خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۵/۸/۲
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت دوم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: بهزاد لابی

    ستاره لحافی را که به دور خود پیچیده بود کنار زد. هوا سردتر شده بود و دیگر نمیتوانست در پشه بندی که توی حیاط درست کرده بودند بخوابد. اواخر پاییز بود و رطوبت زیاد موها و پوست بدنش را به شکل نامطبوعی خیس کرده بود. بیشتر از این نمیتوانست خود را توی تخت نگه دارد. بلند شد و مستقیم وارد حمام اتاق شد. دوش گرفت و حوله پیچ بیرون آمد.

    باید حتما موهایش را سشوار میکشید در غیر اینصورت تا دفعه بعد که به حمام برود حالت بدی به خود میگرفتند. رفت به سمت سشوار اما حوصله اش را نداشت. امروز هم برنامه ای نداشت پس مهم نبود. کتابی که زیر سشوار بود نظرش را جلب کرد. چند روز است موهایش را سشوار نکشیده؟ چند روز است که کتاب را نصفه رها کرده؟

    از پله ها پایین رفت تا وارد آشپزخانه شود تا چیزی برای خوردن پیدا کند. وقتی به طبقه پایین رسید، لوازم تحریر خاص و نویی که خریده بود تا داستان نویسی را شروع کند، گوشه ی هال نظرش را جلب کرد. چند روز اول کمی با آنها ور رفته بود اما وقتی موضوع مهمی به ذهنش نرسید، رهایش کرد تا موضوع بهش الهام شود.

    چای درست کرد و با کمی کره و مربا خورد. سعی کرد به خودش بیاید و باز هم مثل چند ماه پیش که تازه به اینجا آمده بود لذت ببرد. کتابش را آورد و چند صفحه ای خواند. حسابی خسته شد انگار که یک کتاب کامل را یک ضرب خوانده باشد، اما نگاهی به ساعت انداخت و دید تنها بیست دقیقه گذشته است.

    فرخ در محل کارش جا افتاده بود. کارش به صورت شیفتی بود. یعنی 12 ساعت. اگر 6 عصر تا 6 صبح می ماند، یک روز مرخصی داشت و میتوانست پس فردا صبحش به محل کار برود. کاری که در یکی، دو ماه اول زیاد انجام میداد تا با ستاره از فضا و وقت آزادش لذت ببرد. اما کم کم بی خوابی شبها و همین طور فضای گرم و صمیمی تر شیفت صبح باعث شد تا قید یک روز تعطیلی را بزند و هر روز 6 صبح تا 6 عصر سر کارش برود. شبها حدود ساعت 7 و اگر خرید یا کاری بود 8 به خانه میرسید.  دوش میگرفت و شامی میخورد و به تخت خواب میرفت که 5 صبح از خواب بیدار شود و به محل کارش برود. خیلی از وضع موجود ناراضی نبود. در طول همین 3، 4 ماه پول بیشتری پس انداز کرده بودند و شرایط وام مسکن هم به خوبی پیش میرفت و به زودی خودشان را صاحب خانه خوبی در تهران میدید.

    ناهار کترینگ محل کارش قابل قبول بود و شبها گاهی مجبور میشد یکی دوساعتی بیشتر در محل کار بماند تا شیفت را کامل تحویل دهد. اتفاقی که شب قبل هم به دلیل تاخیر همکارش افتاده بود که باعث شده بود شام را هم سر کار بخورد که بتواند بلافاصله بعد از رسیدن به خانه استراحت کند.

    ستاره همینطور جلوی تلویزیون خاموش نشسته بود و بیست دقیقه دیگر هم به خودش فشار آورد که کتاب را پیش ببرد اما حتی یک صفحه هم جلو نرفته بود و غرق در افکارش بود. کتاب را کنار گذاشت و رفت تا لباس بپوشد و به رستورانی در ساری برود تا شاید بعد از ماهها حضور انسانی را هنگام ناهار خوردن در کنار خودش حس کند.

    رستوران معروفی را انتخاب کرد و مجبور شد چند دقیقه ای در صف انتظار بنشیند. یک میز دو نفره خالی شده بود ولی ترجیح رستوران دار این بود که آن را به دو نفری که بعد از ستاره آمده بودند بدهد تا سفارش بیشتری گرفته باشد. اما دختر جوانی که بعد از ستاره و آن دو نفر آمده بود خودش را به ستاره رساند و از او خواست تا ناهار را با هم بخورند. گفت : ببخشید خانم اگه برای شما ایرادی نداره، ما دو نفره بشیم و زود بریم بشینیم تا به اونا نگفته. آخه من دارم از گشنگی میمیرم. الان غش میکنم. 

    ستاره که مدت ها بود هم صحبتی نداشت بی درنگ  پذیرفت : باشه خیلی هم خوب. اتفاقا من داشتم خیلی دلخور میشدم. گفتم ببین من تنهام و هیشکی منو نمیبینه. من ستاره هستم. 

    این را که گفت به سمت رستوران دار رفت  که بگوید ما میز دو نفره را میخواهیم و توضیح داد که اسم من جلوتر از آن دو نفر هست. رستوران دار مودبانه پذیرفت و آنها را راهنمایی کرد.

    نشستند و مدتی خودشان را پشت لیست غذاها پنهان کردند و پس از چند دقیقه ای دختر جوان گفت : من لیلا هستم. چی بخوریم؟ بیا دو جور غذا بگیریم و با هم قسمت کنیم.

    سریع ناهارشان را آوردند تا زودتر صندلی ها خالی شود. لیلا که احساس کرد خیلی گرسنه است و ممکن است زیاد غذا بخورد به شوخی گفت : ببین اگه میخوای سرت بی کلاه نمونه همین الان نصفش کنیم. کمی با غذا ور رفت و ادامه داد : من اینجا دانشجو هستم، امروز کلاس نداشتم و همه بچه های خوابگاهمون رفته بودن دانشگاه. منم حوصله م سر رفت و گفتم بیام یه حالی به خودم بدم. از شیراز اومدم، 22 سالمه و البته مجرد. پسرای دانشگاهمونم که مالی نیستن. تو چی؟

    ستاره هم تا حدی داستان زندگیش را تعریف کرد. لیلا میون حرفای ستاره از اتفاقاتی که براشون افتاده و روند رو به جلویشان کلی تعریف کرد و به ستاره حسابی توجه نشان داد.

    ستاره با خودش فکر کرد که لیلا چه دختر خوب و پرانرژی ایه، میتونم رابطه م رو باهاش بیشتر کنم. ناهار که تمام شد گفت : لیلا جون الان چی میچسبه؟ یه قهوه یا چایی داغ توی یه حیاط پر از درخت. موافقی؟ من تا شب تنهام تو هم که کلاس نداری.

    لیلا فکری کرد و بعد از به جا آوردن تعارفات معمول، قبول کرد.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲/۸/۱۳۹۵   ۱۶:۵۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان