۱۹:۳۶ ۱۳۹۳/۷/۱
اسمان جون دستت طلا..منو بردی به خاطرات سالهای پیش..
روز اول میخواستم برم مدرسه ..شبش تا صبح دهبار بیدار شدم کخ ببینم صبح شده یا نه..برم مدرسه
تموم وسایلمو مرتب اماده کرده بودم..صبح خیلی زود فک کنم ۶میشد یهو پریدم داد زدم مامان پاشو بریم مدرسه
مامانم گفت بخواب الان زود اخه خلاصه صبح شد رفتیم مدرسه
اسم خانم معلمم خانم رمضانی بود..گفت کیا دوست دارن ماماناشون برن خونه یکم دیگه بیان دنبالتون...اولین نفر گفتم من ..من ..خلاصه همه گفتن من من
یکم گذشت کیفمو گرفتم از کلاس برم بیرون نه اجازه ای نه سوالی خخخخخخ
خانم معلمم گفت کجا .....با گریه و بغض گفتم برم با مامانم خدافظی کنم میام
گریه کردم چجور.......
خانم معلمم شکلات داد بهم ..بعدش رفتیم تو حیاط مدرسه بازی
خلاصه تا ظهر طاقت اوردم دیگه
الان یادم میاد گریم میگیره
که جقد از مامانم دورم........