خانه
266K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۱۱/۱۱
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت سی و ششم

    از روزی که در بحبوحه جنگ موناگ  فابرگام از مقام وزیر اعظمی خلع شد و کیموتو تکومو جای او را گرفت زمان زیادی می گذشت. شاردل سعی کرده بود این جابه جایی با حداقل حواشی انجام شود، بلافاصله پس از پایان جنگِ برن، ملکه مقام شهربانی زیمون، شهرِ زادگاه موناگ را به او سپرد. هرچند مقام شهربانی مقام کمی نبود اما برای موناگ که تا دیروز وزیراعظم و دومین فرد پرقدرت و با نفوذ ریورزلند بود این تصمیم ضربه مهلکی قلمداد می شد. موناگ فرسنگها از پایتخت دور می شد و عملا نمی توانست نسبت به وقایع مهم مملکتی دخالتی انجام دهد. تنها دلخوشی او حضور برادرش تایون در پایتخت بود که یکی از اعضاء شورای فرماندهی امپراطوری به شمار می رفت و تمام اخبار مهم را به سرعت به اطلاع موناگ می رساند. ملکه، خانواده فابرگام را تا آنجا که می توانست از قدرت دور نگه می داشت، زیرا شاردل دیگر نمی توانست همچون سابق روی وفاداری آنها حساب کند و همین امر باعث خشمگین تر شدن موناگ و تایون گشته بود. موناگ مترصد فرصتی بود تا جایگاه خانوادگیشان را باز ستاند.

    تاخت و تاز ارتش دزرتلند به سمت قلب سرزمین هزار آفتاب خبر خوشی بود که به پایتخت رسید. سیلورپاینی ها هم با حمله از سمتی دیگر مانع متمرکز شدن ارتش اکسیموس در یک میدان جنگ شده بودند. غیبت بخش قابل ملاحظه ای از ارتش آنها نیز به این معادله اضافه می شد و پیش بینی فروپاشی امپراطوری اکسیموس دور از ذهن جلوه نمی کرد.

    شب از نیمه گذشته بود که شایموت پاورچین پاورچین وارد اتاق کلاود شد، کلاود که روی تختش خوابیده بود از جا پرید و به سرعت خنجری که زیر تختش پنهان کرده بود را از نیام بیرون کشید. صدای خنده شایموت او را مردد کرد، در نور ملایم شمع صورت شایموت را شناخت. شایموت شمعدانی که در دست داشت را روی میز کوچک کنار تخت خواب قرار داد و گفت: حسابی ترسیدید لرد مارگون...سپس دوباره با صدای نسبتا بلندی خندید. پس از خروج پلین از قصر رابطه کلاود و شایموت با سرعت زیادی نزدیک و نزدیک تر شده بود. شایموت گاه و بی گاه به ملاقات کلاود می رفت و سفیر ریورزلند نیز آنچه می خواست در خصوص اوضاع جنگ بداند پس از نوشیدن چند گیلاس شراب از او می پرسید.

    شایموت در حالیکه بر لبه تخت می نشست گفت: واقعا منتظری تا یکی از این در بیاد تو و به همه چیز پایان بده، نه؟ کلاود گفت: من در حال حاضر دشمن شما محسوب می شم...

    -اما ملکه شاردل پیامی برای پادشاه فرستاده و سلامت سفیر ما در خاک ریورزلند رو تضمین کرده، این یعنی تا وقتی سفیر ما در سرزمین شما زنده هست تو نباید نگران جونت باشی.

    -اگر کشته یا اعدام نشم، در بهترین حالت می تونم خودم رو یک اسیر جنگی فرض کنم. این حبس در اتاق مجلل هم یک جور اسارته شایموت، ... من اینجا نیومدم که توی این اتاق حبس بشم...

    -داری اغراق می کنی کلاود، اگر تو اسیر بودی پس من چطوری الان اینجام....

    شایموت آنچه در مورد جنگ می دانست برای کلاود بازگو کرد. سپس به او گفت: فردا از تو می خوان تا نامه ای به ملکه شاردل بنویسی و مطمئنش کنی که اوضاع تو اینجا مرتبه....

    فرانسیس ریتارد اما در سرزمین سیلورپاین اوضاع دیگری داشت. ریورزلند و سیلورپاین با هم متحد بودند. از زمانی که امپراطور اسپروس پایتخت را ترک کرده بود زمان نسبتا زیادی می گذشت. اوضاع دربار سیلورپاین آشفته به نظر می رسید، اما فرانسیس در این مدت توانسته بود رابطه خوبی با اسپارک برقرار کند. او اینچنین برآورد می کرد که با وجود آنکه اسپارک به صورت رسمی مقام بالایی در دربار ندارد، نقش پر رنگ و به سزایی در تصمیم سازی های مهم بازی می کند. تجارت پارچه ، ظروف مسی و ظروف با روکش طلا در زمان جنگ نیز اوضاع خوبی داشت. جنگ بیرون از مرزهای سیلورپاین در جریان بود و این باعث میشد اشراف اشتیاق خود را برای پوشیدن لباسهای مخمل با طرحهای برجسته از دست ندهند. آخرین ابداع نساجان ریورزلندی غوغایی به پا کرده بود. پارچه های زرباف مشتریان بی شماری در میان اشراف سیلورپاین پیدا کرده بود. فرانسیس برای بستن این قراردادها به تجار ریورزلندی کمک به سزایی کرده بود. او از هوش سرشاری برخوردار بود و این از چشمان تیزبین اسپارک دور نمانده بود.

    پس از ورود آکوییلا به قصر ، اسپارک تمام سعیش را می کرد تا اوضاع را مدیریت کند. مراسم شام مفَصَلی ترتیب داده بود تا به رویه سابق همه افراد با نفوذ پایتخت را دور هم جمع کند. پیش از این نیز اسپروس هر ازچند گاهی کلیه اشراف را به صرف شام دعوت می کرد تا در مراسمی غیر رسمی از اوضاع و خواسته های آنها مطلع گردد. صندلی امپراطور دور میز شام خالی بود، در این مراسم شارلی نیز حضور نداشت، او مریضی را بهانه کرده بود اما اسپارک می دانست که ملکه در غیبت امپراطور علاقه ای به شرکت کردن در چنین مراسمی ندارد. اسپارک در سمت راست میز و آکوییلا درست روبروی او نشسته بود. فرانسیس نیز به این مهمانی دعوت شده بود. پس از صرف شام، مهمانان در دسته های چند نفره دور هم جمع شده بودند و به خوشگذرانی یا گفتگو مشغول بودند. آکوییلا نیز با اشراف و لردهای بانفوذ احاطه شده و در حال گفتگو بود. فرانسیس در حالیکه گیلاس شرابی به دست گرفته بود در میان جمعیت به دنبال اسپارک می گشت، اسپارک در گوشه ای از تالار ایستاده بود و سعی می کرد لبخند تصنعیش از لبانش محو نشود. فرانسیس خود را به او رساند. تعظیم کوتاهی کرد و گیلاسش را بالا برد: به سلامتی پیروزی...اسپارک جامش را بالا برد و سر کشید سپس گفت: دوست دارید در محوطه قصر قدم بزنیم لرد ریتارد. –البته بانوی من، باعث افتخاره...چند دقیقه بعد اسپارک در حالیکه بالاپوش پوستش را پوشیده بود در کنار فرانسیس در محوطه قصر قدم میزد. به فرانسیس رو کرد و گفت: خب لرد جوان، میخوام نظرت رو در مورد جنگی که باهاش مواجهیم بدونم. فرانسیس گفت: همه تصور می کنن پیروزی در این جنگ قطعیه، اما من نمی تونم به بخش بزرگ ارتش اکسیموس که از سمت قاره شرقی در حال بازگشت هست فکر نکنم...

    -حتی اگه اون ارتش هم به جمع سپاه اکسیموس بپیونده باز هم، ارتش ما بزرگتر و قویتره...هنوز ارتش شما هم وارد جنگ نشده، ....

    فرانسیس گفت: و اگه ارتشی که در حال اضافه شدن به سپاه اکسیموس هست خیلی بیشتر از اونچه فکر می کنیم باشه....

    اسپارک در حالیکه به منظره برفی باغ نگاه می کرد و هوای خنک را به داخل ریه هایش میفرستاد گفت: درسته لرد ریتارد، اتحاد آرگون با اکسیموس...چیزیه که نمیشه نادیده گرفت اما باید امیدوار باشیم قبل از رسیدن اونها کار اکسیموس در میدان جنگ یک سره شده باشه....

    در همان حال که الیسیوم در تاریکی فرو می رفت، خورشید رفته رفته در دیمانیا در حال غروب بود. مادونا در باغ باشکوه قصر در حال قدم زدن بود، چند متر آن طرفتر بنجامین ایستاده بود و راه رفتن پری وارِ مادونا را تماشا می کرد. مادونا به بنجامین نزدیک شد و گفت: میخوام برای برنارد و آندریاس دعا کنم. امیدوارم هر دو سالم برگردن...بنجامین لبخند پنهانی زد و گفت: بانوی من دعا توی نتیجه جنگ هیچ تاثیری نداره، تا اونجا که من می دونم خدا همیشه از ارتش قوی تر پشتیبانی می کنه، ...مادونا که از پاسخ بنجامین خوشش نیامده بود گفت: میخوام در عبادتگاه قصر دعا کنم، هر چه زودتر مقدماتش رو انجام بده...بنجامین تعظیم کرد و از آنجا دور شد، این روزها بنجامین تنها هم صحبت و دوست مادونا محسوب میشد. اما همین مساله باعث شده بود گاها از فرمانهایش سرپیچی کند که البته برای مادونا مهم نبود.

    مادونا در عبادتگاه به دعا کردن مشغول بود. بنجامین پشت سرش ایستاده بود، زیر لب اما با صدایی که شنیده شود گفت: وقتی توی جنگ دو تا سرباز روبروی هم قرار می گیرن، همیشه مشتاقم ببینم دعای مادر کدومشون مستجاب میشه؟....سپس لبخند تلخی زد و از عبادتگاه بیرون رفت.

     

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۱/۱۱/۱۳۹۶   ۱۲:۲۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان