خانه
61.3K

سریال کارا پارا لطیفه عشق پول سیاه

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۴/۳/۲
    avatar
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     خلاصه قسمت اول سریال ‫‏لطیفه کارا پارا





    شهر وان ، ترکیه

    لب مرز کشور در شهر وان نقش اصلی سریال یعنی کارگاه عُمر دمیر از پشت دیوارها چند نفر از مضنونین رو تحت نظر داره . با اشاره دست به همکارانش اعلام میکنه که تنها دو نفر هستند ، با جدا شدن نفر اصلی عُمر شروع به تعقیب میکنه تا اینکه میرسن به داخل شهر . این مسیر طولانی انقدر ادامه داره تا اینکه دم دمای شب مجرم اصلی میرسه به خونه خودش یعنی جایی که عُمر انتظارشو میکشید ..



    مجرم که وارد خونه میشه عُمر با اشاره به همکاراش آماده میشنو با شکستن در خونه حمله میکننو میگه :

    بخواب رو زمین . سریع سریع سریع ، بی حرکت ! اسمت چیه ؟ .. مجرم : فیرات .. عُمر : پاشو ببینم ، جز تو کی تو خونس .. فیرات : جز من هیشکی نیست داداش .. عمر : خب فیرات خان بچه ها کجان ؟ .. فیرات : چه بچه ای داداش ؟ من بچه مچه ندیدم !



    این حرف دروغی بیش نیست چون همه بچه های دزدیده شده توسط فیرات با دستو دهنی بسته زیر انبار خونه یعنی دقیقاً زیر پاهای عمر مخفی شدن . عمر ادامه میده :

    کارت چیه ؟ .. فیرات : من راننده کامیونم .. عمر : گفتم بچه ها کجان ؟ .. فیرات : گفتم من بچه ای ندیدم داداش .. عمر : پس چرا انقدر ترسیدی ؟ .. فیرات : نمیترسم داداش .. عمر ( میکوبه تخت سینه فیرات ) : خفه شو ببینم !



    قدم هایی که عمر روی سطح خونه برمیداره متوجه سرو صدای زیر پاش میشه ، نگاهش که میخوره به فیرات میبینه با ترس داره به کف زمین نگاه میکنه . شکش به یقین تبدیل میشه و به همکارش چنگیز میگه " حواست بهش باشه "



    بعد از یه مکس و برانداز کردن خونه مبلو پرت میکنه اونور ، فرشو میده کنارو به یه در که میخوره به کف زمین میرسه . درو باز میکنه و چیزی جز نگاه معصوم یه سری بچه بی پناه توجه عمرو جلب نمیکنه . با لبخند میارتشون بالا و تا از یه جنایت بزرگ نجاتشون بده ..



    چند روز بعد طی مراسمی با شکوه از عُمر و همکارانش تشکر میشه ، و با دریافت نشان افتخار به ترفیع درجه نائل میشه و به عنوان پاداش یک ماه مرخصی بدون حقوق میگیره و نتیجه زندگی بخشیدن به یه سری بچه بی گناه رو میگیره !



    از طرفی توی شهر رم در ایتالیا لطیفه دنیزر که دختر سرمایه داری در ترکیه هستش با جمع کردن وسایلش قصد بازگشت به کشور و بازدید از خونوادشو میکنه ..



    | سینما |

    فیلم که به پایان میرسه ، عمر به همراه سیبِل نامزدش بلند میشن تا برن به سمت خونه . موقع بیرون اومدن سیبل به نامزدش میگه :

    چرا همیشه آخر فیلمای عاشقانه تلخه ؟ .. عمر ( با لبخند ) : نمیدونم شاید واسه اینه که عشقا واقعی نیستن ، ما فرق داریم .. سیبل : عمر نمیخوای انگشترو نشونم بدی ؟ .. عمر : ای بابا تو هنوز تو فکرشی ؟ بابا فراموشیم چیز خوبیه ها .. سیبل : باشه اما خب کنجکاو شدم دیگه . ببین تورو خدا ، فقط یه دفعه یه نگاه کوچولو .. عمر : اواوم ، نه نمیشه . بابا تا نامزدی دو روز مونده صبر کن دیگه .. سیبل : من که میدونم تو جیبته خب بده ببینمش دیگه خب دست خودم نیستم بعدم بده امتحانش کنم شاید اصلاً اندازه انگشتم نباشه .. عمر : هووم ، انگشترت اندازته .. سیبل : آخه تو از کجا میدونی ؟



    و هر دو بدون اینکه چه سرنوشتی در انتظارشونه در آغوش هم با لبخند راه خونه رو پیش میگیرنو میرن !



    | فرودگاه |

    لطیفه با استقبال بهار دوست و همکار خونوادگشیون میرسه به استانبول . انتظار پدرشو میکشه اما با توجیهات بهار قانع میشنو اونا هم میرن به سمت خونه ..



    از طرفی با رسیدن سیبل و عمر به خونه خونواده سیبل ، این دختر نمیتونه کلیدشو پیدا کنه برای همین از نامزدش میخواد تا کمکش کنه . دست عمر که میره داخل کیف سیبل فندکو پیدا میکنه و با عصبانیت میگه :

    تو که ترک کرده بودی ؟ .. سیبل : حالا چرا فکر کردی شروع کردم عمر ؟ از قبل اینجا مونده .. عمر : سر انگشتات زرده ، همیشه تو دهنت آدامس نعناییه .. سیبل : به خدا گاهی میکشم زیاد نیست .. عمر : تو انگار یادت رفته ، به من قول دادی اگه شروع کردی بهم بگی .. سیبل : معذرت میخوام ، ببین به خدا .. عمر : قسم نخور ، خودت میدونی از اینکه ازم پنهون کردی کفری شدم .. سیبل ( با انداختن فندک روی زمین ) : باشه دیگه نه میکشم نه اینو پیش خودم نگه میدارم . قول دادم دیگه تکرار نمیشه !



    بعد از یه بحث کوچیک عمر با دعوت مادر سیبل وارد خونه میشه ، به استقبال پدر معلول نامزد و خدیجه خواهر سیبل میره . تصمیم میگیره چایی رو نخوره زود بره ، جلوی در موقع خداحافظی برای آخرین بار عمر قراراشو با نامزدش هماهنگ میکنه و سیبل میگه :

    راستی لباس نامزدیو ندیدی .. عمر ( با شیطنت ) : یه چیزی بگم ؟ .. سیبل : هوم ؟ ( میره به سمت عمر و عمر میبوستش ) .. عمر : اونم واسه من سورپرایز باشه !



    حلقه نامزدی برای سیبل و لباس نامزدی برای عمر برای ابد سورپرایز میمونه و با آخرین دیدار ، نگاه و بوسه از هم جدا میشن ..



    با رسیدن لطیفه و بهار به یه کلاب بزرگ ، ناگهان سالن تاریک میشه و از ال سی دی بزرگ سالن تصاویری از کودکی لطیفه به همراه خوانواده بخصوص پدرش پخش میشه . اشک شوق لطیفه سرازیر میشه چون متوجه میشه که امروز تولدش هستو این یه سورپرایز برای اونه . بالأخره با تبریک و تشویق مهمونا کیک تولد وارد سالن میشه و پدر و مادر لطیفه بهش تبریک میگن !



    بعد از یه تایم مشخص وقتی عمر برمیگرده اداره پیش دوستانش ، به سیبل مسیج میده اگه میخوای میتونم عکس حلقتو برات بفرستم اما جوابی نمیگیره ، دقیقاً اونطرف شهر توی سالن پدر لطیفه با در آغوش گرفتنش برای بار آخر دخترشو بغل میکنه و به بهانه رفتن به شرکت میذاره و میره ..



    ساعت میگذره ، آرتا دوست صمیمی عمر که به خواب رفته به منطقه جرمی که یه زن سی ساله و یه مرد پنجاه ساله احضار میشه . از عمر میخواد که " توأم پاشو بریم شاید بهت یه ترفیع هم دادن "



    به محل جرم که میرسن ، عمر دور وایمیسه و آرتا میره تا داخل ماشینو چک کنه . در که باز میشه پدر لطیفه مشخص میشه دَردَم به ضرب گلوله توی گیجگاهش کشته شده ، آرتا خم میشه تا کسی که سمت شاگرد نشسته رو ببینه . صورت مضروبو که برمیگردونه ناگهان با سیبل ، نامزد عمر رو به رو میشه که اون هم دقیقاً با شلیک گلوله به پیشونیش در آن واحد از دنیا رفته و به قتل رسیده . نور فانوس دریایی که از دور در حال تابش هستش وقتی میرسه به صورت سیبل ، عمر سر جاش میخکوب میشه . بُهت زده به جلوش خیره میشه ، با چشمایی که پُر شده بیشتر سعی میکنه تا ببینه چیزی که جلوش اتفاق افتاده چقدر حقیقت داره و آخر سر تنها قطره اشکی که از چشمش سُر میخوره نشون از حال درونیش داره ..



    عمر که به خودش میاد با زدن مأمورین پلیس پسشون میزنه و خودشو میرسونه به در ماشین . با حالتی که اشک میریزه جلوی نامزده کشته شده اش زانو میزنه و فقط خیره میشه به صورتش !!



    آرومتر که میشه ، مغموم و افسره یه گوشه میشینه ، به برادر خودش حسین که اون هم پلیسه میگه :

    چرا کُشتنش ؟ اون مرد کیه ؟



    صبح روز بعد جشن تولد با شکوه لطیفه با یه کابوس بزرگ شروع میشه و اون چیزی نیست جز خبر مرگ پدرش که اون هم مثل عمر نمیتونه این خبرو باور کنه . موقع اعزام به اداره پلیس ، رئیس پلیس به همسر احمد دنیزر میگه :

    توی جاده آوا یه میون بُره ، ماشینو اونجا پیدا کردن همونجا هم کشتنشون .. زرین دنیزر : مگه کی پیشش بوده ؟ .. کارگاه : یه زن جوون پیشش بوده معلمی به اسم سیبل ، شما اون خانومو میشناسین ؟ .. زرین ( با بُهت زدگی ) : دیگه نمیخوام بقیه شو بشنوم !!



    | سردخونه |

    در سردخونه که باز میشه عمر با یأسو ناامیدی میره داخل . آروم قدم برمیداره و خودشو که در حال اشک ریختنه میرسونه بالای سر جسده نامزدش . ملافه رو که کنار میزنه با دیدن صورت سیبل بغضش میترکه و میزنه زیر گریه ، برای بار آخر صورتش نامزدشو نوازش میکنه . حلقه نامزدیشونو در میاره و میندازه توی دست بی جونو سرد سیبل و با بوسیدن دستش آخرین وداع بینشون صورت میگیره !



    از طرفی لطیفه برای تشخیص جسد پدرش میره به سمت همون سردخونه ، توی راهرو با عمری رو به رو میشه که در حال پاک کردن اشکاشه و اولین دیدار اتفاقی این دو رخ میده . با رسیدن لطیفه به سردخونه و دیدن جسد سرد پدرش هویت احمد دنیزر تأیید میشه و فقط بی تابی های لطیفه اس که روی جسد پدرش باقی میمونه ..


    سریال کارا پارا لطیفه  عشق پول سیاه
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان