خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۳۵   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    - رادمهر بهم زنگ زدن.
    - کیا؟
    - همون جریان دیگه ببین من باید امشب برم برج تهران قرار دارم فقط تو بدون جزییاتشو اس میزنم بهت
    - افشین افشین طبقه 11؟
    یهو مکث کرد: به تو ام زنگ زدن؟
    - آره پس چرا گفت تنها بیا؟
    - واسه همین بهم نگفتی؟
    - نه الاغ همین الان زنگ زد دختره. بیا این جا
    پشت خطی داشتم کیا بود. به افشین گفتم منتظرشم و قطعش کردم. خط کیا رو گرفتم ولی کیا جواب نداد
    صدا رو نمیشناختم بهم گفت: ببین داداش کیا هم امشب قرار داره برج تهران ولی نمیتونه بیاد تو باید جای دو نفر بازی کنی و اگه ببازی جفتتون باختید و تاوانش و داداش گلت تنهایی میده
    - گروگان گیری هم جزو قوانینه؟
    - اسمش گروگان گیری نیست. کم کم با اصطلاحات آشنا میشی. قتل جزو قوانین نیست اما بدون بدترین چیزیم نیست که میتونه اتفاق بیوفته. سعی کن ببری
    همه چیز تو ذهنم بهم خورد! خیلی سریع!
    یعنی من و افشین باید میوفتادیم به جون هم! و من نمی تونستم کنار بکشم چون کیا تاوانشو می داد؟ البته کیا زیاد بخاطر من تاوان داده بود اما اینبار فرق می کرد...
    اولین فکرم رو رد کردم که می گفت طبق برنامه بازی کنم
    دومین فکر هم رد شد که بازی نکنم
    باید کاری می کردم که اونا پیشبینی نکرده باشن! باید با هزینه ی کمتر هر سه تامون رو نجات می دادم.
    فوری فکری به ذهنم رسید، زنگ زدم به یکی از رفقای خلافم و ساعت دقیق قرار ملاقات رو پایین برج تهران بهش دادم و اطلاعات کامل افشین رو ...
    -داش فرامرز 5 تومن برای اینکه ساعدش بشکنه، نه خیلی ناجور
    جون داداش فقط یه گوش مالی کوچیک
    نه بابا بیشتر نشه لازمش داریم
    نه آقا فرامرز عکس نمی خواد خودشو فوری ملاقات می کنم.
    از این به بعد باید کارهایی رو انجام می دادم که اونا نمی تونستن پیش بینی کنن.
    به یکی دیگه از بچه ها هم که اتفاقا تو برج تهران یک آپارتمان شیک داشت زنگ زدم و یه دروغ ناموسی تعریف کردم و گفتم امروز می رم تو شیکمشون و لطفا تو لابی بال C باش و اگه صدای دعوا و کتک کاری شنیدی فورا رنگ بزن 110
    بعد با خونسردی رفتم سر قرار ...
    به افشین زنگ زدم و گفتم که ساعت 7 اونجا باشه، اما خودم ساعت 6:30 توی طبقه 11 و بخش مورد نظر قرار بودم. چند دقیقه جلوی در خونه ها قدم زدم. سعی میکردم با شبیه سازی حالتی اتفاقی دستم رو به در خونه ها بکشم یا ضربه کوچیکی بزنم اما نه مثل در زدن.
    شاید 5 دقیقه گذشت که در باز شد. فرهاد اونجا بود و وسط هال بزرگی که تقریبا خالی بود پشت میز گرد بزرگی نشسته بود. چیز دیگه ای جز یه آباژور کنار پنجره بزرگ به چشم نمیومد. گفتم خورشید کجاست؟! باید با تو بازی کنم؟
    فرهاد گفت : همه با هم بازی میکنیم. نکنه اومدی سر خورشید بازی کنی؟ چقدر پیگیر اون شدی؟ فرزانه فکر میکرد تو عاشقی و داره به عشقت خیانت میکنه. عذاب وجدان داشت!..
    فرهاد خیلی فرز و سریع مچش رو چرخوند و آورد جلوی صورتش و بعد دستاش رو گذاشت روی زانوهاش و جستی زد و بلد شد. اینقدر سریع که بعید میدونم ساعت رو دیده باشه. گفت : امروز بازی بازنده هاست. این مرحله به راحتی دور قبل نیست رادی جون! افشین دیگه کم کم میرسه.

    یه ربع بیست دقیقه ای گذشت، هر دو ساکت نشسته بودیم اما صداهایی از اتاق های اطراف هال میومد. بعید میدونم تنها باشیم. موبایل فرهاد زنگ خورد. چندتا سوال کلی مثل چطور؟ کی؟ چرا؟ و ... پرسید و بعد قطع کرد. رو به من کرد و گفت : شر شد. بپر برو خونه، شانس آوردی دفعه بعد صدات میکنیم.
    من گفتم : نمیتونی اینجا رو ترک کنی. من قانون های بازی رو می دونم، هر کس بازی رو ترک کنه باخته. برگرد سر جات بازی رو شروع کن.
    فرهاد گفت : احمق میگم شر شده، شاخ بازی در نیار، حذف میشی. و غرغر کنان رفت به سمت در. اما من مطمئن و بدون هیچ تردیدی رفتم سراغش و محکم با مشت زدم توی صورتش و انداختمش روی زمین. نشستم روی گردنش و گفتم، یا برمیگردی سر جات یا سرت رو میبرم عوضی. دستم رو بردم پشت سرم که انگار جاسازی دارم.
    صدای باز شدن در یکی از اتاقها اومد اما هر چی نگاه کردم کسی بیرون نیومد. گوشیم رو آوردم و بهش گفتم اعلام کن تو و افشین شکست خوردید، دوربینشو روشن کردم.
    فرزانه اومد بیرون یه پیراهن تنگ و کوتاه پوشیده بود و موهاشو هم فر کرده بود با دیدنش خیلی جا خوردم خب بالاخره یه زمانی عاشقش بودم یه زمانی که خیلی هم دور نبود. ولی اون لحظه خشم بیشترین حسی بود که تجربه میکردم. بلند شدم
    تکیه داده بود به چارچوب در فرهادم نیم خیز شد که بلند شه. گفت: اون یکی رو ناک اوت کردن
    فرزانه گفت : مهم نیست حق با رادمهره بازی رو نمیشه خراب کرد
    برگشتم به سمتش واای که چقد دلم میخواست بزنمش یه حس دیگه هم داشتم که سعی کردم پسش بزنم
    رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم ماشین پلیس پایین بود حتما به خاطر زد و خوردی بود که برای افشین ترتیب داده بودم.
    رفتم اون سمت آپارتمان حدسم درست بود توی یه اتاق یه میز بود که برای بازی درانکن چکرز آماده شده بود شات ها هم پر بود. نشستم پشت میز فرهاد هم اومد بشینه
    - بزار اون بشینه، امروز قرار بود دو تا بازی باشه من به جای خودم و کیا و یه طرف دیگه افشین. به اندازه کافی وقت داشتم با قوانین بازی آشنا شم. خب پس حالا من تعیین می کنم کی بازی کنه فرزانه جای جفتتون.
    فرهاد میخواسته چیزی بگه که فرزانه اومد و کنار فرهاد ایستاد و گفت من بازی میکنم. گفتم شرط من اینه اگه باختی باید با من بیای
    فرهاد گفت: کجا بیاد؟
    - به هرجایی که من میگم یک ماه
    فرزانه جا خورده بود. خودمم جا خوردم این نقشه ام نبود ولی اون لحظه داشتم به چیزهایی فک میکردم.
    فرزانه گفت: تاوان باخت تورو هم کیامهر میده خب یه ماه بره با مالنا خوبه؟
    - شرط من همینه یا بازی کنین یا اعلام باخت کنین
    فرزانه نشست رو به روم
    گفت واقعا اين چيزيه كه ميخواي؟ باشه. مشكلي ندارم.
    به چشمهاي بي روح و چهره بي احساسش نگاهي انداختم حالم ازش بهم خورد حرف مزخرفی که زده بودم رو یه جورایی سعی کردم جمع کنم و گفتم : خوش خيالي اگه باور كني شرطم فقط اينه. در مورد بازی فرهاد اگه باختی يه يه نقطه از بدن فرهاد رو مشخص می کنم...
    بعد چاقویی که برای احتیاط پشت کمرم جاساز کرده بودم رو گذاشتم روی میز ،
    -از فاصله دو متري،ميزني اگه دقیقا همونجا نخوره بار دومو من پرت ميكنم. البته جایی رو انتخاب می کنم که باعث مرگ يا نقص عضو جدي نشه.
    فرزانه خنده مستانه اي سرداد. خب در مورد تو نگران بار دوم نيستم. يادم نمياد قبلا خطا زده باشی. داشتم فكر ميكردم كجاي كيا رو نشونه بگیری بهتره.
    يك ساعت از شروع بازي گذشته بود حسابي سرم داشت گيج ميرفت . فرزانه باز از روي مهره من پريد بدون بحث شات رو برداشتم ولاجرعه سر كشيدم.
    هر کدوم ماها دو سه مهره بیشتر نداشتیم و بازی تهاجمی شده بود. سعی میکردیم با حرف زدن و کل کل حواس طرف مقابل رو پرت کنیم و در عین حال تمرکز نصفه و نیمه ای هم برای خودمون بخریم.
    دو حرکت مونده به آخر و پیروز من قطعی شده بود. با خیال راحت تکیه زدم به صندلی و با لبخند آروم معناداری مثل کسایی که دارن از بالای عینک طرف رو نگاه میکنن از بالا ی چشم فرزانه رو نگاه میکردم، چند بار با همین ژست نگاهمو روی فرهاد و فرزانه چرخوندم. فرزانه بلاخره آخرین حرکتش رو کرد و آخرین مهره ش جایی قرار گرفت که با یک حرکت من اصطلاحا خورده میشد.
    بلند شدم و ایستاده آخرین حرکت رو انجام دادم و شات آخر فرزانه رو برداشتم بردم سمت فرهاد، گفتم بیا بخور شاید کمکت کنه. این 2 برد به اسم ما ثبت میشه،
    فرزانه چاقو رو بیار
    فرزانه با نگاه دودلی رفت به سمت میز...
    فرهاد برگشت و با فریاد گفت : احمق عقده ای، اصلا همچین چیزی نیست. تو غلط کردی، فک کردی شهر هرته؟
    گفتم : اتفاقا عین قوانینه. این تازه اولشه یه کم جنبه داشته باش. هنوز کلی با هم کار داریم.
    با دست به فرهاد اشاره کردم که بره بچسبه به دیوار.
    فرزانه هم گفت، فرهاد باید بری، خودت میدونی که اگه نری چی میشه.
    فرهاد با مکث و فحش های آبدار رفت به سمت دیوار...
    کنار فرهاد وایسادم انگشت اشاره ام رو از روی تمام نقاط بدنش رد کردم و در نهایت رون پای راستش رو به فرزانه نشون دادم وگفتم اینجا.
    فرزانه فی الفور چاقو رو پرت کرد و خورد به دیوار می دونستم عمدا اینکار رو کرده نوبت خودم بود روبروی فرهاد وایسادم درست زدم به هدف خون پاشید به اطراف و فرهاد با نعره بلندی خودش رو انداخت روی زمین.
    یکم ترسیدم و دلم براش سوخت ولی نذاشتم چیزی توی چهرم مشخص بشه. به فرزانه گفتم خوب حالا نوبت توه، فعلا راه بیوفت
    -فرهاد چی می شه؟ ممکنه بمیره!
    -5 دقیقه بهت فرصت می دم که به یه آدم قابل اعتماد زنگ بزنی که بیاد جمش کنه، گرچه فکر می کنم حالش خیلی بهتر از اون شبی هست که من کتک خوردم.

    فرزانه فورا به یکی زنگ زد و گفت باید نتیجه رو توی اپ موبایلم ثبت کنم.
    گفتم بذار ببینم
    - تو مجاز نیستی ببینی
    - خوب الان دیگه مجاز شدم در ضمن اگر هر زمانی که بتونی کاری کنی که منم از این برنامه ها روی موبایلم داشته باشم با دسترسی کامل، اونوقت از اینکه یکماه با من باشی معاف می شی!
    - کثافت! فکر کردم هنوز منو دوست داری!
    - آره خیلی
    اومدیم بیرون دستشو محکم گرفته بودم که در نره نشوندمش رو صندلی و راه افتادیم گفتم: کیا رو کی آزاد میکنین؟
    - کیا رو که ما نگرفتیم ولی تا تو برسی خونه اونم اونجاست
    - تلفنم زنگ خورد: بله؟
    - سلام پسر به جمع برنده ها خوش اومدی
    - سلام کیا رو کی آزاد میکنین
    - کیا خونه منتظرته داداش
    - خوبه چون اگه غیر از این بود واسه این دختره بد میشد
    --گوش کن داداش اون بازی کرده و باخته برام شرط رو اجرا کن کاملا هم منصفانه است. حالا واسه مرحله بعد یه ماه دیگه منتظر تماس باش.
    و قطع کرد. برنده یک ماه و بازنده دو ماه بعد میتونست دوباره بازی کنه.
    به فرزانه گفتم این کی بود؟
    - یه رییس نمیدونم کیه
    زدم کنار و مچ دستشو محکم گرفتمو فشار دادم: تو چی میدونی از اینها
    - به خدا...( محکمتر فشار دادم)....وای ولم کن الاغ...(زد زیر گریه)
    - ننه من غریبم بازی در نیار
    درحالی سعی میکرد خودشو از دستم آزاد کنه با دست دیگه گلوشو گرفتم و بدون اینکه فشاری بهش وارد کنم با ساعدم به قفسه سینه اش فشار آوردم ترسیده بود فکر کرده بود میکشمش گفت: ببین رادمهر منم مثل تو ناخواسته پام به بازی باز شد راستش ماجرای من و فرهادم یه بازی بود
    - چی؟

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۷/۳/۱۳۹۶   ۱۵:۰۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان