خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۱۱   ۱۳۹۶/۱۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و دوم

    فرمانده ناوگان اکسیموس پس از رسیدن به سواحل سیزون فورا خود را به لیو ماسارو فرماندار مستعمرات شرقی اکسیموس رسانید و پیام محرمانه سرجان را به او تسلیم کرد.

    - امپراتوری در وضعیت نامناسبی قرار گرفته پس لیو ماسارو برای حفاظت از سرزمین مادری فورا کلیه نیروهایی که قابل جمع آوری هستند به استثنا نیروهای حافظ امنیت مستعمرات را گردآوری و تحت فرمان شخص خودت به سمت پایتخت حرکت کن، شما می بایست برای تامین مخارج سنگین جنگ کلیه کشتی های بازرگانی دریای آرگون و لارا را که در دید شما قرار می گیرد مورد حمله قرار داده و پس از ضبط تمام دارایی، غرق نمایید.

    بدین ترتیب لیو ماسارو در راس یک ارتش 35.000 نفره شامل 15.000 نفر سواره نظام و 5 هزار نفر نیروی مستعمراتی و 15 هزار نفر از ارتش آرگون به سمت غرب حرکت کرد، او این نیرو را به 4 قسمت تقسیم کرد و وظیقه ی هر یک از این چهار قسمت حمله به هر شناور روی آب بود که پرچم اکسیموس و یا آرگون را حمل نمی نمی کردند...

    بدین ترتیب بیش از یکصد کشتی تجاری مورد حمله قرار گرفته و غرق شدند.

    ...

    در دربار اکسیموس جلسه ی کانسیل پس از وقفه ای با حضور استاد اعظم و کاهنین برجسته کارتاگنا ادامه یافت، کاهنان اسناد و کتاب های زیادی در مورد پلیسوس و جادوی تسخیر با خود آورده بودند.

    استاد اعظم پس از مشورت با کاهنین رو به پادشاه گفت: اعلیحضرت، اینطور که در کتاب آمده است جادوگر پلیسوس می تواند حداکثر انسان ها را از فاصله ی 400 متری تسخیر نماید ولی در فواصل نزدیکتر این عملیات سریعتر است، در تسخیر، تمام کسانی که در شعاع بیست متری حضور داشته باشند تسخیر خواهند شد و شخص تسخیر شده به مدت 3 ساعت در تسخیر باقی مانده و سپس بدون اینکه چیزی به یاد آورد به حالت قبلی بازمی گردد.

    همهمه ی عجیبی تمام سالن را فرا گرفت.

    استاد اعظم ادامه داد: متاسفانه تا امروز چیزی که بتواند درمقابل این جادو مقاومت کند یافت نشده است!

    صدای آه و همهمه ای که ترس و وحشت از آن شنیده می شد سالن را فراگرفت ...

    ...

    دارک اسلو استار بعد از جلسه ی کانسیل به همراه پادشاه و سرجان از تالار بیرون رفته و به سمت کاخ محل اقامت شاه مشغول قدم زدن شدند.

    دارک اسلو استار: ما می توانیم جلوی تسخیر شدگان را بگیریم، کافی است که به همه ی سربازان آگاهی بدهیم که چه چیزی ممکن است در انتظار آنها یا همقطارانشان باشد.

    سرجان: این کار به این معنی خواهد بود که سربازان در ترس فرو رفته و با هر بهانه ای به روی هم شمشیر بکشند! این هرج و مرج زودتر از حمله ی مهاجمین ما را نابود خواهد کرد. 400 متر حتی از برد کمانداران ما نیز خارج است ولی ما می توانیم با ایزوله کردن نگهبانان درهای قلعه، در صورت تسخیر شدن آنها را در بند کنیم.

    شاه: نه! اینطور با این موضوع برخورد نکنید، مشکل ما فقط درهای ورودی نیست، در تمام جنگ سربازان و فرماندهان ما در خطر تسخیر قراردارند و زمان محاصره ممکن است به درازا بکشد، ما تا چه زمانی می توانیم برای هر نگهبان نگهبان دیگری قرار دهیم؟ این روش به ما کمکی نخواهد کرد.

    چیزی که ذهن مرا مشغول ساخته اینست که چرا از این جادو بر علیه پاپایان استفاده نکردند با اینکه دفاع آن قلعه تلفات زیادی به محاصره کنندگان وارد کرد، چرا در محاصره ی سانتامارتا از این جادو استفاده نمی کنند؟

    دارک اسلو استار: پدر! یعنی می خواهی بگویی که گودریان فقط یک جادوگر دارد که به تازگی در خدمت او قرار گرفته؟!؟

    شاه: بله! این می تواند یک احتمال جدی باشد.

    سرجان و دارک اسلو استار نگاهشان به یکدیگر دوخته شد.

    ...

    پلین پس از مشورت با امپراتور و سرجان و البته با اصرار زیاد موفق شد اجازه پیدا کند که عملیات شبیخون به کاروان های تدارکاتی ارتش دزرتلند را با کمک سواره نظام سبک به اجرا گذارد.

    پس به همراه جافری تصمیم گرفت که از امتیاز اشراف روی کوره راه ها و عوارض طبیعی مرکز امپراتوری اکسیموس استفاده کرده و سواره نظام سبک را که برای همین کار آموزش دیده بود به خدمت بگیرد.

     دزرتلند برای پشتیبانی از ارتش که به مرکز اکسیموس رسیده بود ناچار بود که کاروان های تدارکات را از درومانی وارد خاک اکسیموس کرده و پس از گذر از کنار محاصره کنندگان قلعه ی سانتا مارتا به سمت قلعه ی کوچک و اشغال شده ی پندو حرکت کرده و به نزدیکی کارتاگنا برسد، این مسیر که از میان قلمرو اکسیموس می گذشت بسیار سریعتر از راهی بود که دزرتلند کاروان را از داخل خاک خودش یعنی صحرای ساهارا و معادن کویو راهی کند چون ساهارا یک صحرای خشن و بدون راه هموار شده بود و گاری ها برای عبور از شنزار با مشکلات عدیده ای روبرو بودند.

    پلین و جافری تصمیم گرفتند برای شروع عملیات، حداکثر فاصله را با ارتش اصلی دزرتلند و سیلورپاین ایجاد کرده و با استفاده از کوره راه های خلوت خود را به نزدیکی قلعه ی پندو رسانده و بدور از چشم نگهبانان این قلعه ی اشغال شده به انتظار اولین کاروان تدارکاتی دزرتلند بنشینند، به دلیل مشکلات جدی در تامین غذای سواره نظام سبک و اسب ها، فقط هزار نفر از این نیرو برای شبیخون اول انتخاب شده و راهی مناطق اطراف پندو شدند.

    در تمام مدت عملیات غذای نیروها فقط گندم برشته شده بود و آنها از هر نوع افروختن آتش چه در شب و چه در روز منع شده بودند، برافراشتن چادر برای استراحت و مقابله با سرمای زمستان ممنوع بود و سربازان دستور داشتند که تا جایی که ممکن است بخصوص در شب با صدای بلند صحبت نکنند.

    پلین در یکی از شب های زمستان روی تخته سنگی نشسته بود و به نوری که از قلعه ی کوچک پندو دیده می شد می نگریست، به آرامی به جافری که در کنارش نشسته بود گفت:

    جافری به نظرت ما در این جنگ مغلوب می شویم؟

    جافری: نه ما هرگز مغلوب نمی شویم

    پلین: مزخرف نگو جافری! ما همین حالا هم مغلوب شدیم! نصف کشور از دست رفته و حالا هم با جادوی پلیسوس روبرو هستیم! لازم نیست در این موقعیت از جایگاه اشرافیت به من پاسخ بدی! هر چیزی که دلت می گذرد به من بگو...

    جافری: من از کودکی در دربار بزرگ شده ام، بیشتر از اینکه خانواده و پدرم را ببینم، امپراتور را دیده ام، تا امروز من حتی یک حرکت نسنجیده و اشتباه از امپراتور ندیده ام! چطور با داشتن چنین امپراتوری ما مغلوب می شویم؟ حتما برای جادوگران پلیسوس هم راهی پیدا خواهد کرد.

    پلین: واقعا تو یک احمق هستی! پدر با تصمیم اشتباه پایان را به کشتن داد! برادرم نزدیک بود در سیاهچال بپوسد! واقعا تو اینها رو نمی بینی؟

    جافری: هر کسی به جای پایان به دزرتلند رفته بود کشته می شد ، مهم نبود که تو باشی یا شاهزاده پایان! ولی این اتفاق باعث شد که پرنده ی دانا دوباره ارتباطش را با خاندان سلطنتی برقرار کند، باعث شد که توطعه ی تایرل ها کشف شود، باعث شد که دارک اسلو به دربار برگردد.

    پلین: پس تو واقعا فکر می کنی که ما پیروز می شویم؟

    جافری: بله

    پلین: و چطور پیروز می شویم؟

    جافری: ما ارتش های دزرتلند و سیلورپاین را شکست می دهیم و سرزمین هایشان را تا تخت پادشاهیشان فتح خواهیم کرد، من شکی ندارم.

    پلین: پس ما در خوشبینانه ترین حالت سالها در جنگ خواهیم بود و سربازان ما در جبهه ها کشته می شوند در حالی که زن و فرزندانشان در ترس و گرسنگی می میرند! ما به دزرتلند لشکر خواهیم کشید و به تلافی این روزها، مردم آنها را آواره می کنیم و دارایی آنها را غارت خواهیم کرد .

    جافری: دقیقا! آنها دشمن ما هستند و ما همه ی این تحقیرها و خون ها را جبران خواهیم کرد و به آنها خواهیم فهماند که نتیجه تجاوز به اکسیموس چه می تواند باشد!

    پلین: و کودکان آنها در حسرت انتقام خون پدرانشان بزرگ خواهند شد و روزی دوباره بر علیه ما خواهند شورید و این حماقت تا ابد ادامه خواهد داشت...

    جافری: پلین! آیا دیوانه شده ای؟ خون مردم اکسیموس زیر چکمه ی سربازان دزرتلند لگدکوب شده، فرزندان اکسیموس بی پدر شده اند و تو بجای فکر انتقام در حال دلسوزی برای بچه هایی هستی که در کشور دشمن در امنیت و در خانه های گرم خود خوابیده اند؟ نگرانی که پدرانشان را روزی از دست بدهند! 

    پلین: من از جنگ و خونریزی خسته شده ام جافری! من از کشته شدن افرادی که دوستشان دارم خسته شده ام، می خواهم زندگی کنم، می خواهم بچه داشته باشم! ولی تو احمقی و هیچ وقت متوجه این چیزها نمی شوی!

    جافری: پلین برای همه ی اینها اول باید کشور داشته باشی، پس تا آنروز به چیز دیگری فکر نکن!

    ...

    زن کشاورز از حضور یک گربه ی عجیب و سمج متعجب بود! از روزی که سرباز زخمی سرو کله اش پیدا شده بود این گربه هم ظاهر شده بود، گربه ای که نسبت به آب و غذایی که برایش می گذاشت بی تفاوت بود! تا بحال همچین چیزی ندیده بود.

    زن کشاورز رو به زن غریبه: این گربه ی شماست؟

    کلارا که دستپاچه شده بود فورا بر خودش مسلط شد و گفت: آه بله! اون گربه تنها دوستی هست که برام مونده، بقیه همه در جنگ کشته شدن!

    زن کشاورز در حالی که صدایش را پایینتر می آورد گفت: لازم نیست که برای من نقش بازی کنی، من می دانم که تو سرباز اکسیموس نیستی، اون لباس ها مخصوص سربازان مرد بود و برای تو خیلی بزرگ بود، در ضمن آن انگشتان ظریف نشان می دهد که هیچ وقت کار سختی انجام نداده ای، برای من مهم نیست که تو کی هستی ولی از دروغ شنیدن بیزار هستم، در ضمن من آن لباس های سربازی را سوزانده ام، امیدوارم که صاحب واقعیش را نکشته باشی!

    کلارا در حالی که از هوش زن روستایی تعجب کرده بود فقط سرش را به علامت تایید تکان داد.

    زن روستایی: اسمت چیست؟ من پانی هستم، من و شوهرم یاک کشاورزیم و اصلا دنبال دردسر نمی گردیم ولی سنت قدیمی خانوادگی به ما آموخته که از انسانی که به ما پناه آورده نگهبانی کنیم، تا روزی که اینجا هستی و خودت دردسر تازه ای درست نکرده ای در امان خواهی بود، برای ما مهم نیست که تو کی هستی و تا به امروز چه کرده ای.

    کلارا سرش را دوباره به علامت تایید تکان داد و به آرامی گفت: من کلارا هستم ولی ترجیح می دهم که فعلا مرا آرتا صدا کنی.

    پانی: خوب آرتا تو یک فامیل قدیمی جنوبی هستی که بعد از آواره شدن در جنگ به فامیلت پناه آورده ای، اشکالی ندارد ولی بهتر است که از پس کارهای روزانه ی یک زن کشاورز برایی چون ما ثروتمند نیستیم.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۷/۱۲/۱۳۹۶   ۲۱:۵۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان