خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۵/۸/۱۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    قسمت هفتم
    آنها را به اتاق بزرگ و تمیزی در قصر بردند . روی میز انواع غذاها و نوشیدنی ها را چیده بودند اتاق یک تخت بزرگ با رو تختی تمیز و زیبایی داشت و از پنجره های بزرگ اتاق غروب خورشید مشخص بود انها به قدری جذب تمیزی اتاق و غذاهای رو میز شدند که متوجه قفل شدن در نشدند. آن شب را مجبور شدند همانجا بمانند کسی به سراغشان نیامد . مرتب نقشه می کشیدند و ایراد نقشه های یک دیگر را می گفتند. دنی که روی صندلی ای ولو شده بود و با گیلاس شرابش بازی می کرد گفت : دیدین که رفتیم تو سوراخ و سوراخ بسته بود
    سارا گفت خب ما باید از آب اون چشمه بخوریم
    کوروش گفت اگه بتونیم از همون مسیری که تو زمان خودمون اومدیم به سمت تپه، برگردیم به چشمه میرسیم
    برایان فقط در اتاق قدم میزد و حرفی نمیزد سپس به سمت پنجره رفت و در فغروب آفتاب به تپه اسرار آمیز چشم دوخت.
    صبح روز بعد وقتی شارا بیدار شد دید برایان بیدار است و از همان پنجره به تپه نگاه میکند کوروش و دنی هنوز خواب بودند . چون هر سه نفر روی تخت بزرگ اتاق خوابیده بودند با بیدار شدن و تکان های سارا کوروش هم بیدار شد . در اتاق باز شد و چند خدمتکار با چند حوله و لگن آب وارد اتاق شدند.
    چند ساعت بعد بچه ها را دوباره پیش پادشاه بردند کوروش نگران بود آنها روز گذشته گوشیهایشان را خاموش کردند که وسیله جادویشان شارژ خالی نکند اما میدانستند وقت زیادی ندارند. پادشاه رو به سوی آن چهار نفر که در سالن بزرگ روبه روی پادشاه زانو زده بودند گفت: بیماری و جنگ مشکل سرزمین ماست
    و با دست اشاره کرد که می توانند بلند شوند. چشمان برایان برقی زد ولی سکوت کرد و اجازه داد پادشاه از فتوحاتش بگوید سپس گفت: سرورم مرا جادوگر اعظم به همین منظور فرستاده است من فرمانده جنگ بزرگ حق علیه باطل در سرزمین مقدس بودم همان طور که حتما اطلاع دارید در آن جنگ ما موفق شدیم دشمنانمونو در سولفورینو جوری شکست بدیم که الان بعد از گذشت 510 سال هنوز در اون سرزمین ترس از جادوگر اعظم حکمفرماست اونجا کسی بدون اجازه نمایندگان جادوگر اعظم حتی آب هم نمیخوره.
    کوروش و سارا و دنی هر سه با تعجب به برایان خیره شده بودند در نگاه دنی خنده مهارشده ای دیده می شد ولی سارا و کوروش چنان از حرفهای برایان تعجب کرده بودند که پلک هم نمیزدند سارا زمزه کرد: این چرت و پرتها چیه میگه حالا ما رو نفرستن میدان جنگ
    در همان لحظه در سالن باز شد و پیکی وارد شد بلافاصله کنار آنها آمد و زانو زد و در همان حال گفت: سرورم در جبهه غرب فرمانده سپاه اعلاحضرت زخمی شدند و سربازان دارن ایشونو به حضور میارن
    زمزمه ای در سالن بلند شد
    - فرمانده جبهه غرب زخمی شده؟ وااای خدایا
    - فرماندهی جبهه غرب که با ولیعهد بود
    - یعنی در غرب شکست خوردیم؟ نکنه سپاه دشمن به سمت پایتخت در حرکت باشه
    وزیر اعظم که مردی با ریشهای سفید و بلند بود و همیشه سمت راست پادشاه می ایستاد فریاد زد: سااااکت
    و بعد رو به پیک پرسید: ولیعهد کی به قصر میرسه؟
    پیک پاسخ داد: تا فردا صبح به علت دردی که ایشان دارند اجازه نمیدهد که کاروان سریع حرکت کنه
    پادشاه پرسید: و نتیجه جنگ؟
    پیک گفت: اگر اعلاحضرت منو از پاسخ معاف بفرمایند لطف بزرگی در حق من و فرزندانم کردند
    پادشاه عصبانی به سمت او یورش برد و گفت: احمق بگو جنگ به کجا رسیده قبل از اون که اونها به پایتخت برسند
    در میان این سرو صداها سارا رو به برایان پرسید: دیوونه تو فرمانده کدوم جنگ بودی؟
    برایان گفت: سربازی که رفتم بابا فک کردی جنگهای اینها خیلی استراتژیکه؟ ما باید از این قصر لعنتی بریم بیرون که بتونیم چشمه رو پیدا کنیم
    دنی کوله اش را زمین گذاشت و گفت: خدایاااا چه شانسی
    و بعد سراسیمه در کوله اش به جستجو پرداخت با پیدا کردن کیسه داروهایش رو به کوروش گفت: بیا من کلی آنتی بیوتیک و آسپرین آوردم. پادشاه تورو دوست داره بیا اینها رو بده پسرش بخوره
    لحن طنز صدای دنی لبخند را به لبهای کوروش نشاند او با صدایی بلندتر از صداهای سالن رو به پادشاه گفت: پادشاهاااااا دوست من دنیل پزشک حاذقیه همین الان در عالم غیب ، جادوگر اعظم بهش دستور داد که پسر پادشاه را درمان کنه
    چند مرد که در گوشه سالن ایستاده بودند با خشم به سمت در سالن رفتند آنها پزشکان دربار بودند و از اینکه در کارشان دخالت بشه ناراحت شدند پادشاه با نگاهی نگران به سمت دنی گفت: هر چیزی که بخوای در اختیارت میزارم فقط...
    دنی گفت یکی از چیره دست ترین پزشکانتونو نگه دارید بقبه مرخصن
    آن روز دنیل کوروش و یکی از پزشکان به همراه گروهی سرباز به سمت کاروان شکست خورده پیش رفتند تا زودتر مداوا را شروع کنند. برایان نیز با گروهی دیگر به سمت غرب رفت تا سربازان مغلوب را فرماندهی کند و جلوی پیشروی دشمن را بگیرد او بسیار امیدوار بود که تجربه یک عمر بازیهای کامپیوتری استراتژیک کمکش کند
    سارا در قصر ماند تا با گوشی اش جادو کند و ایمان پادشاه به کمکهای از غیب رسیده را لحظه به لحظه بیشتر کند در این میان راهی بیاندیشد برای رسیدن به آن چشمه ملعون
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان