خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۵/۸/۳
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    خانه ای در کوره راه
    قسمت سوم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: فرک
    هوا کاملا تاریک شده بود، ستاره صدای باز شدن در حیاط و سپس صدای ماشین فرخ را شنید. به ساعت نگاهی انداخت بیست دقیقه از هشت گذشته بود. در همان حالتی که روی مبل لم داده بود ماند تا فرخ در را باز کرد و وارد خانه شد. نگاهی به همسرش انداخت که برعکس همیشه که با دیدن او گل از گلش می شکفت و به استقبالش می آمد ، اینبار بی حرکت روی مبل دراز کشیده بود. فرخ با دلخوری لبخندی ساختگی زد و سلام کرد. ستاره روی مبل نیم خیز شد و جواب سلامش را با لبخندی حقیقی و گرم داد.
    فرخ به سمت گاز رفت و نگاهی به قابلمه های روی آن کرد. لبخند زنان گفت:خورشت کرفس؟! به به دستت درد نکنه. سپس قهوه جوش که هنوز قهوه ته نشین شده در آن بود به همراه دو فنجان قهوه و دو لیوان چای نصفه و نیمه در سینک ظرفشویی توجهش را جلب کرد. نگاهی به ستاره انداخت و گفت: جشن گرفته بودی؟! چه خبره؟! ستاره که هنوز روی مبل نشسته بود فرخ را دعوت به نشستن کرد و ماجرای آن روز و آشنایی اش با دختر دانشجویی به نام لیلا را با شادی و آب و تاب تعریف کرد. فرخ کمی عصبانی شده بود ولی در عین حال نمی خواست این شادی کوچک را از او بگیرد. معترضانه اما با احتیاط گفت : تو کسی رو که اصلا نمی شناختی و فقط یکبار توی عمرت دیدی رو آوردی خونه و همه زندگیتو براش تعریف کردی؟! اما به محض اینکه اثرات غم را در چهره ستاره تشخیص داد گفت: حالا عیبی نداره خودم یه دفعه ببینمش می فهمم چه کاره هست. بذار برم یه سالاد درست کنم با شاممون بخوریم. ستاره به سمت یخچال رفت و سالاد را از یخچال بیرون آورد و در حالیکه لبخند میزد آن را روی میز گذاشت.
    ماهها می گذشت و گاهی ستاره برای دیدن لیلا به ساری می رفت و گاهی هم لیلا به خانه آنها می آمد. فرخ هم لیلا را به عنوان یک دوست خانوادگی پذیرفته بود. فرخ و ستاره چندباری با لیلا و چند تا از هم دانشگاهیهایش برای خوردن شام به ساری رفته بودند. اما برعکس ستاره که اختلاف سنی ده ساله اش با لیلا هیچ خدشه ای به دوستی شان وارد نمی کرد، بین فرخ و علی و سیاوش که دوستان لیلا بودند رابطه ای رسمی و دور از صمیمیت شکل گرفته بود. در واقع در تمام این مدت فرخ هیچگاه احساس تنهایی نکرده بود چون همیشه خودش را در جمع همکارانش که حالا دوستانی صمیمی بودند می دید. اما دوران تنهایی ستاره سپری شده بود و فرخ هم از اینکه همسرش دیگر به خاطر اینکه شیفتش را تغییر نمی دهد او را سرزنش نمی کند خوشحال بود.
    اوایل دی ماه بود، ستاره برای دیدن خانواده اش بعد از شش ماه بی تابی می کرد. بلاخره فرخ به مدت یک هفته مرخصی گرفته بود تا به تهران بروند. ستاره روی زیر انداز در ایوان در حالیکه پتویی را محکم به دور خود پیچیده بود نشسته بود. لیلا هم آنطرفتر کلاه کاپشنش را روی سر کشیده بود و نوک بینیش را به زانوهایش چسباده بود. ستاره ناگهان زد زیر خنده و گفت: مگه ما مجبوریم اینطوری نشستیم توی این سرما! بیا بریم تو. لیلا هم که نگاهش به بینی سرخ شده ستاره افتاده بود خنده اش گرفت و با یک جست خود را به در خانه رساند و خودش را روی مبل انداخت. ستاره هم چند لحظه بعد در حالیکه زیرانداز را زیر بغل زده بود وارد خانه شد. وای لیلا واقعا خوشحالم...خیلی دلم برای مامانم اینا تنگ شده بود. فقط این دو روز باقی مونده رو نمی تونم تحمل کنم. لیلا نگاهی تاسف بار به او انداخت و گفت وای چقدر لوس و بچه ننه ای از سنت خجالت بکش. ستاره که در پوست خود نمی گنجید باز هم خندید. به اتاق مهمان در طبقه پایین رفت و زیر انداز را زیر تخت جا داد.
    -راستی لیلا یه زحمتی برات دارم توی این یه هفته که ما نیستیم می تونی بیای شبا چراغا رو روشن کنی. خونه خانم رحیمی اینا دزد رفته، کولر گازیشونو، سم پاش و هرچی به دردش میخورده دزدیده، اصلا این یه هفته بیا اینجا بمون.
    -باشه میام کاری نداره، ولی نمی تونم بمونم. بیرون خوابگاه موندن کلی دنگ و فنگ داره. نامه و امضا و ...خودمم نرسیدم بیام به سیاوش می گم بیاد.
    -نه لیلا! کلید رو می دم به خودت. دوست ندارم وقتی نیستیم هیچکس جز تو اینجا بیاد. یه شب هم نتونستی مهم نیست. فرخ به سید هم سپرده حواسش باشه.
    -باشه، میام. خیالت راحت.
    یک هفته مثل برق و باد سپری شد. ستاره از اینکه مسیر تهران تا ساری را با هواپیما می آمدند خنده اش گرفته بود. تمام مدت کوتاه پرواز را خوابید. برای برگشتن به خانه رویاییش لحظه شماری می کرد.سه روز دیگر از مرخصی فرخ باقی مانده بود. می توانستند توی این سه روز حسابی خوش بگذرانند و ستاره برای لحظه لحظه اش برنامه ریزی کرده بود در همین فکرها بود که پلک هایش سنگین شد و دنیای خواب او را با خود برد. فرخ که تازه مسواک زده بود و به اتاق خواب آمده بود از دیدن ستاره که اینچنین در آرامش خوابیده است لبخندی زد و چراغها را خاموش کرد. تازه نیم ساعت بود که به خانه رسیده بودند و خواب به چشمان فرخ نمی آمد.
    صدای خش خش و سپس پارس سگ، فرخ را از جایش پراند. صدا آنچنان نزدیک بود که انگار از حیاط خانه خودشان می آمد. فرخ پتو را کنار زد و به آرامی در اتاق خواب را گشود و بدون آنکه چراغ هال را روشن کنید کلید را در قفل چرخاند و در خانه را باز کرد. گیج و مبهوت در ایوان ایستاده بود و به حیاط تاریک و ساکت زل زده بود که ستاره با سر و صدا در را باز کرد و چراغ ایوان را روشن کرد. سگ قهوه ای عظیم الجثه ای به فرخ و ستاره زل زده بود.
    ستاره گفت: این چجوری اومده تو؟
    -قلاده داره! صاحبش باید همین اطراف باشه. در حیاط را گشود ولی هیچکس آن حوالی نبود.
    -فرخ! دنبال چی هستی. به نظرت این پرواز کرده اومده تو؟؟ اینجا هیچ راه ورودی برای یک سگ نداره.

    فرخ با درک این واقعیت دلش هری فرو ریخت. –ستاره تو برو تو، در رو هم قفل کن.

    سگ بزرگ جثه از یک گربه هم بی آزار تر بود در گوشه ای ایستاده بود و فقط به آنها نگاه می کرد.
    ستاره که در جایش میخکوب شده بود تکان نخورد. فرخ نگاهی اخم آلود به ستاره انداخت که باعث شد سریع به خانه برود و در را قفل کند اما از پشت پنجره فرخ را می پایید.
    فرخ تمام چراغهای حیاط را روشن کرد و تمام قسمتهای بیرون خانه از جمله انبار را بازرسی کرد. هیچکس آنجا نبود اما تنها چیز شگفت انگیزی که پیدا کرد یک کیف صورتی بچگانه بود که درونش چند کتاب داستان نو وجود داشت.

    ستاره قفل در را باز کرد و باتعجب پرسید: این چیه!
    -هرچی هست مال مامان و بابای من نیست. فردا اول وقت زنگ بزن لیلا بیاد اینجا.....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان