خانه
1.17M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    عه عجب چالشی
  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    من 4 سال پیش اولا که با هادی دوست شده بودم میرفتم اموزشگاه رانندگی و کلا عشق ماشین بودم تا چندوقت
    با هادی بیرون بودیم گفتم رانندگی بلدم و اینا.گفت عه پس بیا بشین اومد پایین و من نشستم
    داشتیم رانندگی میکردم و همه چی خوب بود یهو گوشی هادی زنگ خورد داشت و از من غافل شد
    پیچیدم تو خیابون فرعی که زدم به یه ماشینی و هادی هم رفت پایین پریدم رو صندلی شاگرد و سرمو انداختم پایین
    وقتی برگشت دیدم میخنده و گفت ایدا یعنی اعتماد به نفست تو حلقت
  • ۱۳:۵۸   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    زیباکده
    mona mona : 
    زیباکده
    مامان رهام و دنیز : 
    عجل
    زیباکده

    اجل

    لغت نامه دهخدا

    اجل . [ اَ ج َ ] (ع اِ) گاه . هنگام . زمان : لکل امة اجل اذا جاء اجلهم فلایستأخرون ساعة و لایستقدمون . (قرآن 49/10). لکل امری ٔ فی الدنیا نفس معدود واجل محدود. || زمانه . || مرگ . || زمان مرگ . نهایت زمان عمر : 
    اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
    صیاد از دور، نک ! دانه برهنه کرده لوسانه .

    زیباکده

    من اون عجلی رو گفتم ک از عجله میاد 1516

  • ۱۳:۵۹   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    مونا خانم مشکوک بازی در نیار
    خودت نمیخای بگی چرا پس؟ نترس کسی نمیشناستت که
  • ۱۴:۰۱   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    مامان رهام و دنیز : 
    مونا خانم مشکوک بازی در نیار
    خودت نمیخای بگی چرا پس؟ نترس کسی نمیشناستت که
    زیباکده

    نه الهام جان مشكوك بازي در نميارم گلم

    چشم عزيزم فرصت كنم ميگذارم

  • leftPublish
  • ۱۴:۲۰   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    ماهم ازین ب بهد فرصت کردیم تو چالشا شرکت میکنیم
    الهام لفت ده گروپ
  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    قبول نیست آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند یا مثلا رطب خورده منع رطب کی کند یا هر چی سنگه مال پای لنگه
    خلاصه همه این ضرب المثل ها حاکی از آنست که شما مثل پدر روحانی نشستی تو کیوسک از همه اعتراف می گیری فرپلی نیست
  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    باشه هر وقت یادت اومد بگو
  • ۱۴:۳۹   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    من داستاني به اون شكلي كه دوستان تعريف كردن . گفتن نداشتم 

    و همش هم برميگرده به اين موضوع كه مامان همشه منع كرده بودن و من هم هميشه سعي كردم وارد اينجور مباحث نشم چون خودم

    هم به اين نتيجه رسيده بودم 

    هميشه سر و سنگين برخورد كردم و سر بزير بودم 

    البته ازين جريان ها نميشه اجتناب كرد و هر چند هم سراغش نري باز هم به سراغت مياد 

    يادمه من تازه از دانشگاه فارغ التحصي شده بودم و جايي مشغول به كار شدم كه محيطش همش خانومانه بود ولي مدير عامل يه پسر داشتن كه هر روز به ديد مامان ميومدن و بعضي وقتها ناهار رو با مادرشون ميخوردن 

    البته اينم بگم  همه دخترا اين شكلي ميشدن وقتي ايشون ميومدن ولي من اصلا خوشم نميومد و هيچ وقت حتي سلام هم نميكردم بهشون هر بار كه ميومدن خودشون ميومدن به من سلام ميكردم كه من هم با اكراه جوابشون رو ميدادم 

    يبار من آشپزخونه بودم كه براي خودم چايي بريزم ديدم ايشون هم اومدن و گفتن مي دونيد مونا يعني چي؟

    منم گفتم مونا؟ خب  .. 

    ديدم ايشون گفتن يعني استكبار يعني غرور يعني ....

    همينجور گفتن و گفتن 

    منم فقط نگاهشون كردم و اومدم بيرون 

    يه جورايي دلم براش سوخت ولي من محل كارم رو عوض كردم گه گاهي كه ايشون رو ميديدم كلي ذوق ميكردن و من فقط سعي ميكردم در حد سلام جوابشون رو بدم الان هم مجري تلويزيون هستن و من وقتي برنامه ايشون رو ميبينم ياد اون رفتارشون ميوفتم 4

  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    خیلی جالب بود که هی می گی ندارم.
    لایک
  • leftPublish
  • ۱۴:۵۰   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    خیلی جالب بود که هی می گی ندارم.
    لایک
    زیباکده

    قرونت عزيزم ممنون 

    ازين جريانا زياد دارم عزيزم 4

  • ۱۴:۵۰   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    مونا جون ماهم سربزیر و سنگین بودیما
  • ۱۴:۵۲   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    مامان رهام و دنیز : 
    مونا جون ماهم سربزیر و سنگین بودیما
    زیباکده

    بر منكرش لعنت عزيزم 8

    منظورم اينه كه كلا بچه آروميم من 4

  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    mona mona : 

    من داستاني به اون شكلي كه دوستان تعريف كردن . گفتن نداشتم 

    و همش هم برميگرده به اين موضوع كه مامان همشه منع كرده بودن و من هم هميشه سعي كردم وارد اينجور مباحث نشم چون خودم

    هم به اين نتيجه رسيده بودم 

    هميشه سر و سنگين برخورد كردم و سر بزير بودم 

    البته ازين جريان ها نميشه اجتناب كرد و هر چند هم سراغش نري باز هم به سراغت مياد 

    يادمه من تازه از دانشگاه فارغ التحصي شده بودم و جايي مشغول به كار شدم كه محيطش همش خانومانه بود ولي مدير عامل يه پسر داشتن كه هر روز به ديد مامان ميومدن و بعضي وقتها ناهار رو با مادرشون ميخوردن 

    البته اينم بگم  همه دخترا اين شكلي ميشدن وقتي ايشون ميومدن ولي من اصلا خوشم نميومد و هيچ وقت حتي سلام هم نميكردم بهشون هر بار كه ميومدن خودشون ميومدن به من سلام ميكردم كه من هم با اكراه جوابشون رو ميدادم 

    يبار من آشپزخونه بودم كه براي خودم چايي بريزم ديدم ايشون هم اومدن و گفتن مي دونيد مونا يعني چي؟

    منم گفتم مونا؟ خب  .. 

    ديدم ايشون گفتن يعني استكبار يعني غرور يعني ....

    همينجور گفتن و گفتن 

    منم فقط نگاهشون كردم و اومدم بيرون 

    يه جورايي دلم براش سوخت ولي من محل كارم رو عوض كردم گه گاهي كه ايشون رو ميديدم كلي ذوق ميكردن و من فقط سعي ميكردم در حد سلام جوابشون رو بدم الان هم مجري تلويزيون هستن و من وقتي برنامه ايشون رو ميبينم ياد اون رفتارشون ميوفتم 4

    زیباکده

    ینی مونا جون میگی از شما خوشش اومده بوده ؟؟؟؟ 4 ولی خودمونیم به پسر مدیر عامل سلام نمیدادی خیلی حرف بوده ها 37

  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    زیباکده
    elham khajoi : 
    زیباکده
    mona mona : 

    من داستاني به اون شكلي كه دوستان تعريف كردن . گفتن نداشتم 

    و همش هم برميگرده به اين موضوع كه مامان همشه منع كرده بودن و من هم هميشه سعي كردم وارد اينجور مباحث نشم چون خودم

    هم به اين نتيجه رسيده بودم 

    هميشه سر و سنگين برخورد كردم و سر بزير بودم 

    البته ازين جريان ها نميشه اجتناب كرد و هر چند هم سراغش نري باز هم به سراغت مياد 

    يادمه من تازه از دانشگاه فارغ التحصي شده بودم و جايي مشغول به كار شدم كه محيطش همش خانومانه بود ولي مدير عامل يه پسر داشتن كه هر روز به ديد مامان ميومدن و بعضي وقتها ناهار رو با مادرشون ميخوردن 

    البته اينم بگم  همه دخترا اين شكلي ميشدن وقتي ايشون ميومدن ولي من اصلا خوشم نميومد و هيچ وقت حتي سلام هم نميكردم بهشون هر بار كه ميومدن خودشون ميومدن به من سلام ميكردم كه من هم با اكراه جوابشون رو ميدادم 

    يبار من آشپزخونه بودم كه براي خودم چايي بريزم ديدم ايشون هم اومدن و گفتن مي دونيد مونا يعني چي؟

    منم گفتم مونا؟ خب  .. 

    ديدم ايشون گفتن يعني استكبار يعني غرور يعني ....

    همينجور گفتن و گفتن 

    منم فقط نگاهشون كردم و اومدم بيرون 

    يه جورايي دلم براش سوخت ولي من محل كارم رو عوض كردم گه گاهي كه ايشون رو ميديدم كلي ذوق ميكردن و من فقط سعي ميكردم در حد سلام جوابشون رو بدم الان هم مجري تلويزيون هستن و من وقتي برنامه ايشون رو ميبينم ياد اون رفتارشون ميوفتم 4

    زیباکده

    ینی مونا جون میگی از شما خوشش اومده بوده ؟؟؟؟ 4 ولی خودمونیم به پسر مدیر عامل سلام نمیدادی خیلی حرف بوده ها 37

    زیباکده

    نمي دونم شايد4

    عزيزم من به خود مدير عاملم خوشم نياد سلام نميدم 9

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    منم دوران دانشگاه یه استادی داشتم که دخترا زیاد دنبالش بودن.4 آخه کلا یه آدم تر و تمیز میانه رویی بود هیچ چیز افراطی تو حرکاتش نبود از طرفی قیافه ی خوبیم داشت . دانشجوهام خیلی دوسش میداشتن . یک روز داشتم از خوبیای این آقا به یکی از دوستام تعریف میکردم همون لحظه دوست سقه سیاهم برگشت گفت خوبه حالا تو درسش بیفتی. همانا که من این بهم تلقین شد و به طرز باور نکردنی اون درسو افتادم 9(آخه این استاد به اینکه خوب نمره میدن معروف بودن ولی اون ترم تغییر کرده بودن 14)

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    سلام بچه ها من چون اصولا آدم عاشق پیشه ای هستم ماجرای عاشقانه زیاد برام پیش اومده ولی من تصمیم گرفتم یه ماجرای خنده دار تعریف کنم فقط باید قول بدید که زیاد بهم نخندید کم بخندید ایراد نداره
    من از بچه گی عاشق تلویزیون و کارتون بودم یعنی فک نمی کنم کسی اندازه من پای تلویزیون بود بابامم میگفت بچه باید زود بخوابه مورد بود یه سریال رو که شبکه 1 ساعت 10 شب پخش میکرد من تمام قسمتهاشو شنیدم ( چون بابام زود می خوابید و منم باید میخوابیدم بعد از اینکه خونه در سکوت فرو می رفت من یواشکی میومدم تلویزیون و روشن میکردم با صدای خیلی خیلی کم اونقدر کم که خودم نمی شنیدم بعد گوشمو میچسبوندم به بلندگو... این بود که من اون سریال و ندیدم بلکه شنیدم) حالا این موجود دیوانه تلویزیون و تصور کنید شما
    سوم راهنمایی همه تو کلاسمون یه عشق فانتزی داشتن مثلا یکی عاشق کوین بک استریت بویز بود یکی ام عاشق شاهرودی ( فوتبالیست) ذهن کودکانه و عاشق پیشه منم رفت گشت یکی رو پیدا کرد عاشقش بشه قبل از معرفی اش لازم میدونم مخاطبان خاص بقیه دوستان و هم معرفی کنم
    یکی از دوستای مذهبی ام عاشق تور لیدر تورهای سوریه و عراقشون شده بود یکی دیگه عاشق الک رمزی( اسب سیاه یه سریال بود اسم شخصیت پسره الک رمزی بود) آقا میون اینا کسی که من عاشقش بودم انیمیشن بود چی کااار کنم خب!!!! من عاشق یه کارتن شده بودم که اگه بگید ندیدینش ناراحت میشم....زورررروووووو
    در این حد عاشق که همیشه خودم و تو ماجراهاش میدیدم و هیش قسمتی از سریال و هم از دست نمیدادم اسم ماشینم هم الان دیه گو اه یه جور ادای دین به اولین عشق کودکی ماجراهای خنده دارم برام پیش اومد که دیگه در این مجال نمیگنجد
    با سپاس من بهزاد رو به چالش میکشم و البته مهرنوش ووووو
  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    mona mona : 
    زیباکده
    elham khajoi : 
    زیباکده
    mona mona : 

    من داستاني به اون شكلي كه دوستان تعريف كردن . گفتن نداشتم 

    و همش هم برميگرده به اين موضوع كه مامان همشه منع كرده بودن و من هم هميشه سعي كردم وارد اينجور مباحث نشم چون خودم

    هم به اين نتيجه رسيده بودم 

    هميشه سر و سنگين برخورد كردم و سر بزير بودم 

    البته ازين جريان ها نميشه اجتناب كرد و هر چند هم سراغش نري باز هم به سراغت مياد 

    يادمه من تازه از دانشگاه فارغ التحصي شده بودم و جايي مشغول به كار شدم كه محيطش همش خانومانه بود ولي مدير عامل يه پسر داشتن كه هر روز به ديد مامان ميومدن و بعضي وقتها ناهار رو با مادرشون ميخوردن 

    البته اينم بگم  همه دخترا اين شكلي ميشدن وقتي ايشون ميومدن ولي من اصلا خوشم نميومد و هيچ وقت حتي سلام هم نميكردم بهشون هر بار كه ميومدن خودشون ميومدن به من سلام ميكردم كه من هم با اكراه جوابشون رو ميدادم 

    يبار من آشپزخونه بودم كه براي خودم چايي بريزم ديدم ايشون هم اومدن و گفتن مي دونيد مونا يعني چي؟

    منم گفتم مونا؟ خب  .. 

    ديدم ايشون گفتن يعني استكبار يعني غرور يعني ....

    همينجور گفتن و گفتن 

    منم فقط نگاهشون كردم و اومدم بيرون 

    يه جورايي دلم براش سوخت ولي من محل كارم رو عوض كردم گه گاهي كه ايشون رو ميديدم كلي ذوق ميكردن و من فقط سعي ميكردم در حد سلام جوابشون رو بدم الان هم مجري تلويزيون هستن و من وقتي برنامه ايشون رو ميبينم ياد اون رفتارشون ميوفتم 4

    زیباکده

    ینی مونا جون میگی از شما خوشش اومده بوده ؟؟؟؟ 4 ولی خودمونیم به پسر مدیر عامل سلام نمیدادی خیلی حرف بوده ها 37

    زیباکده

    نمي دونم شايد4

    عزيزم من به خود مدير عاملم خوشم نياد سلام نميدم 9

    زیباکده

    باریک 184

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2251 پست
    با سلام من از طرف خودم خودمو دعوت میکنم قربون خودم برم
    راستش منم داستان عشقیه جالبی ندارم ولی میخوام یه داستان جالب براتون تعریف کنم ، کلاس سوم راهنمایی بودم که یه پسری به اسم حمید بذون استثنا هر روز وقع رفتن به مدرسه و برگشتن میومد دنبالم راه میوفتاد ،منم اصلا ازش خوشم نمیومد خیلی سیریش بود هر کاری میکردم ول کن نبود،انزلی خیلی شهر کوچیکیه واسه همین اگه بخوای آمار کسیو در بیاری خیلی راحت میتونی حتی بفهمی نهار چی خورده،خلاصه همینجور گذشت یه روز تو مدرسه یه دختری به اسم بهاره (که قبلا جی اف دوست پسر یکی از دوستام بود)ازم پرسید تو ندا هستی ؟ منم گفتم عاره چطور ؟؟ گفت همینجوری ، گفتم با داداشم دوستی ؟ گفت نه خلاصه هر کاری کردم بهم نگفت از کجا منو میشناسه ،منم با تعجب رفتم برا همون دوستم که بهاره رو میشناخت تعریف کردم و کلی متعجب شدیم ، 4 سال گذشت ،بعد از کنکور یکی از دوستام که تو دبیرستان آشنا شدیم جشن عقدش بود منمرفتم اونجا و با کمال تعجب هم بهاره و هم حمید هر دو اونجا بودن
    همونجا رفتم پیش عروس گفتم اینا کین ؟ گفت خواهر شوهر و برادر شوهرم
    بعد فهمیدم بهاره که انقدر فکر منو مشغول کرده بود خواهر حمید بود و من به چه چیزها که فکر نکرده بودم
  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۵/۴/۵
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51244 |36302 پست
    مونا مونا ؟
    آخه این ماجرایی که تعریف کردی ماجرای عاشقانه بود؟ زود باش یه ماجرای قشنگ عاشقانه تعریف کن
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان