خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۲۱   ۱۳۹۵/۸/۷
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    خانه ای در کوره راه
    قسمت هفتم
    نویسنده : بهزاد و فرک
    نویسنده این پست: فرک
    چند ساعت بعد لیلا در خانه ستاره و فرخ روبروی ستاره نشسته بود.
    -چی شده لیلا؟
    لیلا پس از مکثی طولانی گفت: -تو واقعا برا ی من مثل یه خواهر بودی. ستاره نمی دونم چجوری باید بگم.
    -چیو چجوری باید بگی؟ اگه مساله مهمی نیست اصراری ندارم بشنوم. اتفاقای کم اهمیت گذشته رو فراموش کن.
    لیلا از شنیدن این جمله ستاره تعجب کرد. ستاره که متوجه نگاه متعجب او شده بود گفت: فهمیدی که کیف خواهر سوگل رو توی صندوق عقب دیدم. همون کیفی که توی انباری ما بود. میخواستم امروز در موردش ازت بپرسم. اما اگه اینقدر بهمت می ریزه نمی خواد بگی.
    -کیفو دیدی؟!
    -آره همون کوله صورتی...
    -کاش فقط همین بود.
    اشک در چشمانش حلقه زده بود اما با ریختنش مبارزه می کرد.
    -بعد از گفتن حرفایی که می خوام بگم همه چیز بین ما تموم میشه، ازم متنفر می شی. حالت از هر چی رفاقته بهم می خوره. اما بدون اگه توی این ماجرا فقط یه چیز واقعی وجود داشته باشه ...حرفش را ادامه نداد. جرات نداشت در چشمان پرسشگر ستاره بنگرد.
    -من لیلام. لیلا ساجدی اما پدر و مادرم شیراز نیستن. اونا ده ساله که مردن، توی یه تصادف رانندگی. لاله دو سالش بود. مامانم شیرازی بود. بابام اهل قائم شهر. من و لاله بعد از مراسم اونا اومدیم پیش بی بی، مادر بابام. لاله رو خودم بزرگش کردم. روزایی که خونه بی بی بودیم همه چی خوب بود تا که بی بی هم سه سال پیش مرد. مال و اموال بابا و بی بی شد به نام عموم روی همه این میراث من و لاله هم بودیم. عموم آدم بدی نیست ولی زن عموم...
    واقعا عاصیم کرده بود. تمام تلاشم رو کردم و درس خوندم که یه دانشگاه دولتی قبول شم. قبول شدم. از وقتی اومدم اینجا تمام هم و غمم پول در آوردن بود. اونقدری که بتونم لاله رو بیارم پیش خودم. هر دفعه از رفتارای زن عموم تعریف می کنه روانی می شم.
    ستاره به تندی نفس می کشید. با خشم و ناباوری به لیلا خیره شده بود.
    از همون ترم اول رفتم سر کار، توی یه بوتیک....از نه صبح تا هشت شب. فقط دو تا چهار تعطیل بودم. همون ساعتایی که باهات آشنا شدم. همون ساعتایی که میومدم اینجا پیشت. وقتی تو رو دیدم دیگه دانشگاه رو ول کرده بودم. دو ترم مشروط شدم. وقتی برای درس خوندن نبود. نمی خواستم اخراج شم برای همین تصمیم گرفتم تا اوضاع مالیم رو به راه نشده نرم دانشگاه. ترم سوم انتخاب واحد نکردم، دیگه دانشجو نبودم از خوابگاه بیرونم کردن. یکی دو شب رفتم خونه سو گل اینا، تصمیم گرفته بودم با صاب کارم صحبت کنم بذاره شبا توی بوتیک بخوابم. سوگل نذاشت.
    با ترس نگاهی به ستاره انداخت. ستاره غرق در سکوت و نفرت سری تکان داد: خب،..
    سوگل گفت یه خونه کلنگی توی یه روستا نزدیک اینجا دارن، از پدربزرگش به مامانش و داییهاش به ارث رسیده، جاش سر راست نیست. ساختمونشم قدیمیه برای همین کسی سراغش نمیاد. گذاشتن به وقتش خرابش کنن و از نو بسازن.
    آب و برقش قطع شده بود. سوگل بدهیها رو داد و آب و برق رو وصل کرد. اسمش خونه هست ولی مخروبه اس. زمستوناش کشنده اس. سیاوش و سوگل فقط داستان زندگیم رو می دونستن. یکی شون برام چند تا پتو آورد اون یکی یه بخاری برقی که فقط تا یک متریش رو گرم می کرد. غرورش ترکی برداشت و هم زمان قطره اشکی آرام از گوشه چشمش بیرون زد. لیلا به سرعت با نوک انگشتانش قطره اشک را پاک کرد. ساکت شد تا مبادا صدایش بلرزد.
    وقتی به خودش مسلط شد ادامه داد: وقتی بهم پیشنهاد دادی یه هفته ای مراقب خونتون باشم فکر کردم فرصت خوبیه که لاله رو بیارم پیش خودم. رفتم قائم شهر دنبالش.
    سگ رو وقتی توله بود سیاوش بهم داد. این نژاد زود بزرگ میشه. سیاوش و سوگل واقعا هوام رو داشتن. اون هفته ای که لاله اومد بهش گفته بودم از خونه بیرون نره. ولی روز آخر بهش زنگ زدم که دیر میرسم. گفت گشنه شه یه جوری که کسی نبیندش میره بیرون چیزی بخره. ...
    یادش رفته بود کلید رو ببره. تو و فرخ رسیده بودید. سگ و کوله پشتیش توی خونتون جا مونده بود. فرداش قبل از اینکه برم سرکار از روی کلید خونه یه یدک ساختم دادم بهش تا توی مدتی که تو و فرخ میاید ساری بره و سگ و کیفش رو برداره.
    خونه سوگل اینا خیلی از خونه شما دور نیست. فقط یه روستا فاصله داره. بارها از نزدیکیاش رد شدی. اما مسیرش یه کوره راهه، کسی اون سمتی نمیاد.
    سوگل هفته پیش بهم گفت وراث تصمیم گرفتن اونجا رو خراب کنن و از نو بسازن. همه دنیا روی سرم خراب شده. نمی دونم باید چیکار کنم.
    ستاره با نفرت گفت: حالا منتظر هم دردی من هستی؟ تمام مدتی که بهت می گفتم شبا از ترس اینکه  وقتی ما نیستیم یکی میاد اینجا، نمی تونم بخوابم با خودت چی فکر می کردی. . . نقشت رو هم توی کافی شاپ با نشون دادن کارتای شناساییت  خوب بازی کردی..... ستاره تقریبا فریاد می کشید....-اون غریبه که از پشت در منو می پایید چی؟ اونم تو فرستاده بودی. با گفتن این حرف از شدت خشم سرخ شد.
    - نه ستاره، اون قضیه هیچ ربطی به من نداشت. باور کن راست می گم. امیدوار بودم منو درک کنی.
    - نه درکت نمی کنم. الان اصلا هیچی رو درک نمی کنم. فقط الان از اینجا برو.
    - ستارهههه، لیلا بود که التماس گونه نامش را بر زبان می آورد اما تمام وجود ستاره از شدت خشم و نفرت بی حس شده بود.
    - لیلا برو بیرون.
    ستاره و فرخ بارها و بارها آنچه لیلا گفته بود را با هم مرور کردند. دو هفته از آن ماجرا گذشته بود. ستاره چنان افسرده شده بود گویی یکی از عزیزانش مرده است. با کوچکترین حرفی برمی آشفت و گریه می کرد. فرخ با لیلا تماس گرفت به گفته خودش به قائمشهر خانه عمویش برگشته بود. آدرسش را گرفت و به آنجا رفت. پس از کلی پرس و جو مطمئن شد داستانی که لیلا تعریف کرده است واقعیست.
    چندی بعد پدر و مادر فرخ هم از ماجرا با خبر شده بودند. اوایل خرداد ماه بود، یک سال سپری شده بود و ستاره وفرخ به تهران باز می گشتند. ستاره از اینکه دوباره می توانست به سر کار و زندگی سابقش برگردد احساسی متناقض داشت.
    حالا که داستان زندگی لیلا را می دانست توانسته بود تا حدی این دختر سرکش را درک کند. بارها با خودش فکر کرده بود که اگر او جای لیلا بود چه می کرد. دو ماه از آن ماجرا گذشته بود، در این مدت ستاره حتی یک بار هم نام او را بر زبان نیاورده بود.
    روز آخر تعطیلات طولانی ستاره بود. فردا اول تیرماه ، قرار بود به سر کار برگردد. آن شب ستاره و فرخ در خانه آقا و خانم راد دعوت بودند. بعد از صرف شام خانم راد خطاب به فرخ گفت: من و بابات خیلی فکر کردیم. لیلا دختر خیلی خوبیه. ما نمی تونیم نسبت به سرنوشتش بی تفاوت باشیم. ستاره جون بهش زنگ بزن بگو تا وقتی درسش تموم بشه می تونه با خواهرش از خونه ما استفاده کنه. دوباره رو به فرخ کرد و گفت: بابات با عموش صحبت می کنه اگه حاضر نشد هزینه زندگیشون رو بده اون رو هم ما پرداخت می کنیم. تا وقتی درس می خونن و ما زنده ایم لازم نیست بره سر کار.
    فرخ که از شنیدن صحبتهای مادرش هیجان زده شده بود از جا پرید و صورتش را بوسید. ستاره نیز بلند شد و خانم راد را در آغوش گرفت. نگاهی به فرخ کرد و گفت: ما هم می تونیم کمک کنیم فرخ مگه نه؟
    فرخ گفت: آره، می تونیم.
    عمو توی رودربایستی قرار گرفته بود و برای لاله و لیلا مقرری ماهیانه تعیین کرده بود. لیلا نپذیرفته بود تا باقی هزینه ها را خانواده راد تامین کنند. صبحها به دانشگاه می رفت و عصرها هم در همان بوتیک کار می کرد. حضور لاله برایش دلگرمی بود. شبها تا نیمه شب درس می خواند. می خواست هرچه زودتر روی پاهای خودش بایستد تا لطف تمام کسانی که در روزهای سخت تکیه گاهش شده بودند را روزی جبران کند.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۷/۸/۱۳۹۵   ۲۳:۳۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان