خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۶/۶/۴
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    شاه دزرت لند در سکوت تمامی حرفهای حضار در جلسه را شنید، همه منتظر بودند تا ببینند واکنش شاه چه خواهد بود.
    در همان زمان شاردِل در فضای باز قصر ایستاده و کمان را به سمت سیبل نشانه رفته بود، این عادت هر روزه اش بود که تمرین کند. یک روز اسب دوانی و پرش از روی مانع های بلند، یک روز تیراندازی ، روزی دیگر شمشیرزنی و....اینطور به نظر می رسید که به آغاز جنگی دیگر می اندیشد. تمامی لشکر هایش از سواره تا پیاده نظام و ملوانانش هم با همین دسیپلین سفت و سخت هر روز در حال تمرین بودند و شاردِل سپرده بود تا همه افرادش را در حالت آمادگی کامل نگه دارند.
    صورتش حسابی عرق کرده بود با ساعد موهایش را از روی پیشانی کنار زد، سبیل ها را حول دایره ای با شعاع 100 متر چیده بودند. شاردِل با سرعت به سمت راست چرخید و تیر آخر را نیز از چله رها کرد. تیر آخر نیز مثل بقیه درست به وسط سیبل برخورد کرد. شاردِل با صدای کف زدن دو پسر بچه ای که پشت سرش ایستاده بودند را فراخواند تا تیرها را جمع کنند و خودش به سمت عمارت اصلی حرکت کرد.
    اوضاع در دزرت لند به هم ریخته بود و شاردِل می خواست از این هرج و مرج استفاده کرده به پایتخت آن کشور حمله کند. برای این کار نیاز به حمایت و همراهی یکی از دو اقلیم دیگر داشت.
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان