چون متنش خیلی واضح نیست، تایپش کردم :
"با سلام خدمت دوست عزیزم حدیث. امیدوارم که حالت خوب باشد. ای کاش گلی بودم که مرا به تو هدیه می دادند. ای کاش پروانه ای بودم که به هر جا که می خواستم پر می گشودم و به پیش تو حدیث مهربان و عزیز و خوبم می آمدم. من واقعاً تو را دوست می دارم. حیف آن روزها که قدر هم را نمی دانستیم و با هم دعوا می کردیم و حالا که می خواهید بروید یادمان آمد. واقعاً در سرویس که گریه کردم هیچ در خانه به قدری برایت گریه کردم که نمی دانی. حرفهای من به تو خیلی زیاد است ولی حیف که نمی شود همه را در کاغذ سفیدم بنویسم. تو دوست خوبی برای من بودی. با این که یک سال از من کوچکتری هم درس و نقاشی و فهم و هوش و شعورت از من بیشتر است و یک حسن مهم دیگر داری که تو مرا نصیحت می کردی. نمی دانم با چه چشمی گریه کنم برایت با چه زبانی از تو تشکر کنم. ای کاش می مردم این لحظه غمناک را نمی دیدم. بیشتر از این وقتت را نمی گیرم."
من نمی دونم با این استعداد ادبیات چرا شاعر و نویسنده نشدم! 
یعنی کشته مرده اون قسمتی ام که کامل خودمو ضایع کردم. یه جورایی کلا خودمو .... آره...
درس و نقاشی و فهم و هوش و شعور !
خوب دیگه چی می مونه؟!
جالبترش اینجاست که در مورد نقاشی و ... که گفتم، من رفتم سمت هنر و اون رفت سمت رشته های ریاضی و .... 