خانه
24.2K

داستان پستچی چیستا یثربی

  • ۰۹:۰۱   ۱۳۹۴/۹/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    قسمت دوم #داستان#پستچی#چیستا_یثربی


    آن روزها ، همه چیز ، طلایی بود.برگ درختان پاییز ، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان ، حتی صدای آژیر قرمز! جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود.اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی میدید.چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمیدانستم.فوری میگفتند : امرتان؟ میگفتم : با خودشان کار دارم.با اخم دفاترشان را نگاه میکردند و میگفتند : نمیشناسیم.بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان.چرا نمیروی سراغ درس و زندگیت؟!زندگی؟! زندگی من ، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه میگرفتم،پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است.مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن ، هرگز همدیگر را پیدا نمیکنند.دلم تنگ بود.فقط برای یک بار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشیدروی موهایش. حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا ، ممکن نیست.هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!
    هجده ساله بودم.خبرنگار،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس ، از طرف مجله ، به یزد بروم.گفتند بلیتها را پست میکنند. بلیت من نیامد !سردبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز.شاید آنجا مانده.اداره ی پست مرکز ،شلوغ بود.مثل صف کوپن!انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان ، نامه ای پست کنند ! این همه عاشق در یک اداره ! چرا یادم نمیرفت؟خدایا هجده سالم بود!باید یادم میرفت.مسول باجه ، هر چه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد.گفت :اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتی هاست. با عینک ذره بینی انگار میخواهد کشف بزرگی کند در یک دفتر خیلی بزرگ، مثل دفترهای سفره ی عقد، نمیدانم دنبال چه میگشت ! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم !ترسیدم.گفت :چیتا شیربی؟ گفتم نخیر:چیستایثربی.گفت : چه اسمیه! واسه همین نرسیده!اومدن در خونه، همسایه ها گفتن چیتا نداریم !برگشت خورده. چرا زودتر نیامدی؟لعنت به من که همیشه دیر میرسم ! انقدر ناراحت شدم که نشستم.گفت :تقصیر اسم خودته.حالا برو ببین حاج علی نامه های برگشتی رو برده؟ وناگهان عربده کشید:حاج علی !سایه لنگانی با یک کارتون ظاهرشد.باهم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت.آفتاب کورم کرد! آرام گفت :بله.خانم یثربی!بلیت سفر دارید.خوش به حالتان! پس اسمش علی بود!کف پستخانه بیهوش شدم !آخرین صدایی که شنیدم : سرش!سرش نخوره به میز! و دوید..صدای علی بود.پیک الهی من!.../ادامه دارد
    Chista_yasrebi

    ویرایش شده توسط آلما فاطمی  در تاریخ ۱۸/۹/۱۳۹۴   ۰۹:۰۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان