی تو چه حسی به من میده آخه . بگیرش . 

    یه قلوپ لجن رفت تو دهنم و کلا دیگه رفتم تو .................

    یه لحظه حس کردم یه چیزی به دستم می خوره . شاخه ی درخت بود . گرفتمش و به زور و زحمت اومدم بیرون .

     چند تا سرفه کردم و با دستم جلوی چشمام رو تمیز کردم . چشمامو باز کردم . دیدم محسن داره نفس نفس میزنه خیلی به زحمت منو کشیده بود بیرون .

    همین که خواستم ازش تشکر کنم . رفت و تنه ی درخت رو گاز گرفت . اونم با چه شدتی .

    به نظر عصبانی میومد آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟38

  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۵/۸/۲۲
    avatar
    fatemeh.g21
    سه ستاره ⋆⋆⋆|3229 |3068 پست
    زیباکده
    arnina : 

    با وجود اینکه امروز شنبه است و باید منتظر چالش جدید باشیم . ولی من یه تشکر به محسن بدهکارم و باید ادای دین کنم . ......بهتون نگفتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وووووووووووووووی الان میگم .............

    توی پارک جنگلی بودم .مشغول چیدن فندق . صدای پرندگان و عظمت جنگل حسابی منو تو خودم فرو برده بود . فندق ها رو میچیدم و توی سبدم میریختم . و همینطور کم کم از دوستان جدا شدم . یادتون نمیاد همه با هم رفته بودیم جنگل ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تابستون سال گذشته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آهان .........همون ماجرا رو می خوام تعریف کنم ....... 

    یهو به خودم اومدم دیدم نمیدونم باید از کجا برگردم . همه ی زیبایی های جنگل در یک آن به وحشت و هراس تبدیل شد . سبد روانداختم و شروع به دویدن کردم . که یهو پام لیز خورد . وااااااااااااااااااااااااای خدای من . باتلاق ................ داشت منو میکشید . چه بده ..............هر چی بیشتر می خواستم خودم رو بکشم بیرون نمیشد بلکه بیشتر کشیده میشدم داخل لجن ها .................فریاد زدم . کمممممممممممممممک ...........کمممممممممممممممممک ...........بازم رفتم تووو.

    خدای من .............چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟// بازم فریاد زدم . هر چی بیشتر فریاد میزدم بیشتر میرفتم داخل ... حالا دیگه لجنها تا رو ی سینه ام بود . میدونستم اگه بازم فریاد بزنم بیشتر میرم داخل . ولی چاره ای نبود . بازم فریاد کشیدم کممممممممممممممممممممک .

    تا گردن رفتم تو باتلاق . حالا فقط سرم و دست راستم بیرون بود . که محسن رو دیدم . صدای فریادم روشنیده بود . چند تا شاخه درخت رو انداخت زیر پاش و دستش رو دراز کرد .

    __ دستم رو بگیر

    __ نه

    بیشتر رفتم تو سرم رو به سمت آسمون کج کردم تا لجنها نره تو دهنم . دستم هم رفت تو لجن .

    __بهت میگم بگیر دستمو . چرا نمیگیری ؟

    __ آخه نامحرمی

    محسن فریاد کشید : آخه لامصب دست لجنی تو چه حسی به من میده آخه . بگیرش . 

    یه قلوپ لجن رفت تو دهنم و کلا دیگه رفتم تو .................

    یه لحظه حس کردم یه چیزی به دستم می خوره . شاخه ی درخت بود . گرفتمش و به زور و زحمت اومدم بیرون .

     چند تا سرفه کردم و با دستم جلوی چشمام رو تمیز کردم . چشمامو باز کردم . دیدم محسن داره نفس نفس میزنه خیلی به زحمت منو کشیده بود بیرون .

    همین که خواستم ازش تشکر کنم . رفت و تنه ی درخت رو گاز گرفت . اونم با چه شدتی .

    به نظر عصبانی میومد آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟38

    زیباکده

    16

    اخی این محسن دم پیری ببین به چه کارایی که دست نمیزنه10

    واقعا چرا عصبانی میزد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟25

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۵/۸/۲۲
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست
    زیباکده
    محسن 125 : 
    زیباکده
    زیباکده

    راس میگی یادم رفت ...

    راستی... مگه گفتی باید چیکار کنم که دره لباسشویی باز بشه ...وقتی خاموشه... که تشکر کنم ؟؟!!:)

    و لی خوب .....مرسی :)

    زیباکده

    بعله گفتم 37

    یه قلق خفن داشت که یادت دادم. 

    به این زودی فراموش کردی ؟ 75

    ولی خوب .... خواهش می کنم 1

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۵/۸/۲۲
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    ممنون از حضور همگي دوستان در چالش  هفته گذشته 18

    93 

    از  فرک (Ferak) جان   خواهش مي كنم چالش اين  هفته  رو تعيين كنند 

    ممنون 

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان