محسن 125 :
arnina :
محسن تو هم دعوت کن . ( تازه وارد است دیگر .................همش باید بهش یاد بدم ............)

یادم رفت راستش ...:)
خوب من از بانوان ...فرک و سما و آرنینا ...دعوت میکنم که در چالش شرکت کنن :)

از آژانس پیاده شدم، به سختی چمدونم رو حمل می کردم. نگاهی به ساعتم انداختم و از در فرودگاه وارد سالن شدم. یه کم زود رسیده بودم. باید برای برگزاری یکی از نمایشگاه های نقاشیم به ارمنستان می رفتم. داشتم تو ذهنم همه برنامه هام رو مرور می کردم که یهو یادم افتاد باید اطلاعات مهمی رو راجع به یه گالری دیگه تو ارمنستان به دست می آوردم و بعد از برگزاری نمایشگاه اصلی تو گالری اصلی، دومین نمایشگاه رو اونجا برگزار می کردم. عجب اشتباهی کرده بودم! آخه تو لحظه های آخر این پیشنهادو بهم دادن و من انقدر درگیر برنامه های گالری اصلی بودم که فراموش کردم راجع به اون برنامه ریزی کنم.
یه مرتبه یه فکر بکر به ذهنم رسید. فقط یه نفر می تونست تو این شرایط بهم کمک کنه. من دو ساعتی تا پروازم وقت داشتم.
به سمت قسمت اطلاعات فرودگاه رفتم و گفتم: ببخشید من یه تلفن ضروری دارم!
مرد با خونسردی جواب داد:"چه شماره ای رو می خواین براتون بگیرم؟"
"125"
مرد که تا اون موقع به صندلیش لم داده بود، نیم خیز شد و با چشم های از حدقه در اومده گفت: "آتش نشانی؟!"
من که تو اون لحظه به افق خیره شده بودم، ژست رئیس یکی از گروه های مافیایی رو به خودم گرفتم، آرنجم رو روی کانتر گذاشتم، به مرد نیم خیز شده نگاه کردم و گفتم:
"125 ..... محسن 125"
توی اون تماس تمام اطلاعات لازم رو از محسن 125 گرفتم. گوشی رو گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "ممنون محسن 125، تو خیلی باحال و مؤدبی!"