خانه
271K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    کیا بلاخره متقاعدم کرد که بریم بیمارستان و عکس بگیریم. شانسی که آوردیم این بود که دنده م ترک خورده بود اما کامل نشکسته بود. با این حال دکتر یک ماه استراحت مطلق برام تجویز کرد. کلی دارو و مسکن و تمرین های مختلف بعد از دو هفته. من بعد از یک هفته تمرینات رو شروع کردم و تقریبا دو هفته گذشته بود که سر پا شده بودم. میتونستم راه برم اما خم شدن هنوز غیر ممکن بود و برای همین نشست و برخاست برام خیلی سخت بود.
    اما چیزی که برام کمترین اهمیت رو داشت این چیزا بود، خورشید و اون بازی عجیب از ذهنم پاک نمیشد. اما از هیچ راهی نمیتونستم کوچکترین نشونه ای ازش پیدا کنم. حتی گروهی که توی تلگرام باهاش آشنا شده بودم از بین رفته بود.
    یه روز که داشتم با گوشیم ور میرفتم یهو یه پیام تو تلگرام برام اومد : (نه میبینم که با جنبه ای!)
    اسم پیام دهنده بیتا بود اما من شکی نداشتم که همون خورشیده. عکس پروفایلش هم یه مدل خارجی بود.
    نوشتم : تو کجایی؟ چرا خبری ازت نیست؟ توی شرطمون داشتیم وقتی کتک خوردم منو وسط خیابون ول کنید؟ مطمئن نباش، هنوز تو خونه افتادم، ممکنه برم پیش پلیس.
    نوشت : راست میگی یه کم زیاده روی کردیم اما خیلی بهمون خوش گذشت. نه بابا اگه میخواستی بری تا حالا رفته بودی! هنوزم تنت میخواره؟
    نوشتم : با بد کسی داری بازی میکنی خورشید. میخوام ببینمت. همین امروز. اگه نه میرم پیش پلیس ...
    آفلاین شد!
    خیلی عصبانی شدم! از عصبانیت داشتم منفجر می شدم هیچ فکری به ذهنم نمی رسید، احساس یک بازی خورده که راهی برای انتقام گرفتن نداره خیلی اذیتم می کرد ولی کم کم اون جنبه ی منطقی من خودشو نشون داد.
    به این نتیجه رسیدم که اگر منتظر باشم خبری از خورشید بشه و فوری واکنش بدم قطعا بازنده خواهم بود برای همین تصمیم گرفتم که حداقل زمانبندی اونو عوض کنم شاید فرصتی برام پیدا بشه پس سعی کردم کتک خوردن رو فراموش کنم و با خونسردی به زندگی خودم برسم. اما واقعا کار سختی بود. یه شب که بی خوابی زده بود به سرم شروع کردم بی هدف توی اینترنت سرچ کردن، اول زدم : کل کل تا سر حد مرگ ...
    اولش فک کردم چیزی پیدا نمیکنم اما نیم ساعتی که از این سایت رفتم تو اون سایت یه کلیپی دیدم که انگار آب یخ ریختن روم فیلم کتک خوردن من بود. فیلمهای دیگه سایت و دیدم چیزهای عجیبی تو سایت بود و همش هم وحشی گری
    به خودم که اومدم ساعت 12 ظهر بود چشام می سوخت در خونه باز شد و کیا اومد تو من و که دید گفت: چشات بد جور خون افتاده
    براش تعریف کردم ماجرا رو و رفتم خوابیدم بیهوش شدم درواقع. من که خوابیدم کیا نشست پشت سیستم
    از خواب که بیدار شدم ساعت 9 شب بود و کیا همچنان نشسته بود پشت سیستم من. دید که تکون خوردم گفت عجب سایتی پیدا کردی
    - جز اون کلیپ چیزه دیگه ای پیدا کردی؟
    - آره یه پسره هست که خیلی صداش شبیه تواه هیکلشم همین طور اتفاقا اون تییشرت پولو من و پوشیده که پاره شد و تو گفتی نمیدونی چرا پاره شده
    پریدم سمت کامپیوتر و کلیپ رو پلی کرد . آره من بودم پشتم به دوربین بود داشتم میدویدم دوربین دست دوستم بود یه چند متری که دویدیم دوربین برگشت و پشت ما رو نشون داد داشتیم از یه پورشه در حال سوختن دور میشدیم ماشین و ما آتیش زدیم ..
    یک ساعت نگذشته بود که روبروی افشین تو دفتر کارش وایساده بودم.
    افشین: چته الاغ؟ جلوی کارمندا واسه چی به من می پری؟-با کف دستش ضربه ای به سینه ام زد که موجب شد یک قدم به عقب بروم، در اتاقش را بست- گوساله من خیر سرم مدیرعاملم اینجا....
    بدون اینکه چیزی بگم گوشی موبایلم رو دادم دستش . فیلم رو پلی کرد و در سکوت تماشاش کرد...
    - مرتیکه آدم اجیر کرده ... لت و پارم کردن .... یه ماه نمی تونستم از جام بلند شم...دنده هام شکسته بود...-دندانهام را به هم فشردم- فقط من توی فیلمم ... فکر کرده کار من بوده... توی حیوون این فیلمو تو اینترنت گذاشتی واسه یارو هم فرستادی که بندازی گردن من؟ -اینا رو که میگفتم تقریبا داشتم داد میزدم-
    افشین که ابروهاش تا فرق سرش رفته بود بالا هاج و واج نگام میکرد:چرا پرت و پلا میگی...درست بگو ببینم چی شده
    ماجرا رو براش تعریف کردم
    افشین طوری شد که انگار موج انفجار گرفته باشدش. رفت تو عالم خودش و با سرعت خیلی کم یواش یواش رفت تا نشست روی صندلی. یکی دو دقیقه گذشت تا به خودش اومد. نمیتونست تو چشمای من نگاه کنه در عین حال نمیخواست این حس رو به من بده که خودش رو مقصر میدونه. دست و پاش رو جمع کرد و گفت : رادمهر بابا من فیلمو پخش نکردم. فقط برای خودمون گرفتم. اینکه فقط تو توی فیلمی اتفاقی شده. طرف که خر نیست میفهمه من تو جریانم اگه فیلم رو ببینه تازه مشخص میشه دو نفر هستن. من فیلم رو پخش نکردم احمقم مگه. میتونه زندگیمونو نابود کنه.
    حالا از کجا میدونی اونا کسی رو فرستادن؟ یعنی اینهمه برنامه ریزی برای کتک زدن تو؟ خوب اگه اینا این همه امکانات و ارتباطات دارن که لازم نبود بکشنت اونجا باهات بازی کنن. یکیو میفرستادن شبی جایی با موتور بیاد بزنه بهت و بره.

    من گفتم : ولی مطمئن هستم که کار اوناست. من ته توش رو در میارم افشین.
    هوا تاريك شده بود. كيا رفته بود خونه مالنا، تنها توي بالكن نشسته بودم. به حرفاي افشين فكر ميكردم. حتي اگه خودش عمدا فيلم رو پخش نكرده بود صد در صد مقصر لو رفتن ماجرا بود. فيلم رو فقط اون داشت و من، كه منم خيلي وقت پيش پاكش كرده بودم.
    توي همين فكرا بودم كه افشين زنگ زد.
    -رادمهر فقط ميتونه كار يه نفر باشه. دختره رو تو يه مهموني ديدم خيلي ادعاي خلافش ميشد. چند تا چشمه از كاراي خركي كه كرده بود برام تعريف كرد منم ماجراي اون شبو براش گفتم. از تو گفتم، كله خر ترين دوستي كه پايه بود و به ايده آتيش بازي با ماشين شريك سابق بابام نه نگفت. فيلم رو هم بهش نشون دادم. همون شب موبايلم گم شد و فرداش تو حياط خونمون له و لورده پيداش کردم. دختره رو هم يكي دو بار ديگه ديدم و بعدشم غيبش زد.
    از قيافه دختره پرسيدم ....مشخصات خورشيد بود.
    ديگه روي گوشيت چيا داشتي؟
    فيلم همه خل و چل بازيامون بود. رادمهر گند زدم. واااااي هر چي فكر كني تو گوشيم بود. بدبخت شدم...
    خفه شو به جاي ناله كردن گم شو بيا اينجا
    تمام شب رو با افشين حرف زديم و نقشه كشيديم. ظهر روز بعد وقتي كيا اومد خونه تازه از خواب بيدار شده بوديم.
    افشين كه چشمش به كيا افتاد بلند گفت بيا راد مغز متفكرمونم اومد. نقشه رو براي كيا گفتم.
    كيا: رادمهر من با اين افشين كودن كاري ندارم ولي تو خفه شو. فيلم كه نيست ايندفعه مي كشنت.
    خورشید بهم زنگ نزد! هر چی هم اون شماره رو گرفتم خاموش بود! از حرص و نگرانی داشتم دیوونه می شدم و تازه هر روز باید جواب سوال های مسخره افشین و کیا رو می دادم.
    به تمام دوستاییم که اهل بازی بودن تماس گرفتم. حتی چندتاییشونم کلا از ایران رفته بودن و تو کشورهایی مثل قبرس کارشون بازی شده بود. با اونا هم اینترنتی ارتباط گرفتم، سعی کردم از هر کسی به هر شکلی که شده یه شیوه یا تجربه مهم رو یادداشت کنم. مغزم مثل آهنربا هر چیزی که به سمتش میومد رو جذب میکرد و دیگه از جاش تکون نمیخورد.
    افشین و کیا هر روز یه ساعتی میومدن و به من سر میزدن. نمیذاشتم دیدارها طولانی بشه اما هر بار که میومدن با کلی اما و اگر و اضطراب میومدن. منم تو اون زمان با حوصله حرفهاشون رو میشنیدم و برای حالت هایی که به ذهنشون میرسید یه پلن آماده میکردم.
    دقیقا دو ماه از اون ماجرا گذشته بود.نشسته بودم کف زمین و داشتم به تیکه هایی از یه زد و خورد نگاه میکردم که کیا پیدا کرده بود. گوشیم زنگ خورد فیلم و پاز کردم. فرهاد بود همون دوستی که با فرزانه دوست دختر سابقم ریخته بودن رو هم .
    بعد از یه سلام و احوالپرسی سرسری گفت میخوام ببینمت.
    - واسه چی میخوای منو ببینی؟
    - فردا دوباره بازی شروع میشه
    جا خوردم. هر چی پشت تلفن باهاش کلنجار رفتم اطلاعات بیشتری بهم نداد.
    فردای اون روز طرفهای ظهر بود که تلفنم زنگ زد. شماره ناشناسی بود. گوشی رو برداشتم، خورشید بود.. حوصله طفره رفتن نداشتم، گفتم، کِی و کجا؟
    گفت : امروز با من بازی نمیکنی اما من بازی ها رو تنظیم میکنم. همیشه با من در تماسی. اگه کس دیگه ای برای این بازی باهات تماس گرفت یه ایمیل به info@playtodeath.com بزن. فقط در همین مورد. توی سابجکت ایمیل هم یه کلمه بزن : تمام
    اوکی همین امشب، تنها، برج تهران، طبقه 11، رسیدی تو اون طبقه جلوی در خونه ها قدم بزن.
    موبایلم دوباره زنگ خورد افشین بود. هول بود.
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان