۱۷:۳۷ ۱۳۹۶/۲/۳۱
به تمام دوستاییم که اهل بازی بودن تماس گرفتم. حتی چندتاییشونم کلا از ایران رفته بودن و تو کشورهایی مثل قبرس کارشون بازی شده بود. با اونا هم اینترنتی ارتباط گرفتم، سعی کردم از هر کسی به هر شکلی که شده یه شیوه یا تجربه مهم رو یادداشت کنم. توی سایت ها ساعت ها مقاله خوندم و فیلم بازی ها رو تماشا کردم. روزی 2، 3 ساعت بیشتر نمیخوابیدم. همزمان خودم رو برای نقشه های مختلف آماده کرده بودم. حتی چندتا تکنین از بازی های دیگه هم یاد میگرفتم و تکنیک بحث و صحبت کردن. اینقدر فشرده که خودمم باورم نمیشد. مغزم مثل آهنربا هر چیزی که به سمتش میومد رو جذب میکرد و دیگه از جاش تکون نمیخورد.
افشین و کیا هر روز یه ساعتی میومدن و به من سر میزدن. نمیذاشتم دیدارها طولانی بشه اما هر بار که میومدن با کلی اما و اگر و اضطراب میومدن. منم تو اون زمان با حوصله حرفهاشون رو میشنیدم و برای حالت هایی که به ذهنشون میرسید هم فرداش یه پلن آماده میکردم.
2 روز مونه بود. کیا و افشین اومده بودن و تقریبا هر حالتی که توی ذهنشون بود رو مطرح کرده بودن. کیا گفت : به هر حال اگه اونا توان انجام شرط های تو رو داشته باشن، توان خیلی کارای دیگه هم دارن.
من گفتم : این چیزی نیست که ما بتونیم حلش کنیم. ما بازی خودمون رو میکنیم و فرض میکنیم که اونا به بازی پایبند هستن. توی جامعه هم همینه ما به خیلیا اختیاراتی تو جامعه دادیم که اگه ازش سواستفاده کنن دیگه خودمونم از پسشون بر نمیایم. من ترجیح میدم بازی رو ادامه بدم ...