#پسرک_روزنامه_فروش
وقتی که من در سال اول دبیرستان درس میخواندم، با پدر و مادرم بعضی شبها به سینما میرفتیم و پس از آن، همبرگری میخوردیم و به خانه برمیگشتیم. پسرکی هم در آنجا بود که به مشتریها روزنامه میفروخت. به سراغ پدرم آمد و پرسید دوست دارد یک روزنامه بخرد. پدر در جوابش گفت: «نه پسر جان، من قبلاً آن را خواندهام.» پسرک همچنان اصرار میورزید: «خانومتان چطور؟ یکی بدهم خدمتشان؟» پدرم خندهکنان و به شوخی گفت: «اوه!... او که سواد ندارد.» پسرک با آن چشمان سیاه و درشتش، چشمکی زد و درحالیکه با دست به پشتش میزد، گفت: «خوب، پس یک روزنامه بگذار در جیب پشتیاش تا انقدر احمق به نظر نرسد!» ما که از حاضرجوابی پسرک جاخورده، ولی به روی خود نیاورده بودیم، متلک او را با خنده رد کردیم. درواقع، ما درقبال «نه» خود، پاسخی مثبت، سریع و هوشمندانه دریافت کرده بودیم. پدرم که به شدت تحتتأثیر قرار گرفته بود، ناگزیر، روزنامهای از او خرید.