خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۵/۸/۴
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت چهارم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: بهزاد

    تا صبح خواب به چسمان فرخ و ستاره نیامد. اما سعی میکردند موضوع را خیلی ناگوار جلوه ندهند. فرخ یکی دو بار به بهانه رفتن به دستشویی سری هم به پایین و حیاط زد. سگ آرام به نظر میرسید و نگاهی بلاتکلیف به فرخ میانداخت.

    صبح زود قبل از اینکه صبحانه آماده بشود ستاره با لیلا تماس گرفت ولی سعی کرد لحن بدی نداشته باشد. حال و احوال کرد و کمی از خاطرات تهرانش گفت و بعد رسید به اینجا که وقتی وارد خانه شده بودند چیز مشکوکی ندیده بودند اما یکی دو ساعت بعد با صدای پارس سگی نظرشون جلب شد و دیدند یک سگ بزرگ با قلاده در حیاط آنهاست.

    ستاره ادامه داد : لیلا جون، میگم یه موقع مثلا اومدی اینجا گلا رو آب بدی کسی غیر از تو هم اومده باهات؟ یا مثلا نمیدونم در رو باز گذاشته باشی یا هر چی. چیزی یادت نمیاد؟!

    فرخ با اخم و اشاره به ستاره فهماند که لازم نیست اینقدر از موضع ضعف صحبت کند و با صدای خفه گفت : رو نده بهش، بگو این سگ مال کیه؟ کیا اومدن اینجا؟

    ستاره که راحت نبود به لیلا گفت : عزیزم میشه بیای اینجا بشینیم یه چایی بخوریم و بعدشم راجع بهش حرف بزنیم؟

    لیلا گفت که امروز تا آخر روز کلاس دارد و نمیتواند بیاید. فرخ که صدای لیلا را میشنید با عصبانیت و صدای خفه به ستاره گفت بگو پس ما میایم دم دانشگاه کلید رو بگیریم و ببینیم چی شده و سگ مال کیه!

    ستاره بلاخره قراری با لیلا برای ظهر گذاشت و چند ساعت بعد به سمت ساری حرکت کردند. دم دانشگاه که رسیدند به فرخ گفت که تا مطمئن نشدی بهش بی احترامی نکن اما فرخ حسابی عصبانی بود. لیلا را از جلوی در دانشگاه سوار کردند تا به کافه ای در همون حوالی بروند. ستاره سعی کرد که با لیلا گرم برخورد کند اما فرخ به دادن جواب سلامی خشک و سنگین اکتفا کرد.

    هنوز توی مسیر بودند که لیلا کلید را به ستاره داد. ستاره گفت : مرسی عزیزم، حالا دیر نمیشد. خیلی لطف کردی، زحمت بود برات.

    لیلا خودش بحث را شروع کرد و گفت : نه خواهش میکنم. اصلا. راستی من 2 بار فقط اومدم. همونطور که گفتی هر سه روز یه آبی دادم به گیاها و گلدونای توی خونه. اصلا هم زیاد نمی موندم چون خیلی کار داشتم برای دانشگاه. هر بار هم تنها اومدم، در رو هم چند بار چک میکردم که قفل شده باشه.

    به کافه رسیدند و بحث نیمه تمام ماند، وقتی نشستند و سفارش دادند، دوباره فضا سنگین بود و اینبار فرخ شروع کرد : عجب. خیلی عجیبه یه سگ به این بزرگی با قلاده اومده تو حیاط ما. از همسایه ها هم پرسیدم اصلا اینو تا به حال اینجا ندیده بودن. لابد بال درآورده اومده تو حیاط خودش! این را گفت و زیر چشمی نگاهی به لیلا انداخت و مشغول نوشیدن قهوه اش شد.

    لیلا که متوجه منظور فرخ شد گفت  : باور کن آقا فرخ. اصلا ستاره جون این پیشنهاد رو داد، تازه من اگه هم اومده بودم با دوستام اونجا چرا باید سگ به این بزرگی که میگید رو جا میذاشتم؟ باور کن من روحمم خبری نداره.

    ستاره گفت : اون کیف کوله مدرسه صورتی هم عجیبه. البته توش کتاب داستان بود نه مدرسه. چی بگم ...

    فرخ گفت : خوب شاید اصلا ستاره اشتباه کرده. ببین ما که تو رو نمیشناسیم. نمیخوام قضاوت کنما. اما تو گفتی من اینجا دانشجو هستم و از شیراز اومدم و اسمم لیلا ساجدی هست. خودت اینا رو گفتی، من تو رو نمیشناسم. حالا نهایت دو بارم اومدیم جلو در یه دانشگاهی دنبالت. آخه سگ که بال نداره. بال داره؟

    ستاره از این نحوه برخورد فرخ جا خورد و اخمی کرد و لبش را گاز گرفت که یعنی اینطوری ادامه نده!

    لیلا اما حسابی برافروخته شد و گفت : چه جالب. آقا فرخ پیشنهاد میکنم شغلتو عوض کن. کاراگاه خصوصی بیشتر بهت میاد. من هی هیچی نمیگم اما با این همه کار و درس و دانشگاه باز اومدم این همه راه، گلدون و باغ شما رو آب دادم، حالا یه چیزیم بدهکار شدم. نکنه میخوای کارت ملیم رو بهت نشون بدم؟ حالا مگه اون ویلا چیه که من بیام اونجا توش سگ جا بذارم؟! واقعا که.

    فرخ اما بی اعتنا به این حرفها ادامه داد : اتفاقا بدم نمیاد کارت ملیت رو ببینم.

    لیلا عصبانی تر شد و گفت : واقعا دیگه خیلی دارید بی ادبی میکنید. من چرا باید کارت ملیم رو به شما نشون بدم. مگه شما پلیسی؟ شما که به من اعتماد نداشتید نباید کلید رو به من میدادید. زحمت من رو هم کم میکردید. من دیگه باید برم سر کلاس، از آشناییتونم خیلی خوشحال شدم. 

    این را گفت و نیم خیز شد که برود اما فرخ با صدای بلندتری گفت : کارت شناساییت رو بهمون نشون بده وگر نه میرم ازت شکایت میکنم.

    لیلا با عصبانیت بلند شد و کیف و پالتویش را جمع و جور کرد که برود اما لحظه آخر نگاه خیره با خشم و نفرتی به فرخ انداخت و کیفش را باز کرد و کیف پولی از آن درآورد و دو تا کارت از تویش پیدا کرد و روی میز انداخت و گفت : بفرما اینم کارت ملی و کارت دانشجوییم. خجالت بکش آقا فرخ.

    فرخ کارت ها رو برداشت و مات و مبهوت به اسم روی آنها نگاه میکرد. لیلا ساجدی بود، کارت دانشجویی هم درست بود.

    لیلا چند ثانیه صبر کرد و گفت : اگه بازجوییتون تموم شد کارتهام رو بدید میخوام برم دانشگاه.  کارتها را از دست فرخ قاپید و بی خدافظی به سمت در رفت.

    ستاره بلند شد و گفت لیلا جون ناراحت نشو، چیزی نشده که فرخ... اما لیلا بی اعتنا دور شد.

    ستاره با عصبانیت رو به فرخ کرد و گفت : واقعا که فرخ این چه کاری بود کردی؟

    فرخ که حسابی کم آورده بود و شرمنده شده بود گفت : به هر حال پس اون سگ از کجا اومده.

    با ناراحتی و سردرگمی به خانه برگشتند، در حالی که نمیدانستند چه اتفاقی افتاده و فرخ از رفتاری که با لیلا کرده بود حسابی ناراحت شده بود به خانه رسیدند. وارد خانه که شدند، دیدند از سگ خبری نیست. اثری از کیف هم نبود.

    به سرعت سمت ستاره آمد و گفت : دیدی گفتم. کار خودشونه. ما رو کشوند بیرون و یکی اومده اینجا رو درست کرده. گیرشون میندازم.

    ستاره گفت : نه بابا چه ربطی داره! ما که کلید رو گرفتیم. آخه کیف و سگ بذارن تو خونه ما که چی بشه؟

    جلوی در ورودی هم یکی از گلدانها افتاده و شکسته بود، ستاره داشت سعی میکرد گیاه را نجات دهد.

    فرخ به سید زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد و با هم به کلانتری رفتند و دوباره ماجرا را تعریف کردند.

    مامور پلیس محل گزارش را ثبت کرد و گفت ما پیگیری میکنیم و حواسمون هست اما ممکنه اشتباه میکنید و کیف جا به جا شده. پرسید که جز شما فامیلی کسی هم ازین ویلا استفاده میکنه؟

    فرخ گفت قبلا شاید خاله و ... اما الان که ما ساکنیم گاهی فقط پدر و مادرم میان اینجا. اونم کوتاه. تازه اونا هم پیر هستند.

    مامور پلیس اضافه کرد : ممکنه سگ مال همسایه ای بوده و مثلا از روی سقف ماشینی چیزی تونسته بیاد روی دیوار و بعد نتونسته برگرده و بعدم صاحبش نجاتش داده. با این حال ما پیگیر قضیه هستیم.

    چند روزی گذشت و قضه کم کم اهمیت اولیه را از دست داد. فرخ حاضر نشده بود از لیلا عذر خواهی کند با این حال ازینکه ستاره با لیلا گاهی قرار بگذارد گله ای نداشت اما خودش دیگر به قرارهای دست جمعی نرفته بود و از ستاره هم خواسته بود که فقط با لیلا در ارتباط باشد و از جمع قبلی دوری کند.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۴/۸/۱۳۹۵   ۲۰:۰۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان