با گوشیم زنگ زدم به برادر دوقلوم کیامهر. اومد دنبالم کیا مثل همزادم بود مو نمیزدیم با هم .
کمکم کرد سوار شم نفس کشیدن برام سخت بود باید میرفتیم بیمارستان کبودی دردناکی روی قفسه سینه ام بود که کیا با دیدنش دست و پاش و گم کرد.
گفت: باز چی کار کردی با خودت؟
حرکت کردیم به سختی گفتم: خورشید
خورشید داشت طلوع میکرد کیا فکر کرد نورش اذیتم میکنه سایه بون ماشین و پایین داد. مستیم داشت می پرید و درد قفسه سینه ام بیشتر آزار دهنده میشد. گفتم: تو ماشینت چیزی داری دردمو آروم کنه؟
دست کرد تو داشبورد و یه بطری جیبی داد دستم بازش کرد بوی کنیاک که به مشامم خورد خوشحال شدم
نرفتیم بیمارستان باید یه جوری چراغ خاموش جلو میرفتم کیا زنگ زد به دوستش که یه دکتربیاره بالاسرم.