خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۶/۶/۲۶
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    کیموتو به همراه هیات همراهش از لیتور به سمت آراز و سپس به سمت پایتخت به راه افتادند. پس از حدود یک هفته سواری طولانی بالاخره به پایتخت رسیدند. کیموتو آنچه در جلسه مذاکره گذشته بود را در جلسه ای رسمی با حضور شورای مشاوران ویژه ملکه به همراه فرماندهان سواره و پیاده نظام به اطلاع ملکه رساند. پس از خاتمه صحبتهای کیموتو، فابیوز اجازه صحبت خواست و با اشاره شاردِل شروع به صحبت کرد: بانوی من، عالیجنابان، خون پایمال شده مردم بِرَن فقط با ریختن خون اکسیموس ها جبران خواهد شد. این عهدنامه به خون مردم سرزمینم آلوده اس.
    شاردِل ایستاد و با صدای رسایی گفت: لُرد فابیوز ، احقاق خون مردم سرزمینم شاید دیرتر اما قطعا انجام خواهد پذیرفت. منتظر اشتباهی از سمت اکسیموس ها هستیم. اما تا اون روز ما شروع کننده این جنگ نخواهیم بود. سپس ختم جلسه را اعلام کرد. کیموتو پیش بینی کرده بود که پس از اتمام جلسه شاردِل بخواهد با او خصوصی صحبت کند. اما شاردِل به اتاقش رفت و تا صبح روز بعد از آن خارج نشد. در قصر شایعه شده بود بانو شاردِل از بیماری ناشناخته ای رنج می برد این را گلوری به گوش کیموتو رسانده بود.
    سه روز از بازگشت کیموتو از لیتور می گذشت که یکی از ندیمه های شاردِل به اتاق کیموتو رفت و پیامی را به دست کیموتو رساند. شاردِل نوشته بود که میخواهد هم اکنون او را در باغ پشت قصر- که محل تمرینهای شاردِل بود و ورود کلیه ساکنین قصر به آن باغ به جز با دستور ملکه ممنوع بود.-ببیند. کیموتو بی وقفه به سمت باغ پشت قصر رفت. محافظان و سربازان راه را برای عبور او باز کردند. در انتهای باغ ملکه شاردِل در لباسی صورتی رنگ که آن را با شنلی مشکی پوشانده بود منتظر او بود. کیموتو جلو رفت و تعظیم کرد. باد سردی وزیدن گرفت که وزش آن در آن فصل عجیب نبود، شاردل شنل را محکم تر به دورش پیچید. کیموتو منتظر شنیدن حرفهایی بود که قطعا می بایست بسیار مهم باشند.
    -کیموتو فقط من و تو می دونیم چطور بعد از اینکه به عنوان دشمن قسم خورده ما به خاک سرزمینم وارد شدی، حالا مورد اعتمادترین فرد نزدیک به من هستی. من تو رو به عنوان دست راست خودم و به سمت مشاور اعظم انتخاب کردم و حالا میخوام ماموریتی مهم تر به تو واگذار کنم.
    -هرچی باشه اطلاعت می کنم بانوی من
    -من تو رو به عنوان قائم مقام و نایب السلطلنته برمی گزینم تا در مدتی که من در پایتخت حضور ندارم ، کشور رو رهبری کنی.
    شنیدن این حرفها قلب مردی همچون کیموتو را نیز لرزاند.
    -بانوی من ، هر چه امر کنید اجرا خواهد شد اما شما در صحت و سلامت هستید چه نیازی به نایب السلطنه دارید؟
    شاردل لبخندی زد و در عین حال چشمان خسته اش درخشید، سپس دستش را به سمت گره شنلش برد و آن را گشود. شنل از روی شانه هایش لغزید و به زمین افتاد و شکم برجسته اش نمایان شد.

    -اين راز رو تا چهار ماه پايانيش نمي تونم مخفي نگه دارم.

    كيموتو به زن نفوذناپذير روبرويش خيره شده بود و سعي داشت براي آنچه مي بيند دليلي بيابد. ملكه شاردل همسري نداشت و توانسته بود رابطه خود را با پدر آن كودك از چشمان تيزبين كيموتو نيز مخفي كند. شاردل بانوي آهنين اينبار بيش از پيش احترام را در كيموتو برانگيخت. او براي حفظ تاج و تخت و امپراطوري مارگونها بي هيچ واهمه اي هر كاري كه صلاح ميدانست انجام ميداد. تلاش براي نفوذ در افكار شاردل بي فايده بود از اينرو كيموتو لب به سخن گشود:
    -بانوی من چه دلیلی برای این مخفی کاری هست. اون کودک وارث تاج و تخت شما خواهد بود.
    -دلیل این مخفیکاری نباید بر تو پوشیده باشه وقتی دیدی مردان تِکاما با دو برادر کوچکترم چه کردند. اون قسم خورده كه امپراطوري مارگونها رو نابود مي كنه. بيشتر بزرگان خاندان مارگون به دست مردان تكاما كشته شدند.
    پس از کشته شدن شاه باراد، همسرش و دو برادر کوچکتر شاردل و بسياري از بزرگان خاندان مارگون ریورزلند به مدت یکسال توسط موناگ دست راست شاه باراد هدایت شده بود. مردان تِکاما دستشان به شاردل نرسیده بود و خواهر کوچکتر شاردل، مادونا نیز که در آن زمان در شهر ساحلی آراز بود جان سالم به در برده بود. پس از یک سال شاردِل زمام حکومت را در دست گرفته و موناگ را به سمت مشاور اعظم ملکه منصوب نموده بود.
    - بانوی من چهار ماه زمان کمی نیست، مطمئنا سوالها و گمانه زنیها به محض خروج شما از پایتخت شروع خواهد شد.
    - من شخصا بر روند بهبود اوضاع پس از جنگ نظارت خواهم کرد. همینطور به بندر آراز خواهم رفت تا روند رو به رشد مراورداتمان با دیگر اقلیم ها رو مورد تایید و نظارت قرار بدم. این چیزی هست که باید از سفرهای من استنباط بشه. هیچکس نباید از تولد این کودک باخبر بشه تا روزی که به سن قانونی برسه، فهمیدی کیموتو؟
    - بله بانوی من.
    شاردل در حالیکه گره شنلش را محکم می کرد گفت: و تا روزی که بر همه آشکار بشه تو تنها کسی هستی که میدونی پدر فرزندم چه کسی هست، عموزاده پدرم. در رگهای فرزند من باید فقط خون خالص مارگون جریان داشته باشه.
    -لابِر؟
    -درسته. ضمنا لابِر در این سفرها من رو همراهی خواهد کرد. مِیزی آمادگی کامل برای هدایت سواره نظام رو داره. هرچند من به این صلح امیدوارم حداقل تا چهار ماه آینده...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۶/۶/۱۳۹۶   ۱۸:۴۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان