خانه
354K

سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu

  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۳/۹/۹
    avatar
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    خلاصه قسمت ۵۴ سریال  فاطما گل



    بعد از چاقویی که مصطفی به خاطر آسو خورد شب گذشته مورد عمل جراحی قرار گرفته . در شرایطی که پدرو مادرش خودشونو رسوندن استانبول میبرنش توی بخش تا کم کم حالش رو به بهبودی بره !



    | شرکت یاشاران |

    منیر بی تاب اتفاقات افتاده و از دست دادن گایه توی اتاق اردوان انتظار پست فطرت ترین فرد خونواده رو میکشه . بالأخره اردوان وارد اتاق میشه و با دیدن منیر میگه :

    واو ، سحرخیز شدی آقا منیر .. منیر : دیروز چی به گایه گفتی ؟ .. اردوان ( در حالی که به خودش اشاره میکنه ) : به گایه گفتم اگه یه نفر ( خودش ) با یه دختر رابطه داشته باشه و از همون اول اینو عَلَنی کرده باشه نفر بعدی ( اشاره به منیر ) وظیفه داره کنار وایسه و کاری نکنه حیثیتش زیر سوال بره .. منیر ( با عصبانیت میکوبه روی دسته مبل و وایمیسه ) : بی حیثیت تویی پست فطرت عوضی ، رابطه منو گایه جدی بود .. اردوان : رابطه منم جدی بود ، که چی بشه حالا ؟ .. منیر : این لقمه ها واست درشته ، ببین تو تهِ تهش باید با دخترایِ پاپَتی رابطه داشته باشی ( منظور به شهرستانی بودن فاطما گل ) .. اردوان : توی چی داری میگی ؟



    و با گفتن این جمله بدون مکث مشتشو میکوبه توی صورت منیر . اردوان دیگه بی حیایی رو به آخر رسونده ، همزمان سلیم و رشات با دیدن این صحنه وارد اتاق میشن و جداشون میکنن !



    اردوان عربده میکشه و میگه :

    من تورو میکُشمت عوضی .. سلیم : پسر مگه دیوونه شدی ؟ .. منیر : قاتل شو تا افتخاراتت تکمیل شه ( بعد از فضاحت تجاوزی که با باور آورد ) .. رشات : به خودتون بیاین بسه .. اردوان : ولم کن نمیفهمه چی داره میگه .. منیر : گوش کن مرتیکه ، از این به بعد کسی به اسم اردوان یاشاران برای من وجود نداره .. اردوان : به درک .. منیر : دیگه کوچکترین کاری برات نمیکنم ، تو دردسر که افتادی نه وکیلتم نه فامیلت . دیگه هیچی نیستم .. اردوان : از این به بعد بیشرفم اگه چیزی ازت خواستم .. منیر : میبینی عوضی .. اردوان : آره میبینی ، میبینی که تحقیر کردن من یعنی چی ، میبینین اردوان یاشاران کیه ، به همتون نشون میدم . همتون میبینین پشت سرم دسیسه کردن یعنی چی ، اون منیر دستمو میبوسه . میاد به دستو پام میوفته التماسمو میکنه .. رشات ( خطاب به سلیم ) : راه بیوفت بیشتر از این تحمل این مسخره بازیارو ندارم .. اردوان : همتون میبینین مسخره بازی چیه ، حرفاتونو به خورد خودتون میدم ، آره چیزی نمونده دیگه ...



    عصبانیت اردوان باعث میشه تا هر حرفی رو که میخواد به زبون بیاره اما بی خبره از اینکه تا چند روز آینده مجبور میشه به دستو پای منیر بیوفته برای نجات از بزرگترین مخمصه ای که انتظار خونواده یاشاران رو میکشه !



    | خونه |

    مقدس بعد ز اتفاقاتی که ساعتی قبل توی خونه افتاد و آبروش رفت توی اتاقش خودش جلوی آینه به فکر فرو رفته . بعد از چند دقیقه فکر کردن شروع میکنه به جمع کردن چمدونش . وسایلو جمع میکنه میذاره پشت پنجره اتاقش و همزمان پنجره رو باز میکنه و بدون وسایل از اتاق میره بیرون . بیرون اتاق به مریم به دروغ میگه میرم کنار ساحل یکم قدم بزنم برای همین پالتوشو برمیداره و از خونه میره بیرون . محوطه خونه رو دور میزنه میره پشت پنجره اتاقش چمدونو کیفشو برمیداره و برای همیشه خونه ترک میکنه !

    با رفتن مقدس مریم توی خونه بدجوری احساس سرما میکنه ، با خودش فکر میکنه که شاید پنجره پذیرایی باز مونده اما میبینه که اینطور نیست ، با چند لحظه مکث درو اتاق مقدسو باز میکنه و متوجه میشه سرما از این اتاقه برای همین میره سمت پنجره تا ببندتش که در یک آن با کمد خالی از لباس مقدس رو به رو میشه . توی کشو ها تنها لباسای راحمی و مراد هستش ..



    همزمان مقدس میرسه جلوی مدرسه مراد تا بچه رو برداره و بره . همین موقع مریم به کریم زنگ میزنه و میگه :

    مقدس همه وسایلشو جمع کرده و رفته . تورو خدا عجله کن این زن میخواد بچه رو برداره و ببره !



    راحمی که حالش بهتر شده بلافاصله زنگ میزنه به مدرسه تا اجازه این کارو نده اما دیگه کار از کار گذشته و مقدس همراه بچه سوار تاکسی میشه و میره .. راحمی با اشکایی که میریزه برای مقدس پیغام میذاره که :

    مقدس مرادو نبر ! برگرد خونه نبرش ..

    بعد از گذشت چند ساعت مقدس به همراه پسرش میرسه به کارخونه مرجانلی . جلوی در که میرسه جلوی پدر صالح میگه :

    صالح سلام ..

    صالح بُهت زده با دیدن مراد جلوی پدرش بدجوری جا میخوره اما با ترس مقدسو به داخل دعوت میکنه . مقدس هم که فرصتو مناسب دیده جلوی پدر صالح شروع میکنه به تیکه پرونی در مورد مراد . چهار ستون صالح شروع میکنه به لرزیدن ..



    | خونه |

    راحمی توی خونه بیشتر از قبل داره بیتابی میکنه و تنها کسی که شاید بتونه با آرامشو صبر همیشگی خودش آرومش کنه کریمه . کریم شده همدم لحظه های سخت راحمی و شروع به دلداریش میکنه . در حالی که دستش میخوره به دست فاطما گل لیوان آبو میده به دست راحمی ، از برگشت مراد پیش پدر و عمش به راحمی میگه و با دیدن حال بد راحمی میگه :

    خیلی خوب بهت قول میدم که مرادو پیداش کنمو بیارمش اینجا .. راحمی : از کجا پیدا میکنی ؟ .. کریم : پیداش میکنم دیگه بذارش به عهده من .. راحمی : پس پیداش کن .. کریم : باشه .. راحمی : کریم ! تورو خدا پسرمو پیدا کن .. کریم : باشه قول میدم ، حالا این لیوان آبو بخور !



    بعد از آروم شدن راحمی توی آشپزخونه فاطما گل به کریم میگه :

    چرا به داداشم امید میدی ؟ چرا بهش قول دادی پیداش میکنی ؟ .. کریم : چون پیداش میکنم .. فاطمه : پیداشم کنی مرادو میده ؟ .. کریم : خیلی خب پس بشینیم سر جامون هیچ کاریم نکنیم ، درسته ؟ آقا راحمی هم انقدر غصه بخوره تا مریض شه .. فاطمه : خدا نکنه مگه من اینو گفتم ؟ .. کریم : باشه منظوری نداشتم ببخشید ! فاطما گل بی خودی داریم وقتو از دست میدیم ، مگه نمیدونیم محل کار اون آدم کجاس ؟ روی این پاکت آدرسو نوشته . اگه مقدس خانوم این تصمیمو گرفته حتماً الآنم پیش اونه ، نه ؟ پس من میرم اونجا حرف بزنم !


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان