خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۱۵   ۱۳۹۵/۸/۵
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت پنجم - بخش اول
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: فرک
    آن روز سردترین روز پاییز تا آن زمان بود. با آنکه چند ساعتی تا غروب باقی مانده بود، ابرهای باران زا آسمان را تیره کرده بودند. ستاره کلاه بافتنی مشکی رنگش را تا روی پیشانی پایین آورده بود و با اینکه ژاکت ضخیمی به تن داشت پتویی را هم دور خودش پیچیده بود. در ایوان ایستاده و غرق در افکار خودش بود. لحظاتی بعد نفس عمیقی کشید و لیوان چایی را که در دست داشت به دهانش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید. برقی آسمان را روشن کرد و بعد از آن صدای مهیب رعد ستاره را از جا پراند. در همان دم باران سیل آسایی شروع به باریدن نمود. ستاره عاشق باران بود، چند قدم جلوتر رفت تا بارش باران را بر کف دستش حس کند که احساس کرد چشمانی از پشت دریچه پست او را می پایند. جلوتر رفت و با دقت بیشتری نگاه کرد و نگاهش در نگاه غریبه ای آن سوی در گره خورد. لیوان چای از دستش رها شد و صدای شکستنش در صدای جیغ ستاره گم شد. دریچه پست همراه با صدای برخوردش با در بسته شد و ستاره در حالیکه صدای پای غریبه را می شنید که با سرعت از خانه شان دور می شود در جایش خشک شده و سر تا پا خیس شده بود. خود را به زحمت به لبه پله های ایوان رساند و روی اولین پله نشست. چند دقیقه ای گذشت تا توانست به خودش مسلط شود، با فرخ تماس گرفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. فرخ که هراسان شده بود به ستاره گفت با همسایه شان آقای رحیمی تماس می گیرد که به همراه همسرش به آنجا بیایند. ده دقیقه بعد آقای رحیمی که مردی حدودا پنجاه ساله بود به همراه همسر زیبایش فیروزه که به زحمت چهل ساله به نظر می رسید از راه رسیدند. ستاره چند باری آقای رحیمی را دیده بود اما تا آن زمان با فیروزه آشنا نشده بود. فیروزه با خشرویی گفت: ستاره جون، لباسات خیس شده، برو لباساتو عوض کن تا آقا فرخ بیاد بریم خونه ما، ....آقا فرخ که زنگ زد داشتم شام درست می کردم. تا ایشون بیاد آماده می شه، شام رو با هم میخوریم. ستاره آنقدر سردرگم بود که بدون هیچ تعارفی پیشنهاد فیروزه را پذیرفت.
    فیروزه که سعی می کرد حواس ستاره را از ماجرا پرت کند گفت: بهمن دو ساله بازنشسته شده، بعد از بازنشستگیش اینجا رو خریدیم. ......آقا فرخ برای بهمن تعریف کرده که واسه کار ایشون اومدین اینجا. من که خیلی از این محله خوشم میاد. اون شرجی اکثر شهرهای شمال رو نداره. سکوت و آرامشش هم که عالیه.
    فیروزه که با سکوت سنگین ستاره مواجه شده بود ادامه داد: بهمن الان فقط شرکت بیمه اش رو نگه داشته. اونم مدیریتش رو سپرده به برادرش. فقط سالی چند بار میریم تهران که یه نظارتی به کارا داشته باشه.
    ستاره بالاخره سکوتش را شکست.
    -فرخ بهم گفته بود چند وقت پیش خونه شما هم دزد اومده بود. سپس دوباره سکوت کرد و با چشمان گرد شده به چشمان فیروزه خیره شد.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۸/۱۳۹۵   ۰۹:۰۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان