خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۵/۸/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    داستان تاریخ تکرار نشدنی نوشته نوشان و مهرنوش
    سیزن اول 

    قسمت پنجم

    نویسنده ی این قسمت: مهرنوش

    بزودی پس از ورود به قلعه همگی داخل یک سیاه چال که یک دخمه ی تاریک، نمناک و بدبو بود پرتاب شدند. هیچ کس چیزهایی رو که می دید باورش نمی شد! کوروش با صدای بهت زده گفت همش تقصیر اون آب چشمه ی لعنتی بود! مگه همچین چیزی ممکنه آخه؟

    بچه ها شما در مورد این اتفاقا چی فکر می کنید؟

    سارا گفت یعنی این یه فیلم سینمایی نیست؟ من تا حالا این لحجه و طرز صحبت رو حتی تو فیلما نشنیدم! به نظر خیلی واقعی میاد!

    دنی گفت نکنه واقعی باشه و ما رو بکشن! و از ترس پشتشو به دیوار چسبوند، کوروش گفت نه این اصلا یه فیلم سینمایی نیست ولی چیزی که من هنوز متوجه نشدم اینه که ما بعد از خوردن اون آب و وارد شدن به غار به یک رویا وارد شدیم یا برایان حرفشو قطع کرد و در حالی که به سختی آب دهنشو قورت می داد گفت نه بچه ها ما در زمان سفر کردیم! من در موردش شایعاتی شنیده بودم ولی هیچ وقت باور نمی کردم!

    دنی با عجله پرسید خوب برایان حالا چجوری باید از این مخمصه فرار کنیم؟ برایان با حالت پریشونی کفت اینو دیگه نمی دونم!

    کوروش در حالی که سعی می کرد ژست شجاعانه تری بگیره گفت حتمن یه راهی هست مگر تو تو هیچ وقت اون شایعات رو نمی شنیدی، باید یه راهی برای فرار پیدا کنیم، احتمالا ما خیلی از این افراد جلوتر و باهوش تر هستیم و به راحتی می تونیم یه راه فرار پیدا کنیم، و بلافاصله موبایلش رو در آورد و با روشن کردن چراغ قوه شروع به وارسی دیوار و در زندان کرد، بزودی همه ی اعضای تیم هم شروع به بررسی امکان فرار کرده بودن.

    دیوار به صورت غیر قابل باوری غیر قابل نقوذ بود و در و لولا ها هم کاملا مستحکم به نظر می رسید، در حالی که بچه ها با نا امیدی در حال ادامه دادن بودن صدای پاهایی که نزدیک می شد باعث شد که فورا موبایل ها رو خاموش کنن و ساکت کنار هم بشینن، صدای چرخیدن کلید در قفل شنیده شد و بعد از باز شدن در 6 سرباز قوی هیکل کاملا مسلج وارد شدن و با خشونت کامل هر 4 نفر رو کشان کشان دنبال خودشون حمل می کردن، سارا که حسابی گریه می کرد فریاد زد بچه ها دیگه کارمون تموم شد بزودی اعداممون می کنن.

    بعد از بالا رفتن از یک ردیف پله ی طولانی و عبور از چندین راهرو به فضای آزاد رسیدن، تمام محیط اونجا پر از بو های آزار دهنده بود که دماغ رو می سوزوند، وقتی به نوز خورشید رسیدن با مناظر عجیبی روبرو شد، تعداد زیادی جسد روی هم ریخته شده بود و سرباز ها در حال سوزاندن اونا بودن کم کم با عبور از محله ها و کوچه ها تنگ متوجه شدن که دارن به سمت محله های اعیانی تر حرکت می کنند و کم کم برج و بارو های قصر سلطنتی دیده می شد، بلاخره وارد قصر شدن و بعد از گذر از چند راهرو اون ها رو جلوی شاه یا به هر حال یک آدم مهم که یه تاج روی سرش داشت و روی یک صندلی بزرگ نشسته بود و تعداد زیادی اطرافش بودن به زمین انداختن...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان