خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    کاربر فعال|646 |259 پست

    داستان "Noise" 

    نویسندگان: سما و مرمری

    سیزن اول- قسمت اول

    نویسنده این قسمت: سما

    -------------------------------------------------------------------

    صبح روز دوشنبه، هفتم اکتبر، دکتر ژاک لِسنِر در حالی که قهوه اش را می نوشید، روزنامه صبح را ورق می زد. از روی عادت همیشگی نگاهی به تیتر خبرها انداخت. آخرین جرعه قهوه اش را سر کشید، در حال بلند شدن از روی صندلی بود که تیتری مهم نظرش را جلب کرد: " قتل های زنجیره ای در پاریس". خیلی سریع بقیه خبر را خواند و به سمت اتاقش رفت و لباس پوشید.

    در حالی که راه کوتاه خانه به سمت انستیتو را با سرعت قدم می زد، نگاهش به سنگ فرش خیابان دوخته شده بود. کمی چترش را کنار گرفت و به آسمان نگاه کرد. باران تندی می بارید که بعید بود به این زودی بند بیاید.

    "صبح به خیر آقای دکتر".

    "صبح بخیر ژانت، لطفا لیست برنامه ها و جلسات امروز رو به اتاقم بیار".

    "روی میزتونه آقای دکتر".

    در حالی که بارانیش را آویزان می کرد، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. دیگر مطمئن شده بود که باید برنامه گلف را با لوئیس به هم بزند. با بی حوصلگی پشت میزش نشست و نگاهی به جلسات امروزش انداخت. گوشی داخلی را برداشت.

    "آقای دکتر خانم کَمپِل اومدن".

    "بفرستشون داخل".

    "صبح به خیر ژاکلین، امروز حالت چطوره؟"

    ژاکلین با بی حوصلگی نگاهی به ژاک انداخت و بدون هیچ تغییری مثل همیشه گفت: "صبح به خیر آقای دکتر، ممنون، بد نیستم."

    جلسه امروز هم داشت به خوبی پیش می رفت، ناگهان نگاهش به تلفن داخلی افتاد، تعجب کرد، ژانت می دانست که در طول جلسه نباید هیچ تلفنی را وصل کند!

    "ژانت گفته بودم که ...."

    "بله آقای دکتر، می دونم، ولی این خیلی مهمه، کارآگاه وِبستِر اصرار دارن که همین الان با شما صحبت کنن! من بهشون گفتم که جلسه دارین، ولی...."

    "خیلی خوب ژانت! وصل کن".

    "معذرت می خوام ژاکلین، مجبورم جواب بدم".

    ژاکلین با بی خیالی سرش را به نشانه تایید تکان داد.

    در همان چند ثانیه به این فکر می کرد که "لوکاس وِبستِر" یعنی شروع یه دردسر جدید! چند سالی می شد که در یک سری پرونده های خاص با کاراگاه لوکاس وِبستِر همکاری می کرد.

    ژاکلین با حالتی بی خیال و چشمانی که انگار همیشه لایه ای از غم آن ها را پوشانده بود، به دکتر نگاه می کرد که فقط سرش را تکان می داد.

    ژاک خیلی سریع گوشی را گذاشت و رو به ژاکلین کرد.

    "معذرت می خوام، خوب کجا بودیم؟"

    موقع بیرون آمدن از انستیتو به این فکر می کرد که حتی اگر باران هم بند می آمد، باز هم به قرارش با لوئیس نمی رسید! حتی فکر سر و کله زدن با وِبستِر اعصابش را به هم می ریخت. شاید در خیلی از پرونده ها با هم همکاری کرده بودند و به موفقیت رسیده بودند، اما اصلاً با هم تفاهم نداشتند.

    دفتر وِبستِر مثل همیشه بیش از حد گرم بود. روی میز انباشته از پرونده بود، ماگ بزرگ کارآگاه سرمایی سر جای همیشگیش بود. مثل همیشه با عجله وارد اتاق شد، عجله ای که انگار تا آخر دنیا ادامه داشت.

    "عصر بخیر دکتر".

    "عصر بخیر کارآگاه".

    "خیلی ممنون که اومدید. همیشه سر وقت و دقیق! راستش چند ماهی هست درگیر این پرونده شدم. فکر می کردم زودتر از اینا بتونم حلش کنم. ولی ظاهراً قضیه پیچیده تر از این حرفاس!"

    "مشکلی نیست وِبستِر، ولی واقعاً فکر می کنی به حضور من نیازی هست؟"

    "بله ژاک! به کمکت احتیاج دارم. یه قاتل عجیب و غریب و حرفه ای چند ماهه داره راست راست توی این شهر راه میره و با خیال راحت آدم می کشه، ولی من هنوز نتونستم هیچ سر نخی پیدا کنم! این دفعه با بد کسی طرفیم."

    "که این طور.... حالا به چه چیزایی رسیدی تا الان؟"

    "راستش رو بخوای چیز زیادی نیست! در همین حد می دونم که این طرف فوق العاده باهوشه، حرفه ای و دقیق عمل می کنه، هیچ رد پا و اثری از خودش به جا نمی زاره، به غیر از ...."

    "به غیر از یه نشونه که تو تمام قتل هاش یکیه"

    "درسته! ژاک دیگه داری برای خودت یه پا کارآگاه میشیا!"

    ژاک پوزخند تلخی زد و در حالی که گرمای اتاقکمی کلافه اش کرده بود ادامه داد: " اینم از اثرات چند سال همکاری با تو دیگه، یعنی نکته قابل توجه دیگه ای وجود نداره؟!"

    "چرا! عجیب ترین نکته اش اینه که تا اینجا 4 مقتول داریم که همشون هم پیرمردهای مسن هستند! من پرونده های عجیب زیاد داشتم. قتل دخترای جوون، آدم دزدی، آزار بچه ها، ولی این یه مورد.... آخه چندتا پیرمرد از کار افتاده و مسن آزارشون به کی می رسه؟ چرا یه نفر باید همچین کاری بکنه؟ تازه طبق تحقیقاتی که انجام دادم هیچ کدوم دشمن خاصی نداشتن یا هیچ کاری انجام ندادن که کسی انگیزه کشتنشون رو داشته باشه! "

    "عجیبه .... حالا اون نشونه چی هست؟"

    "یه عکس! یه عکس قدیمی، پرتره یه زن، که صورتش مشخص نیست، انگار با کاتر یا یه چیز تیزی صورتش رو خراش داده باشن که شناخته نشه! به نظرم با یه قضیه عاشقانه طرفیم! یه عاشقانه قدیمی، مربوط به سال ها پیش...."

    ژاک به زمین چشم دوخته بود و غرق در افکارش بود، سرش رو بالا آورد، ابروانش در هم گره خورده بود، با چشمانی که از سر کنجکاوی کمی ریزتر به نظر می رسید پرسید: "نحوه قتل به چه صورته؟"

    وِبستِر جرعه دیگری قهوه از ماگش سر کشید و در حالی که انگشت اشاره اش را با اطمینان تکان می داد ادامه داد: "مطمئنم قاتل یه مرده. چون زور خیلی زیادی داره. قتل بر اثر خفگی با مفتول سیمی!"

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۱۸/۸/۱۳۹۵   ۲۲:۴۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان