خانه
269K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۵۳   ۱۳۹۶/۸/۱۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    کاروان کوچکی در میان کوههای شمالی سیلورپاین در حرکت بود مردی که جلوی این کاروان کوچک اسب میراند میخواست هر چه سریعتر به مقصد برسند .پسرش لُسیِل و دلبانش را لای بالاپوشش پیچیده بود  زنی به نام جیتانا همراهش بود . جیتانا پسری به نام اِبریسو داشت که از لسیل چند روزی بزرگتر بود . جیتانا و آکوییلا اسبابشان را روی اسب سومی گذاشته و با سریعترین سرعتی که میتوانستند حرکت میکردند.
    آکوییلا جیتانا را درحالی یافت که در شرف مرگ بود شوهرش به معادن شمال رفت بود تا در معدنی که جدیدا کشف شده درمنطقه ای که همیشه در تاریکی فرو رفته بود ( آنها یک ماه روشنایی را ندیده میگرفتند) کار کند جیناتا بعد از مدتی نتوانسته بود دوری را تحمل کند و به سمت شمال حرکت کرده بود ولی در راه پولش تمام شده و با نوزاد تازه متولد شده اش بدون هیچ سرپناه و غذایی مانده بود. همراهی اش با آکوییلا برای هر دو سودمند بود زن پسر آکوییلا را شیر میداد و خودش هم در سایه این همراهی به شوهرش میرسید.
    آکوییلا به چشمان سبز لسیل در زیر بالاپوشش نگاه کرد . پسرک را بسیار دوست داشت.
    در قصر امپراطوری ملکه در اتاقی که توانسته بود به میل خودش دکور کند نشسته و روباهش را نوازش میکرد. دلبان شارلی قبلا متعلق به دختر یکی از درباریان بود که از مریضی سختی رنج میبرد و در شرف مرگ بود. دختر با اهدای دلبانش خود را از درد روزافزون رهاند و مرگش را سرعت بخشید . این راز به خواست امپراطور بین خانواده امپراطوری و خانواده دختر مخفی ماند . اسپروس اما به پاس تشکر پدر خانواده را ملقب به مَگنا (یکی از القاب امپراطوری) کرد. اسپروس اکیدا دستور داد که مراقب این خانواده باشند تا از غم از دست دادن دخترشان زودتر التیام یابند . اما پسر کوچک خانواده نمیتوانست صحنه ای که خواهرش به میل خودش کاستُد را به لب برد فراموش کند. پسرک 15 ساله بود و قرار بود آن لحظه در اتاقش باشد اما حضور امپراطور و ملکه چنان او را به وجد آورد که آمد و از لای در دید که خواهرش جام را بالا برد وردی خواند و مایع طلایی رنگ را نوشید سپس روباه قهوه ای رنگ زیبایش که همیشه دور گردنش میپیچید ظاهر گشت لرزید و به سمت ملکه رفت در همان حال چهره خواهرش به زردی گراید و مرد. این صحنه نفرت زاید الوصفی در دل پسرک رویاند که تا آخر عمرش نتوانست فراموش کند.
    کاروان آکوییلا به شمالگان رسید . آکوییلا در تاریکی به سروصدای ماشین آلات معدن گوش سپارد جیتانا از خوشحالی میگریست. نور فانوس های معدن محوطه را روشن کرده بود. آکوییلا در منطقه شروع به گشتن کرد درحالی که زن همچنان همراهش بود کارگران همه در معدن بودند و نمیتوانست شوهرش را پیدا کند.
    آن منطقه به یکباره مورد هجوم مردان جویای کار در معدن قرار گرفته بود که اکثرا بدون خانواده بودند بنابراین آنجا شبیه اردوگاههای موقتی شده بود خانه های چوبی با بی سلیقگی ساخته شده بود و کلبه بزرگ ، سنگی و زیبای خانواده جورجان الکسیم در میان آنها زشت و بیقواره به نظر میرسید.
    آکوییلا سریع دست به کار شد سراغ رئیس کارگران رفت خودش را معرفی کرد و خواست دوباره استخدام کارگران را شروع کنند زیرا که با اتمام جای خالی در معدن آنها مردان جویای کار را رد میکردند. رئیس کارگران مردد بود اما با شنیدن نام عموی امپراطور تن به خواسته آکوییلا داد.
    در عرض چند روز ساختن کلبه های سنگی و یک شکل برای زمستان و به خرج آکوییلا آغاز شد مهر او کم کم در دلها مینشست و او از محبوبیت تازه اش لذت میبرد .

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۱۶/۸/۱۳۹۶   ۱۳:۳۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان