خانه
266K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۲:۰۰   ۱۳۹۶/۷/۲۱
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    شارلی درومانیک علاقه زیادی به زندگی تجملاتی نداشت بنابراین غذایش را بدون تشریفات خاصی میخورد لباسش را خودش عوض میکرد و هر روز زمانی را برای مطالعه اختصاص میداد طی آخرین مکاتباتش با دزرت لند متوجه کشته شدن شابین شده بود و میدانست که نیکلاس بوردو چه طرح های جاه طلبانه ای در سر دارد بنابراین چندروزی بود که منتظر بازگشت امپراطور بود تا موضوع قراردادی را مطرح کند که میدانست برای کشورش سود اور است تا آن روز بارها در ملاقاتهایش خواسته بود قدمی بردارد ولی تمام ملاقاتهایش با اسپروس به بی راهه میرفت. شارلی در اتاق های خانه مادری اسپروس راه میرفت و به انتخابهای آن زن برای تزیین اتاقهایش مینگریست دلش نیامده بود چیزی را تغییر دهد با وجود آنکه با سلیقه خودش هماهنگ نبود. احساس میکرد حضورش در آن خانه موقتی ست با اینکه هیچ شواهد بیرونی ای برای این احساسش نداشت.

    در دیدارهای گاه و بی گاه و بدون برنامه ریزی ای که با اسپروس داشت متوجه شده بود که توانسته توجه امپراطور را به طور ویژه ای جلب کند اما ازدواجش با او خیلی دور از دسترس بود بنابراین بدون اینکه به این موضوع فکر کند خود را بیش از پیش در معاشرت با درباریان و امپراطور محدود میکرد. در حالی که سایر سفیران و درباریان هفته ای یک بار با امپراطور شام میخوردند و در مناسبت های مختلف در کنارش حضور داشتند شارلی هر بار بهانه ای می آورد و جز یک بار در اینگونه مراسم شرکت نکرده بود.از سوی دیگر اسپروس با گوشه گیری های شارلی بیش از پیش به دیدنش علاقه مند میشد نمیخواست رسما از او دعوت کند زیرا که بسیار نگران احساسات مهار نشده اش بود و نمی خواست اقدامی انجام دهد که اقتدار امپراطوری را خدشه دار کند

    در راه بازگشت از کوهستان های شمالی اسپروس و اریک بسیار با هم صحبت کردند اسپارک مدتی شارلی را زیر نظر داشت تا اگر رفتار نگران کننده ای مبنی بر نیت ناپاک که از دید امپراطور مخفی مانده باشد ببیند به او هشدار دهد ولی شارلی را دختری بدون اهداف نگران کننده برای امپراطوری دیده بود و تمام اینها را برای اریک تعریف کرده بود. خود اریک بسیار از شارلی خوشش می آمد خودش در جوانی همسر و دخترش را در اثر بیماری از دست داده بود و فکر میکرد اگر دخترش زنده میماند بسیار شبیه شارلی میشد. رضایت اریک و اسپارک که خانواده اسپروس به حساب می آمدند قلبش را آرام کرد . هر دو نسبت به پیدا کردن دلبان برای شارلی حساسیت داشتند و نمیخواستند دلبان هرکسی را به شارلی ببخشند زیرا که قسمتی از روح بخشنده نیز به گیرنده منتقل میشد از طرفی پیدا کردن فرد مناسبی که با این بخشندگی مرگ را بپذیرد آسان نبود.

    شب هنگام اسپروس به پایتخت رسید و مستقیما به محل زندگی شارلی رفت . شارلی در اتاق غذاخوری اش شام میخورد که به او اطلاع دادند امپراطور از سفر بازگشته و در تالار پذیرایی خانه منتظرش است. شارلی شگفت زده از جا پرید سریعا رفت تا برای ملاقات آماده شود یک ربع بعد درحالی که هول هولکی لباس رسمی پوشیده و موهایش را از پشت بسته بود وارد تالار شد

    -        سرورم بسیار باعث افتخار منه که به میتونم در این عمارت پذیرای شما باشم

    اسپروس رو به روی شومینه روشن ایستاده بود . چهره شارلی از خجالت سرخ شده بود امپراطور گفت: فکر میکنم شما با زندگی در سرزمین ما دلتون برای گرمای دزرت لند تنگ میشه فکر نمیکنم تجربه این سرما را در این فصل سال داشته باشین

    شارلی لبخندی زد و جلوتر آمد تا کمک کند امپراطور بالاپوش پوستی اش را درآورد بر روی بالاپوش قطرات یخ دیده میشد. با دیدن آن قطرات یخ گفت: قطعا تجربه جدید و لذت بخشیه مردم کم کم برای جشن های تابستونی آماده می شوند و من این و از تکاپوشون میفهمم

    -        پس چندین بار به پایتخت رفتین

    -        بله بارها به بازار اصلی رفتم و حتی به خریدهایی که برای عمارت انجام میدهند مستقیما نظارت کردم اممم ولی شک دارم که امپراطور برای صحبت راجع به این موضوع به اینجا اومده باشند

    این بار اسپروس لبخند زد گفت: بانو درومانیک عجله نکنین من علت این ملاقات غیرمنتظره رو میگم بهتون فعلا اجازه بدین کمی بنشینیم و یه نوشیدنی گرمابخش بخوریم

    شارلی بلافاصله دستور داد برای امپراطور نوشیدنی بیاورند اسپروس شروع به تعریف انگیزه سفرش کرد ابتدا راجع به مطالعاتش در زمینه دلبان و یافته هایش درمورد یک ماده جادویی گفت سپس راجع به خاصیت جادویی کاستد صحبت کرد و گفت که چگونه میتوان یک انسان معمولی را دلبان دار کرد.

    وقتی صحبت هایش تمام شد هردو یک بطری ویسکی را تمام کرده بودند. شارلی بارها سعی کرد دست از نوشیدن بردارد اما اسپروس او را تشویق به همراهی میکرد چشمانش گرم شده بود که اسپروس صحبتهایش را با این جمله تمام کرد.

    -        خب بانو شارلی درومانیک من سعی امو کردم که مانعی برای ابراز عشقم به شما وجود نداشته باشه و حالا به نتیجه رسیدم و بزودی فرد مناسبی که حاضر باشه با این بخشش زندگیشو به امپراطوری تقدیم کنه پیدا میکنم

    نفس عمیقی کشید و پرسید: با من ازدواج میکنید؟

    جام شارلی از دستش لغزید و نوشیدنی اش بر روی دامنش ریخت با صدای لرزانی گفت: امپراطور شما زیاد نوشیدید

    اسپروس واقعا زیادتر از همیشه نوشیده بود و همین باعث شده بود به نوعی احساس رهایی از قیود کند. با صدای بلندی خندید و گفت: حق با شماست ولی من این تصمیم و در صحت کامل عقل گرفتم و به همین خاطر هم امشب اینجا اومدم شما میتونید فکر کنید و از رومل گودریان هم کسب تکلیف کنید (سپس با لحن شیطنت آمیزی گفت) اما در صورتی که پاسختون مثبت بود باید قول بدین که نظر من رو بالاتر از نظر رومل قرار بدین و به حرفهای من بیشتر گوش کنید

    فردای آن روز شارلی با احساسات متناقضی از خواب بیدار شد بعد از اینکه مطمئن شد اتفاقات شب گذشته را در خواب ندیده ترس به سراغش آمد سپس دست به قلم شد و نامه بلند بالایی برای خانواده اش نوشت و نامه دیگری برای امپراطور دزرت لند نوشت تا از او کسب تکلیف کند. بعد از اینکه با نوشتن نامه کمی احساس سبکی کرد دوباره به فکر فرو رفت. 

    مراسم ازدواج با حضور نمایندگان و بزرگان هر سه اقلیم برگزار شد در حالی که دزرت لند بیشترین مدعو را در مراسم داشت و همزمان با برگزاری جشن های تابستانی کارگاه های جدید اسلحه سازی و کوره های آهنگری که زیر نظر جرجان ساخته شده بود  به بهره برداری رسید

    بلاتریکس چند ماهی بود که خود را از انظار پنهان کرده و با آکوییلا به ویلای خانوادگی اش رفته بود . او از اینکه فهمید باردار شده است بسیار شگفت زده شد زیرا برنامه ای برای مادر شدن نداشت چند ماهی را از کار کناره گیری کرد و اداره امور را به کیه درو سپرد.

    صبح یک روز تابستانی در هوایی خنک و مطلوب فرزند بلاتریکس و آکوییلا پا به جهان گذاشت پدر و مادر بلاتریکس بسیار خوشحال شدند و از دیدن هاسکی کوچکی که در کنار نوه شان خرناس میکشید بسیار لذت می بردند. چند روز از تولد نوزاد گذشته بود و پسر کوچک در آرامش در آغوش مادرش خفته بود که آکوییلا وارد اتاق شد شمشیر خون آلودش را در دستش جا به جا میکرد. بلاتریکس فرزندش را در آغوشش فشرد و به آرامی گفت: آکوییلا

    گرگی در کنار تخت ظاهر شد که دندانهایش را به آکوییلا نشان میداد وقتی آکوییلا به سمت بلاتریکس یورش برد گرگ نیز به او حمله کرد. آکوییلا از فرصت استفاده کرد و شمشیرش را در بدن گرگ فرو برد. بلاتریکس جیغی کشید و در حالی که خون تمام تختش را سرخ کرده بود جان داد. آکوییلا نوزاد را از آغوش مادرش بیرون کشید و هاسکی را در پارچه ای پیچید و آنجا را ترک کرد. راز کشته شدن هر سه عضو خانواده اموجی برای همیشه مخفی ماند.

    پایان سیزن اول

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۲/۷/۱۳۹۶   ۱۰:۱۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان