خانه
270K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    مارتین لبخندی زد و به فکر فرو رفت اسپروس هم کمی مکث کرد و سپس گفت: همون طور که گفتی مارتین ابتدا باید اوضاع آروم بشه هماهنگ شده که جلسه اصلی مذاکرات صلح هفته آینده برگزار بشه تا کیموتو و پلین فرصت کنن نقطه نظرات من و به پادشاهشون منتقل کنن من یه فکرهایی دارم برای اینکه مطمئن شم تو این مدت سپاهیان سه اقلیم در منطقه ماستران با هم درگیر نمیشن و برای عملی کردنش به کمکت احتیاج دارم
    - من در خدمتم عالیجناب
    - میخوام ارتش شما به عنوان نیروهای حافظ صلح در منطقه عمل کنند و برای رسیدن به این هدف دوتا قدم باید برداریم یک اینکه روشی سریعتر از معمول برای ارتباط با فرمانده ارتش پیدا کنیم و دوم اینکه شابین و راضی کنیم که تحت هیچ شرایطی باعث شروع درگیری جدیدی نشه یعنی کنار بایسته این کاریه که ازت میخوام انجام بدی
    مارتین که با نگاهی خسته به اسپروس مینگریست لبهایش را کمی گزید و سپس گفت: میتونم یه نامه برای رومل بفرستم و شرایط و براش توضیح بدم ولی چه جوری این کار رو سریعتر از معمول انجام بدم ؟ سریعترین کشتی یک هفته زمان نیاز دارن تا عرض دریاچه قو رو طی کنند
    - من برای ابن مشکل راه حلی دارم تو نامه رو بنویس و به من بده
    - حتما عالیجناب
    مارتین به شدت به فکر فرو رفت اسپروس نکته را گرفت : نمیدونم چقدر از قدرت دلبانهای ما خبر داری . دلبانها نمیتونن خیلی از صاحب اصلیشون دور بشن من در تمام امپراطوریم فقط دو نفر رو میشناسم که دلبانشون میتونن این مسیر طولانی رو از صاحبشون دور بشن و پیغام ما رو به دزرت لند برسونن یکی از این دو نفر پیرمرد فرتوتیه که در کوهستان زندگی میکنه دلبانش یه شاهینه مشکل اینجاست که دلبانش از همیشه ضعیف تره و اگر تصادفا در مسیر مجروح بشه صد در صد میمیره و ما به هدفمون نمیرسیم
    - و نفر دوم؟
    - نفر دوم آکوییلا اومبرا ست عموی من
    چشمان مارتین از تعجب گرد شد اسپروس با دیدن تعجب او خندید مارتین گفت: عموی امپراطور؟
    - بله مارتین. میدونی که در خاندان مونته گرو فقط دارندگان دلبان هاسکی به امپراطوری میرسند عموی من آکوییلا از پدر من بزرگتر بود ولی دلبانش یه عقاب بود بنابراین نتونست به امپراطوری برسه
    مارتین دیگر حرفی نزد اجازه خواست تا میز شام را ترک کند میخواست زودتر به اتاقش برود و نامه ای که اسپروس از او خواسته بود بنویسد. از سوی دیگر اسپروس که آشفتگی و نگرانی از ناپدید شدن شارلی مجددا گریبانش را گرفته بود سریع اسپارک را احضار کرد. قبل از اینکه مارتین لدویک را ببیند تصمیم داشت موضوع را به او بگوید اما نتوانسته بود و هیچ کس جز خودش نمیدانست علت این نتوانستن ترس است. ترس از از دست رفتن شرایطی که به سختی ایجاد کرده بود. اسپارک که میدانست علت احضارش چیست وارد شد و در تالار را بست به سمت میز آمد و روبه روی اسپروس ایستاد قلب اسپروس با دیدن چهره نگران اسپارک در سینه فرو ریخت. اسپارک همیشه خندان و شوخ طبع بود حتی در سخت ترین لحظات. اسپروس گفت: اسپارک سریع برو سر اصل مطلب
    - سرورم ( استفاده از این لقب اصلا به اسپارک نمی آمد و این ترسناک بود) دو ساعت پیش از بلاتریکس پیغامی گرفتم. او خودش با زبده ترین نیروهایش به دنبال آداکس و شارلی به کوهستان رفته بودند و متوجه شدند که نیروهایی خارجی ، باسمن ها، آداکس و شارلی را دزدیدند
    اسپروس چنان از جا پرید که صندلی اش از پشت افتاد: چی میگی اسپارک باسمن ها اینجا وسط سیلورپاین چه غلطی میکنن؟
    - نمیدونم اسپروس
    - از کجا میدونه باسمن بودند ؟ الان کجا بردنشون؟
    - دارن به سمت مرزهای شمالی میبرنشون بلاتریکس داره دنبالشون میره گفت تنها شانسمون اینه که قبل از رسیدن به نیروهای اصلی باسمن بهشون حمله کنیم اگه به ارتش اصلی اون ور مرزها برسن...
    اسپروس چنان عصبانی و ناراحت بود که دلبانش ناخودآگاه ظاهر گشت در حالی که دندان قروچه میکرد و حالت حمله گرفته بود.
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان