خانه
353K

سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu

  • ۱۴:۴۱   ۱۳۹۳/۱۰/۱۳
    avatar
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست

    خلاصه قسمت ۸۲ سریال ‫‏فاطما گل‬



    بعد از یه روز پُر از استرس بالأخره کریم به همراه فاطما گل برای استراحت وارد سینما میشن . با پیدا کردن جا برای نشستن کریم میره تا ذرت بخره . وقتی فاطما گل تنها میشه یاد آخرین باری میوفته که همراه با داداشش ، زن داداشش و مصطفی برای دیدن فیلم به سینما رفته بودن و همون شب که حسابی احساساتی شده بود درد مقدس هم برای فارغ شدن مراد شروع میشه . بعد از لحظاتی فاطما گل چشماشو پاک میکنه و از خاطراتش بیرون میاد . با اومدن کریم ، فاطما گل میگه :

    بعد از مدت ها اولین بار که اومدم سینما ، آخرین بار برای دیدن فیلم " بابامو پسرم " رفته بودم . درست جای پُر احساس فیلم که همه داشتن گریه میکردن زن داداشم درد زایمانش گرفت . مراد همون شب به دنیا اومد . آخر فیلمو بعداً از تلویزیون تماشا کردم .. کریم ( بعد از چند لحظه خنده از روی لبش محو میشه ) : کیا بودین ؟ اونم ( مصطفی ) بود ؟ معلومه که بوده . بگذریم کاش فیلم اکشن انتخاب نمیکردیم حوصلت سر میره .. فاطمه : نه من از فیلمای پُر هیجان خوشم میاد .. کریم : از حرفام دلخور شدی ؟ .. فاطمه : نه از چیزی ناراحت نشدم ..



    و کریم وقتی میبینه که به جواب دلخواهش نرسیده با حرص شروع میکنه به خوردن پاپ کورنی که تو دستشه !



    | ازمیر ، رستوران لب ساحل |

    شب زیبای مریم و کادیر برای صرف شام شروع شد . بعد از یه مکالمه کوچیک با اومدن دختر گلفرش کادیر اولین قدم احساسی رو سمت مریم برمیداره و براش یه شاخه رز سرخ میخره و تقدیمش میکنه ! درد دل های کادیر در مورد زمان دائم الخمر بودنش شروع میشه و میگه :

    من آدمی بودم که قبلاً شعر مینوشتم . راستش آدم احساساتی هستم ، خیلی زود تحت تأثیر هر چیزی قرار میگیرم ! وقتی فهمیدم این ویژگی منو زودرنج میکنه ناخواسته سعی کردم انکارش کنم . زندگی با ناملایمتی های زیادی برای من شروع شد ، من خیلی زندگی سختی داشتم !



    در حالی که این مرد با تجربه و مهربون اشک توی چشماش حلقه زده درد دل هاش رو ادامه میده و میگه :

    از پسش بر نیومدم . نتونستم از دیوارهای خودم عبور کنم یا خرابشون کنم بعد واسه خودم یه گوشه ای پیدا کردم . پناه بردم اونجا به مشروب . مشروب خوردنو اینجوری شروع کردم . وقتی مشروب میخوری بدون اینکه متوجه بشی به طور غَریزی به خودت مطمئنی ، سرت به خودت بنده و نمیوفتی ! من توی این منجلاب بودم که زنم بیمار شد اما من دیر متوجه شدم . بعد شروع کردم به نوشتن نامه !



    در حالی که کادیر بغضشو قورت میده با صدایی لرزون میگه :

    میگفت بیا ، دست منو بگیر . نگو اون داشت سعی میکرد که دست منو بگیره و ببره . با مریض شدن اون من خوب شدمو به خودم اومدم اما بعد از اون نتونستم حالشو خوب کنم ..



    و تنها مرحم زخمای تازه کادیر که خیلی زود سر باز کرده آرامشی هست که مریم با حرفاش بهش میده و بعد از لحظاتی خنده رو به لبای کادیر برمیگردونه !!

    توی راه برگشت کادیر به خاطر سرما کتشو در میاره و میندازه رو شونه های مریم و خطاب به مریم میگه :

    من شما رو خیلی به خودم نزدیک حس میکنم مثلاً فاطما گل رو دختر خودم میدونم . به خدا راست میگم !



    همین حسای قشنگ باعث میشه که وقتی مریم توی اتاقش آماده استراحت شده گلی رو که کادیر بهش هدیه داده بود بو کنه و بفهمه که توی وجود این زن محکم هم میتونه جایی برای احساساتی شدن وجود داشته باشه ..



    | سینما |

    فاطما گل حال خوبی نداره . مدام فکرو ذکرش و نگاهش به دورو بر میچرخه . هر دو موقع پاپ کورن برداشتن دستشون میخوره به هم و خجالت دیوار بینشون شده ، بعد از لحظاتی بازوانشون میخوره که بازم با خجالت هر دو جمع و جور میشن تا اینکه حرف کریم درست عذاب در میادو فیلم باعث خستگی فاطما گل میشه به طوری که وقتی دستش زیر سرشه خوابش برده . بعد از چند ثانیه سرش میوفته رو شونه کریم و همونجوری به خواب فرو میره . کریم که واسه این موقعیت لحظه شماری میکرده با لبخند رضایت ساعت ها همون شکلی میشینه تا مبادا با تکون خوردن خودش ، همسرش از خواب بیدار شه تا جایی که فیلم به اتمام میرسه اما باز کریم حاضر نیست تکونی بخوره . اما در نهایت نفهمی یکی از حضار موقع رفتن میکوبه به پای فاطما گل و از خواب میپرونتش !

    فاطما گل بیدا میشه و میگه :

    خوابم برد ؟ .. کریم : آخه خسته بودی .. فاطمه : چی شد ؟ آخرشم که ندیدم .. کریم ( با شیطنت ) : فقط آخرشو ؟



    و هر دو در حالی که میخندن همراه هم برمیگردن سمت خونه !!



    بالأخره این زوج جوون میرسن سمت خونه . کریم در حال پارک ماشینه که فاطما گل در خونه رو باز میکنه و با کاغذ یادداشتی که روی زمین افتاده رو به رو میشه . برشمیداره و میخونه که روش نوشته :

    همه چی خیلی خوشمزه بود ! بازم همدیگه رو میبینیم ..

    مصطفی !!!



    فاطما گل هول میکنه و زود کاغذو میذاره توی جیبش . همین حالات فاطما گل باعث میشه کریم فکر کنه به خاطر اینکه توی خونه با هم تنهان این شکلی شده برای همین میگه :

    تو نگران نباش ، برو استراحت کن . من میرم دستشویی !



    اما استرس همه وجود فاطما گل رو گرفته و مدام با چشمایی که گرد شده بیرونو نگاه میکنه . همین مسئله کافیه تا نظر کریم هم به بیرون جلب بشه و وقتی میبینه خبری نیست با تعجب میگه :

    چی شده ؟ .. فاطمه : چیزی نیست .. کریم : من میرم دستشویی بعدش میرم اتاقم .. فاطمه ( با ترس ) : باشه .. کریم : تنهایی میترسی ؟ .. فاطمه : نه !



    با رفتن کریم به داخل دستشویی فاطما گل بدو بدو میره پشت پنجره آشپزخونه و بیرون نگاه میکنه . کریم از راه میرسه و میگه :

    شب بخیر ، راستی نگران نباش درو قفل میکنم .. فاطمه : میخوای تو اتاق مریم جون بخواب !!!!



    همین جمله کافیه تا کریم سر جاش از تعجب میخکوب شه که چه مسئله ای باعث شده فاطما گل خواسته کریم تا این حد بهش نزدیک باشه . کریم قبول میکنه و میره تا لباسشو بیاره ..

    تا زمان اومدن کریم ، فاطما گل مدام انتظارشو میکشه که بیاد تا تنها نمونه . بعد از اومدنش با تعجب از اینکه انقد انتظارشو میکشه میگه :

    چی شده ؟ .. فاطمه : چیزی نیست .. کریم : تو حالت خوبه ؟ .. فاطمه : اوهوم .. کریم : برو با خیال راحت بخواب ، خوب بخوابی .. فاطمه : توأم همینطور !!



    در لحظاتی که فاطما گل به خواب فرو رفته از استرس زیاد کابو میبینه . توی خواب میبینه که مصطفی اومده بالای سرش از طرفی کریم با اسلحه مصطفی رو نشونه رفته و مدام بهش شلیک میکنه اما اونی که روی زمین غرق در خونه افتاده کریمه یعنی اینکه اگر دست کریم به خون مصطفی آلوده بشه تنها کسی که ضررشو میبینه خود کریمه !

    بالأخره این کابوس با فریاد " کریم نمیر " و اشکای فاطما گل به پایان میرسه . از سر جاش بلند میشه و میبینه که کریم خوابه . یه لیوان آب میخوره اما موقع گذاشتن لیوان داخل سینک ظرفشویی با صداش کریم از خواب بلند میشه . لباسشو تنش میکنه و آروم میره بیرون و میبینه فاطما گل داره یواشکی پای تلفن داره با یکی حرف میزنه . بعد از تموم شدن حرفاش کریم صداش میکنه و میگه :

    فاطما گل ؟!



    فاطما گل از ترس نیم متر میپره بالا برای همین به کریم میگه :

    زهرِ تَرَک شدم .. کریم : سرو صدا بود بلند شدم ، چیکار میکنی ؟ .. فاطمه : هیچی آب خوردم .. کریم ( در حالی که شک کرده ) : به کی داشتی زنگ میزدی ؟ .. فاطمه ( به دروغ ) : گفتم به داداشم زنگ بزنم ولی .. کریم : این وقت شب ؟؟؟ .. فاطمه : آره حواسم به ساعت نبود ، خوابم نبرد گفتم صداشو بشنوم ولی بعد منصرف شدم .. کریم : دیر وقته خوابیده بهش زنگ نزن ، میترسه فکر میکنه چیزی شده ولی اگه خیلی دلت میخواد خب بزن .. فاطمه ( خیلی تابلو ) : آره حق با توء ، فردا زنگ میزنم !



    صبح روز بعد در حالی که کریم از حموم در میاد موقع رفتن توی اتاقش متوجه میشه که فاطما گل بازم داره یواشکی با یه نفر تلفنی حرف میزنه . نگاهشون که بهم گره میخوره فاطما گل با ترس تلفنو قطع میکنه و میاد داخل و باز به دروغ میگه :

    با داداشم حرف زدم . حالشون خوبه ( نگاه شک برانگیز کریم ) چی شد ؟ .. کریم : چیزی نیست ..



    در حالی که کریم همه وجودشو شک گرفته باز عصبانیتشو بروز نمیده و میره توی اتاقش !!

    با اومدن کریم هر کلمه فاطما گل باعث شک بیشترش میشه . فاطما گل از کریم میخواد زود بشینه سر میز برای همین کریم میگه :

    چرا انقد عجله داری ؟ .. فاطمه : خب زودتر بری سر کار دیگه .. کریم : انگار میخوای هر چه زودتر از من خلاص شی نه ؟ .. فاطمه : نخیر فکر اینو میکنم تکو تنها تو مغازه چیکار کنم . هرچه زودتر بری سر کار زودتر میتونی بیای کمکم .. کریم : کارم خیلی طول نمیکشه ، دو سه ساعته تموم میشه .. فاطمه : اوهوم ، خوبه .. کریم : چیش خوبه ؟؟؟ .. فاطمه : اینکه تا اون موقع خودم از پسش بر میام .. کریم : تو صبونه نمیخوری ؟ .. فاطمه : من تو مغازه یه چیزی میخورم ، من حاضر شم برم .. کریم : عجله نکن من میرسونمت .. فاطمه : نه لازم نیست خودم میرم .. کریم ( با شک و جدیت ) : گفتم میرسونمت .. فاطمه : راتو به خاطر من دور نکن دیرت میشه .. کریم : دیرم نمیشه نگران نباش .. فاطمه : خیلی خب پس زود باش !



    با رفتن فاطما گل به دستشویی کریم به خوردن صبحانه اش ادامه میده تا اینکه مریم بهش زنگ میزنه تا با هم حرف بزنن . صبحت ها ادامه داره تا اینکه مریم میگه :

    به محض اینکه کارمون تموم شد برمیگردیم . الآن راحمی خوابه بیدا شه صبونه میخوریم میایم ...

    کریم با تعجب و عصبانیتی که سرکوبش میکنه از مریم میپرسه :

    آقا راحمی خوابه ؟؟؟ .. مریم : آره الآن میرم بیدارش میکنم !



    و تمام !! تیر خلاص به قلب و روح کریم شلیک میشه . میفهمه که زنش بهش دروغ گفته اون به بد شکلی چون چند دیقه پیش میگفت داشتم با برادرم حرف میزدم ...

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۴/۹/۱۳۹۴   ۱۱:۱۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان