بهزاد لابی :
هلما :
چه قدر کم اشتها . میخواهی الان برات شفارش بدم ؟
حالا بیا و دله یکیشونو شاد کن . ندای درونی نمیگه پاشو دیگه برو سر خونه زندگیت ؟
آره اگه سفارش بدی که عالی میشه خیلی گرسنه هم هستم
آخه دل یکشیون رو شاد کنم، دل میلیون ها نوگل نوشکفته رو باید بشکنم که خدا قهرش میاد. اینم سرنوشت منه دیگه. تقدیرم اینه که خودم رو وقف میلیون ها میلیون نوگل نوشکفته بکنم ندای درونی هم با این سرنوشت کنار اومده. میدونه من برگزیده شدم برای همین موضوع
آقای محترم الان همه ماکارونی رو خوردی . هنوزم گرسنه ایی ؟
اشکال نداره پس همین جوری زندگی کن .