خانه
294K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48338 |46689 پست

    #داستان_درونت_را _بنگر

    @dastan90

    گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای نشسته بود...

    یک روز غریبه ای از کنار او می گذشت .

    گدا به طور اتوماتیک کاسه خود را به سوی غریبه گرفت و گفت :

    بده در راه خدا...

    غریبه گفت : چیزی ندارم تا به تو بدهم؟

    آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ 

    گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .

    غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟

    گدا جواب داد: نه !!

    برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد...

    غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟

    نگاهی به داخل صندوق بینداز...

    گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند...

    ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد 

    که صندوقش پر از جواهر است .

    من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز .

    نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست " درون خویش "

    صدایت را می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم..!

    گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند،

    همان ثروتی که شادمانی از هستی ست،

    همان چشمه های آرامش ژرف که دردرون می جوشد.

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان