خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۱
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و نهم
    زن کشاورز گفت تو زخمی شده بودی الان پنج روزه که چشماتو باز نکردی
    کلارا نفس عمیقی کشید و گفت تو نجاتم دادی؟ ممنونم
    زن کشاورز گفت : اسبت تو رو اینجا آورد چه اتفاقی برات افتاده بود خانواده ات کجان حتما نگرانتن
    کلارا لب هایش را جمع کرد هوشیار شده بود و میدانست که در چه خطری قرار دارد نگاهی به زن کشاورز انداخت که لبه تخت نشسته بود و گفت: من کسی رو ندارم
    - چه کسی زخمیت کرده بود؟
    - ما تو جنگیم نفهمیدم از کجا بهم حمله شد من سر پستم بودم
    زن کشاوز لبخندی زد و گفت: استراحت کن . و از اتاق خارج شد کلارا نیم خیز شد تا از غذایی که زن کشاورز برایش گذاشته بود کمی بخورد اما درد امانش را برید دستش را زیر لباسش برد و پهلوی دردناکش را لمس کرد گرمای خون را احساس میکرد خود را در تخت رها کرد هنوز آماده فرار نبود.
    اسپارک و شارلی خیلی نتوانستند در تاریکی حرکت کنند سرمای فضا خارج از تحمل شارلی بود سر یک دوراهی که رسیدند اسپارک ایستاد و نجوا کنان به شارلی گفت: میتونی اینجا منتظر بمونی می خوام برم و لباس مناسب بیارم برات. شارلی در تاریکی دستش را به دیوار کشید تا جایی مناسب برای نشستن پیدا کند وقتی نشست در حالی که دندانهایش به هم میخورد گفت: نه اسپارک نمی خوام تنها بمونم میترسم
    اسپارک دست سردش را بر روی گونه های شارلی گذاشت اشکش را پاک کرد و گفت: قوی باش دلبان برای همین مواقع خوبه بهت قوت قلب میده
    شارلی سنگینی روباهش را در دامانش احساس کرد روباه بالا آمد و دم پرمو و گرمش را روی صورت شارلی کشید
    اسپارک گفت: زود بر می گردم
    اسپارک با سرعت بیشتری حرکت کرد مجبور شد کمی بیشتر از انتظارش بگردد تا بتواند جای مورد نظرش را پیدا کند دیوار راهرو را لمس کرد بافت چوبی دیوار نشان میداد جای درستی قرار دارد. سمور آبی از روی دست اسپارک خزید و گوشش را به دریچه چوبی چسباند سپس به اسپارک گفت: هیچ صدایی نمیاد هیچ کس تو اتاق نیست . اسپارک دوباره گردنبندش را از زیر لباسش بیرون کشید و کلید برنزی کوچکتر از دوکلید دیگر را از گوشه جعبه ظریف برداشت دستش را روی حکاکی های دریچه چوبی کشید تا بتواند سوراخ کلید را پیدا کند دریچه را گشود حالا پشت گنجه اتاق امپراطور بود صدای تقه کوچکی نشان داد زبانه ای آزاد شده است قفسه گنجه را که پر کتاب بود از دوطرف به درون دیوار هل داد چنان صدای قرچ و قوروچی بلند شد که بلافاصله دست از این کار کشید زیر لب فحشی داد و گفت اینجا روغن کاری میخواد چند کتاب را برداشت و زمین گذاشت و رو به دلبانش گفت بجنب توباید بری برو و هر چی به دردمون میخوره بیار سمور روی قفسه پرید و از آن سو در گنجه را هل داد و باز کرد و به درون اتاق خزید اسپارک نیز سعی کرد با پایین گذاشتن کتابهای بیشتر فضای بزرگتری باز کند سمور خیلی زود برگشت و بالا پوش پشمی ای را دست اسپارک داد دوباره رفت و با دو تکه نان برگشت برای بار سوم پتوی کوچکی آورد وقتی برای بار چهارم از قفسه ها روی میز امپراطور پرید صداهایی از بیرون اتاق به گوش رسید. سمور برگشت و خود را به در گنجه کوبید با این کار درب گنجه بسته شد و دلبان نیز غیب شد اسپارک خوشحال از موفقیت به دست آمده بالاپوش پتو و نان ها را برداشت و چند کتاب را سرجایش گذاشت و به صداها گوش سپرد. آکوییلا و چند نفر دیگر وارد اتاق امپراطور شدند دیگر نمیتوانست ریسک کند و درب چوبی گنجه را از سمت خودش ببندد باید صبر میکرد دلبان اما پتوی کوچک را به دندان گرفت و درون راهروهای راه مخفی به سمت شارلی دوید . اسپارک گوش ایستاد.
    آکوییلا با خشم پشت میز اسپروس نشست و گفت زنه کجا فرار کرد؟
    یکی از همراهانش در حالی که شمشیر خون آلودش را به پرده اتاق می کشید گفت: نمیتونن زیاد دور برن نگرانی ما خود امپراطوره
    آکوییلا از جایش بلند شد و رو به او گفت: آخرین بار باشه به اون آدم ترسو و بی عرضه امپراطور میگی
    یکی دیگر از افراد گفت: آکوییلا آروم باش خیلی هیجان زده شدی اون مرد بی عرضه و ترسو سالها امپراطور ما بوده امپراطور خوبی هم بوده امشب قرار نبود کار انقدر بالا بگیره قرار بود اسپروس رو مجبور کنیم ارتش و از جنگ بیرون بکشه همین، تو خیلی تند رفتی
    مرد دیگری که کنار گوینده ایستاده بود بلافاصله خنجرش را کشید و خواست او را بکشد که آکوییلا نعره زد بس کنید مرد خنجرش را پایین آورد
    آکوییلا کمی آرام شده بود از حرکت مرد خوشش آمد ولی نمیخواست کس دیگری کشته شود گفت: همقطارانتونو نکشید ما تو شرایط خوبی نیستیم کسی که سالها امپراطورمون بوده فرار کرده و در تالار بار عام هم باز نمیشه این جوری کشور بدون پادشاه میمونه
    افراد همگی ناامید شدند و گوشه و کنار اتاق روی زمین ولو شدند. یکی دیگر از افراد گفت: آکوییلا تو گفتی نگران جادوی تخت پادشاهی نباشیم فقط یکی از نوادگان هاسکی دار صنوبر میتونه روی اون تخت بشینه و به سیلورپاین حکمرانی کنه
    صنوبر اولین امپراطور سلسله مونته گرو میخواست کاری کند که هیچ کس جز نوادگان خودش هیچ وقت نتواند بر آن سرزمین حکمرانی کند از همسرش مشورت گرفت . صنم زنی بود که روزی با یک گله اسب وحشی وارد الیسیوم شد به دنبال تحقق بخشیدن به پیش بینی ای که پیر دهکده در مورد او کرده بود سرزمینش را ترک کرد و از آن سوی آبها از سرزمینی که کشف نشده بود آمده بود. پیر گفته بود او نیروی خارق العاده ای دارد که فقط در صورتی شکوفا میشود که او با امپراطور سرزمین همیشه پوشیده در برطرف ازدواج کند. آن نیروی خارق العاده قدرت جادویی صنم بود که بعد از ازدواجش با صنوبر و به دنیا آمدن اولین فرزندشان که دارای دلبان هاسکی بود کم کم بروز کرد صنم به کمک همین نیرو تخت پادشاهی صنوبر را جادو کرد از آن پس فقط فرزندان و نوادگان صنوبر دارای دلبان هاسکی می شدند و فقط یه دارنده هاسکی میتوانست بر تخت بنشیند و فرمانروایی کند.
    آکوییلا خندید و هاسکی اش را ظاهر کرد همراهانش همه متعجب شدند و عده ای که نشسته بودند بلند شدند تا هاسکی جوانی را ببینند که رو میز امپراطور ظاهر گشته و انگار خوابیده بود. صدایی از گوشه ای پرسید: چطور ممکن....
    صدای دیگری گفت: واقعا هاسکیه؟
    آکوییلا بلافاصله گفت: داستانش مفصله و الان وقتش نیست ما میخواییم ارتشمون برگرده و صلح دوباره در کشور برقرار بشه تا ما بتونیم با آسودگی تجارت کنیم و زندگی راحتی داشته باشیم مطمئن باشین زن اسپروس هیچ وقت اجازه این کارو نمیده و تنها کسی که میتونه این کار رو بکنه منم به محض این که بتونیم وارد تالار بارعام بشیم و من بتونم روی تخت بنشینم جادوی باستانی اجرا میشه و دستورات من برای همه از جمله ارتش لازم الاجرا میشه. به من اعتماد دارین؟
    افراد جلو آمدند و سوگند خوردند که حامی آکوییلا باقی خواهند ماند
    اسپارک در راهروی مخفی دستش را جلو دهانش گرفته بود چشمانش از تعجب باز شده بود نمیتوانست باور کند که آکوییلا به راز امپراطور پی برده است راز کاستُد که فقط او اسپروس شارلی و جورجان از آن خبر داشتند. آیا جورجان راز کاستُد را فاش کرده و به اسپروس خیانت کرده بود؟ بلند شد و کورمال کورمال به سمت شارلی رفت
    وقتی او را یافت شارلی از کمر درد به خود میپیچید سرما ترس و هیجان برایش بسیار آزاردهنده شده بود. بالا پوش را دورش پیچید و کنارش نشست نمیدانست باید چه کاری انجام دهد دو دلبان مرتب دور شارلی میپیچیدند کمی بعد که درد شارلی آرام شد دوباره زیر بغلش را گرفت و به راه افتادند

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۱/۱۲/۱۳۹۶   ۱۳:۱۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان