خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۶/۶/۲۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    وقتی آخرین مهمان خارجی از مرزهای آبی سیلورپاین گذشت اسپروس هم دستور داد که کاروان امپراطور به سمت قلعه اصلی پادشاهی در کناره الیسیوم (پایتخت) حرکت کند اوایل زمستان بود و پیش بینی میشد گذر از کوهستان حداقل یک ماه طول بکشد اسپروس با جدیت سر تصمیمش مانده بود و اجازه نداده بود هیچ کس از جریان ربوده شدن شارلی باخبر شود صلح پیش آمده را مانند نوزادی میدانست که احتیاج به مراقبت بسیار دارد کاروان باسمن ها که از وضعیت اضطراری پیش آمده برای 4 اقلیم و تشنج منطقه استفاده کرده و به خارج از محدوده تعیین شده از طرف اسپروس رخنه کرده و مرتکب آدم ربایی شده بودند ، تمام همراهان آداکس و شارلی را کشته و این دو زن را میان کاروان خود و با محافظت بسیار به سمت مرزها میبردند بلاتریکس دستور داشت به هیچ وجه اقدامی که منجر به به خطر افتادن جان گروگانها شود، انجام ندهد بنابراین با گروه کوچکی از همراهانش که شامل زبده ترین سربازان بود دورادور کاروان باسمن ها را زیر نظر داشت
    از سوی دیگر آکوییلا آمبرا عموی اسپروس که بعد از سالها دوباره به دربار بازگشته بود احساس میکرد تمام خودداری و خویشتن داری اش که محصول سالها ریاضت بود از دست رفته و او در آتش اشتیاق پادشاهی می سوزد. بنابراین به دنبال یافتن استاد دانایش که بزرگش کرده بود راهی کوهستان شد
    سویر ماندرو پدر اریک ماندرو مردی بود که آکوییلا برای یافتنش رنج سفر در سرمای کوهستان را به جان خرید. سویر که سالها بود عذلت نشینی را برگزیده بود به دور از هیاهوی پایتخت در روستای متروکه ای که فقط 10 نفر سکنه داشت در میان کوه های صعب العبور شمال سیلورپاین میزیست.
    سویر با دیدن آکوییلا ترسید خود او را پرورده بود و روح زخمی و رام نشده اش را می شناخت و حالا که پیرمردی فرتوت و در شرف موت بود با خودش اندیشید آیا در تربیت او کم کاری کرده است؟
    سویر با شنیدن صحبت های آکوییلا گفت: تو هیچ وقت به پادشاهی نخواهی رسید
    - چرا؟
    - چون روح تو برای این کار ساخته نشده عقاب تو آماده پرواز تا دورترین و بلند ترین نقطه آسمان است و نمیتواند یک جا بماند ولی پادشاهی نیاز به ثبات دارد اما میتوانی کاری کنی
    خودش هم نمیدانست چرا به یک باره تصمیم گرفت این راز بزرگ را با آکوییلا در میان بگزارد. رازی که 35 سال از او مخفی نگه داشته بود. ماجرا از این قرار بود که شبی که اسپروس به دنیا آمد سویر از ترتیب ستارگان پیش بینی کرده بود که فرزند اسپروس به پادشاهی نمیرسد ابتدا از این پیش بینی برآشفته شده و خیال کرده بود این به معنای پایان امپراطوری مونته گرو ست اما آن روز که آکوییلا رو به رویش نشست و از درونی ترین نیازهایش گفت فهمید راه دیگری هم وجود دارد رو به آکوییلا گفت:
    - تو باید با دختری که دلبانش یک گرگ است ازدواج کنی تا فرزندت با دلبان هاسکی به دنیا بیاید دختری با موهای طلایی در سیلورپاین است که به زودی برخلاف میلش از طریق دریا به جای دوری فرستاده میشود او را پیدا کن
    آکوییلا نفس عمیقی کشید
    - اون دختر اگر با اسپروس ازدواج کند فرزندی از آنها به دنیا می آید که دلبان نخواهد داشت
    اسپروس قصد داشت به میانه راه که رسیدند از کاروان جدا شود و به اتفاق اریک ماندرو به سمت شمال غربی و دریای بایکف حرکت کنند تا به بلاتریکس برسند . هدایت کاروان نیز به عهده اسپارک قرار میگرفت . اسپروس و اریک با جدا شدن از کاروان سرعت گرفتند و به سرعت اسب میراندند که آکوییلا را دیدند هر دو از دیدنش جا خوردند مخصوصا وقتی شنیدند او قصد دارد با آنها همراه شود و در حل این مشکل به آنها یاری دهد
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان