خانه
61.5K

سریال کارا پارا لطیفه عشق پول سیاه

  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۴/۴/۱۴
    avatar
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست

    خلاصه قسمت ۴۱ سریال ‫‏لطیفه‬

    با عدم موفقیت عمر در پیدا کردن لطیفه ، گوشه خیابون وایمیسه تا آرتا و پلین از راه برسن . با اومدنشون سوار ماشین میشه ، در مورد مرگ زرین دنیزر پرس و جو میکنه و بعد از تأییدشون متوجه حقیقت این خبر میشه . کلافگی دروغای لطیفه از یه طرف و این خبر ناگورا حسابی عمرو بهم میریزه ..
    به سرعت خودشونو میرسونن به بیمارستان طاهر که در اونجا آسلی بستری بوده و مشغول بررسی صحنه جرم میشن . با دیدن دوربین عمر از طاهر میپرسه :
    تصاویر دوربین موجوده ؟ .. طاهر : متأسفانه موجود نیست ، زرین خانوم برای اینکه دست مطبوعات نیوفته از من خواهش کرد که دوربینای این اتاق ، راهروها و آسانسورو قطع کنم . معلومه چون لحظه حمله عصبی تصاویر ناخوشایندی به وجود میاد ، منم گفتم دارید شلوغش میکنید اما گوش نکرد منم نخواستم حرفشو زمین بندازم .. پلین : خب چطوری انقدر زود تصمیم به تصادفی بودن این اتفاق گرفتین ؟ .. حراست بیمارستان : ما شاهد عینی داریم ، همه جا رو بررسی کردیم . لکه های خون روی چارچوب پنجره اس در ضمن جایی که لیز خورده و رد پای کفشش مونده فاصله بین رد کفشو لکه خون منطقیه . بعد از گروه پزشکی که سعی داشتن زرین خانومو زنده نگه دارن و همچنین از بقیه پرسونل بازجویی کردیم ، همگی تأکید کردن که فرد غریبه ای تو این طبقه نبوده .. طاهر : دکترا نیم ساعت برای برگردوندنش تلاش کردن اما موفق نشدن . دوستای چهل سالمو دارم پشت سر هم از دست میدم ، غمم خیلی بزرگه . ببخشید معذرت میخوام !

    طاهر با دلقک بازی و ابراز تأسف الکی اتاقو ترک میکنه و دلشو خوش میکنه به خزعبلاتی که به خورد حراست بیمارستان خودش داده و اونم اونارو به عنوان اظهارات به گروه پلیس تحویل میده ..

    | یکی از آپارتمان های شهر استانبول |
    در حالی که حسین دستمال پُر از الماسو از مخفیگاهش برداشتو گذاشت توی جیبش از خونه میزنه بیرون . آروم آروم میرسه به جلوی یه ساختمون نو ساز با چک کردن دورو برش کلید میندازه تا درو باز کنه که یکی از همسایه ها جلوشو میگیره و مشخص میشه که حسین ساکن یکی از واحدای این ساختمونه البته با هویت دروغی با اسم جاهِد و شغل راننده ترانزیت خودشو معرفی کرده . بعد از خلاصی از دست یکی از همسایه های پُر حرف وارد خونه میشه ، در یکی از اتاقا رو باز میکنه و جالب اینجاست که اتاق با وسایل بچه پُر شده . وقتی حسابی اتاقو رصد میکنه با چک کردن خاک بالای کمد ، کریر بچه رو برمیداره و با باز کردن درز کناریش الماسا رو توی اون جا سازی میکنه البته بعد از برداشتن یدونه از الماسا و گذاشتنش توی جیبش !

    چند ثانیه از این کار حسین نمیگذره که صدای باز شدن در میاد که یه زن جوون میگه :
    خب دیگه رسیدیم خونه . اول کفشارو در بیاریم بعدش دستو صورتمونو بشوریم ..

    حسین که از اتاق میاد بیرون پسربچه ای که پیش مادرشه بدو بدو میدوء بغل حسین آقا و میگه :
    بابا .. حسین : پسر بابا ، چه بزرگ شده .. مادربچه : خوش اومدی حسینم .. حسین ( با بغل کردن زن دومش ) : ممنونم خانومم ، دختر خیلی دلم برات تنگ شده بود !

    بعد از گند اول حسین دمیر حالا داشتن یه زن و بچه دیگه و یه خونه جدید فاجعه دومیه که ازش پرده برداشته میشه ..

    | قبرستون |
    لطیفه با حال بدی که داره بعد از مدت ها برای آروم شدنش میره سر خاک پدرش بی خبر از اینکه عمر هم در به در دنبالشه . پشت فرمون افکار عمر بیش از پیش دگرگون میشه چون با یادآوری لحظات دیشب خودشو یه بار دیگه در مقام بازنده میبینه . همون افکار از ذهن لطیفه هم میگذره ، به خاطر میاره که عمر چقدر از دروغ متنفره ، عشق بازی شب گذشتشون رو به یاد میاره اما دیگه نمیشه کاری کرد برای همین به راهش ادامه میده ..
    بالأخره میرسه بالای قبر پدرش . با ناامیدی خاصی میگه :
    آخرین بار تشییع جنارت اینجا بودم بابا . از اون روز تا حالا هیچ وقت نیومدم چون باهات قهرم . تو چقد شخصیتای مختلف داشتی که من خبر نداشتم . با هر کدومشون که یکی یکی آشنا شدم اون بابایی که تو تصورم بودو کُشتی ، میدونی ؟ من یه بار عاشق شدم . یه بار به یکی اعتماد کردم ، یه بار مثه دیوونه ها عاشق شدم . حتی به آینده مشترکم فکر کردم اما امروز تموم شد ، اونو از دست دادم . انقدر از دستت عصبانیم که فقط بچگیو جوونیمو ازم نگرفتی ، آیندمم کُشتی بابا . اما بدتر از همه میدونی چیه ؟ الآن خیلی بهت احتیاج دارم ( زانو میزنه و اشک میریزه ) خیلی احتیاج دارم . کاش الآن پیشم بودی ، بغلم میکردیو موهامو نوازش میکردی ، بهم میگفتی دخترم اینم میگذری . بابا اگه قدرت ادامه دادن داشتم اون وقت با قدرت ادامه میدادم اما الآن دیگه خیلی دیره . منم مثه تو باختم . خواهش میکنم دستامو بگیر . دستامو بگیرو کمکم کن ، لطفاً !

    در حالی که لطیفه حق داره و همه گرفتاری ها و بدبختی های اخیرشو تقصیر پدرش میدونه ، وقتی که نیاز مبرم داره به اینکه کسی باشه دستشو بگیره و کمک حالش باشه یه سایه روی جثه طریفش میوفته . توجهش به سایه جلب میشه ، سرشو که برمیگردونه مثل همه لحظات اخیر تنها تکیه گاهش یعنی عمر بالای سرش ایستاده . عمر به آرومی و البته برای چندمین بار دستشو دراز میکنه سمت لطیفه ، دستشو میگیره و از جاش بلندش میکنه . بهم که خیر میشن لطیفه میگه :
    چطوری پیدام کردی ؟ .. عمر :سعی کردم باهات تماس بگیرم ، بهارم بهت زنگ زد ولی تلفنتو جواب نمیدادی .. لطیفه : نشنیدم ، مهم نیست . الآن که اینجایی ( فکر میکنه عمر برای حل مشکل بینشون اومده ) اومدی صحبت کنیم ؟ باور کن عمر هرچی که بخوای بهم بگی حاضرم . تاوان اشتباهمو میدونمو برای پس دادن همشون آمادم فقط کافیه که بدونم درکم میکنی .. عمر : من نیومدم که راجع به این چیزا صبحت کنم .. لطیفه : پس چرا اومدی ؟ .. عمر : یه خبر بد برات دارم .. لطیفه : چی شده ؟ .. عمر : یه اتفاق .. لطیفه : چه اتفاقی ؟ آسلی چیزیش شده ؟ .. عمر : نه آسلی نیست .. لطیفه : خب خدارو شکر ، پس چی شده ؟ عمر چی شده ؟؟ .. عمر : مادرتو از دست دادیم ، تسلیت میگم .. لطیفه : چرت نگو عمر ، یعنی چی که مادرتو از دست دادیم ؟ .. عمر : رفته بوده بیمارستان پیش آسلی ، پاش سُر خورده به سرش ضربه خورده . سعی کردن نجاتش بدن اما نشده ، تسلیت میگم .. لطیفه : عمر چرت نگو ، هنوز خاک بابام خشک نشده یعنی چی مامانتو از دست دادی ؟ عمر مامان من نمیتونه مُرده باشه ، مامان من نمرده داری چرتو پرت میگی !

    شوک دوم به بدترین شکل به این دختر وارد میشه . کسی که زندگیش به خاطر کثافتکاریای پدرش نابود شد ، عشقشو به خاطر همین مسائل از دست داده و توی شوکه حالا با خبر مرگ مادرش بُهت زده میزنه زیر گریه . از حرص برای تخلیه خودش میکوبه به سینه عمر ، هر لحظه حالش بدتر و بیتابیش بیشتر میشه اما بازم در حالی که سرشو میذاره روی سینه عمر ، با حال بدش عمر توی بغلش میگیره و سعی میکنه آروم تر بشه ..

    چند روز بعد توی همون مکان مراسم خاکسپاری زرین دنیزر بین بیتابی های دختراش برگزار میشه . عمر سعی میکنه شخصاً خودش کارای خاکسپاری رو انجام بده ، از دور با نگاه پُر معنی حال بد لطیفه رو نگاه میکنه . میخواد برای آروم کردنش پا پیش بذاره اما دروغایی که شنید دیدشو عوض کرد و درگیری که با خودش داره اجازه اینو بهش نمیده و تنها با گفتن جمله تسلیت میگم رفته رفته از عشقش دور میشه اما بازم نمیتونه نگاهشو ازش برداره برای همین برمیگرده و خیره خیره بهش نگاه میکنه !

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۴/۹/۱۳۹۴   ۱۲:۳۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان