یک پایان خوش
- راستی! میدانستی چقدر خوشحالم که داری از پیش من میروی؟
مرد بی آن که به حرف او توجه کند، دوباره سرگرم کارش شد.
- تو آن قدر بی رحم و بی تفاوتی که حتی نمیتوانی به من نگاه کنی. میتوانی؟
مرد باز هم سکوت کرد. اما در نگاهش، میشد حرص و شیطنت را با هم دید.
زن به ناگاه متوجه عکسی درون قاب شد. به آن خیره شد. قاب عکس روی تخت افتاده بود. جلوتر رفت و آن را برداشت. مرد نگاهش را، به سمت زن برگرداند. همسرش را دید که داشت اشکهایش را پاک میکرد. همان طور که به قاب عکس خیره شده بود، اشک در چشمانش حلقه زده بود. قاب عکس را که سپیدی لباس عروسی اش از گوشه آن نمایان بود، محکم به صورتش گرفته بود. برای لحظه ای به مرد خیره شد. اما انگار تصمیمش را گرفت. میخواست به اتاق نشیمن برود. راهش را به سمت در کج کرد.
- با تو هستم! قاب عکس را بگذار سرجایش! اصلا آن را به من بده!