۱۴:۲۹ ۱۳۹۶/۵/۸
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
صدای در آمد غزل پرید که در را به روی خدیجه باز کند نمیخواست او پشت در بماند و مادرش او را ببیند محسن هاج و واج ماند. اما پشت در خدیجه نبود عمو پدرام بود . غزل با تعجب سلام داد. عمو پدرام اما پریشون اومد تو در حیاط و پشتش بست جواب سلام غزل را نداده پرسید مادرت کجاست؟
- تو اه.
- دیگه نری بالاپشت بوما
غزل حسابی جا خورد : چرا؟
- چون این جا یه روستاست و مردم هم چشمشون به دیدن بعضی صحنه ها عادت نداره
- - من کاری نکردم عمو که بخواد عجیب غریب باشه
پدرام دست غزل را گرفت و او را به سمت پشت خانه کشید و گفت: ببین عمو جان باید آسه بری آسه بیای و گرنه اینا....
صدای مینو آمد: کی بود غزل؟
- منم زن داداش الان میایم بالا
و آروم رو به غزل گفت: بعدا بهت میگم بیا بریم تو
به آستانه در ورودی ساختمان که رسیدن مینو هم سر و کله اش پیدا شد
- خیر باشه پدرام چقدر زود برگشتی
- حوصله کار نداشتم امروز . باغ و سپردم به رضا و گفتم زود بیام خونه
محسن آمد و با دیدن عمویش سلام داد پدرام آشکارا با دیدن او منقلب میشد و این حس بخاطر علاقه زیادش به او بود و اینکه نتوانسته مشکلش را حل کند
ناگهان صدای همهمه و سرو صدا آمد همه ترسیدند و به سمت در خانه رفتند تا ببینند چه خبر شده پدرام جلوی غزل و مینو را گرفت و با تحکم گفت : بمونید خونه
و خودش از خانه بیرون رفت مینو توی حیاط رفت و محسن و غزل هم از پنجره راه پله ای که به پشت بام میرسید دزدکی به کوچه سرک کشیدند
مادر خدیجه توی کوچه به سر رو روی خودش میکوبید و ناله و نفرین میکرد:
- این عفریته دخترم و کشت کشتنش بدبختم کردند به خاک سیاه نشوندنم.....