خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۷:۲۲   ۱۳۹۷/۲/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت ششم

    لیو ماسارو بعد از رسیدن به کمپ سواره نظام طی حکمی که از قبل توسط سرجان تنظیم شده بود به فرماندهی کل سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس که تعداد آنها به بیش از 35.000 نفر می رسید و همچنین فرمانده ارتش کمکی آرگون و ارتش 5000 نفره تازه تاسیس مستعمراتی منصوب شده و فورا با تمام نیروها به سمت کارتاگنا در فاصله ی 100 کیلومتری حرکت کرد، ارتش شمالی اکسیموس نیز که از مرزهای سیلورپاین حرکت کرده بود تقریبا همزمان به کارتاگنا می رسیدند به همین دلیل سپاه دزرتلند از حالت محاصره کارتاگنا عقب نشینی کرده و در دشت باز جنوبی قلعه یک کمپ دفاعی چند لایه عظیم تشکیل داده بود، با توجه به نیروهایی که گاه و بیگاه از دزرتلند به آنها می رسید تعدادشان کماکان بیش از یکصد هزار نفر تخمین زده می شد.

    ...

    بعد از عقب نشینی ارتش دزرتلند دارک اسلو استار فورا دستور داد تا یکی از درهای فرعی قلعه گشوده شده و در راس یک گروه بیست نفره سوار به سمت محلی که نور از آنجا به سمت دیوارهای قلعه منعکس شده بود تاخت، در ساعات غروب خورشید در روز دوم بعد از حمله به جادوگر دزرتلند آنها موفق شدند سرجان را که از بی آبی و گرسنگی از هوش رفته بود را بیابند، خوشبختانه پس از بازگشت به قلعه و پرستاری از وی، او فورا توان خود را بدست آورد.

    در جلسه ای که 2 روز بعد برگزار شد سرجان خبر کشتن جادوگر را در حضور شاه اعلام نمود ، خبری که قلعه ی کارتاگنا و اردوی فرماندهان و سربازان اکسیموس را تا مرز انفجار از خوشحالی و امیدواری پیش برد، حالا بدون جادوی پلیسوس، ارتش دزرتلند آسیب پذیرتر و قابل شکست دادن تر به نظر می رسید.

    ...

    شاه و لرد ها بالین و بایلان در تالار مرکزی قلعه دور یکی از میزهای کناری نشسته و با چهره های امیدوارتری مشغول تبادل نظر بودند که دارک اسلواستار که توسط پدرش احظار شده بود وارد شد.

    دارک اسلو که لبخندی بر لب داشت تعظیم کوچیکی به شاه کرد و با خوشحالی گفت: پدر همین الان پرچم های سواره نظام و سیاهه ارتش شرقی را از روی دیوارهای قلعه دیدم، چیزی به رسیدن لیو و افرادش نمانده است.

    شاه در حالی که از روی صندلی برمی خواست گفت: بله و برای همین تو را فراخوانده ام، دنبال من بیا و به سمت گنجه ی بزرگی که در گوشه ی سالن قرارداشت رفت.

    شاه با طمانینه خاصی در گنجه را گشود و رو به دارک اسلو استار گفت:

    پسرم من در آستانه ی پنجاه سالگی دیگر مناسب حمل این میراث خاندان باستانیمان نیستم، از امروز تو یاور شمشیر، سپر و زره شاهی خاندان اکسیموس هستی، آنها را بردار و غرور از دست رفته را به این سرزمین بازگردان.

    در این لحظه لرد بالین و لرد بایلان که از جای خود بلند شده بودند شروع به دست زدن کرده و این افتخار را تبریک گفتند، بایلان اضافه کرد: پس جناب ولیعهد فرماندهی ارتش را به عهده خواهند داشت!

    شاه گفت: نه

    من به سلحشوری پسرم کاملا ایمان دارم ولی در مقابل این دشمن قدرتمند ما به چیزی فراتر از شجاعت و قدرت نیاز داریم، ما به تجربه و درایت جنگی احتیاج داریم که امیدوارم تو پسر برومند من بتوانی بزودی در رکاب سرجان آن را نیز فراگیری.

    دارک اسلو استار خم شد و شمشیر بزرگ و پهنی که در گنجه بود را بیرون کشید و با دقت به آن خیره شد، نگاهش از دسته تا نوک شمشیر حرکت کرد و سپس زانو زد و در حالی که سرش را پایین گرفته بود گفت:

    در میدان جنگ این شمشیر جزیی از بدن من خواهد بود، این زره و سپر از من محافظت خواهند کرد و  از پا نخواهم نشست تا تمام سرزمین اکسیموس را آزاد کنم.

    ...

    دارک اسلو استار در حالی که زره جدید خود را که مزین به نشان پادشاهی اکسیموس همان نشانی که در تاج پدرش می درخشید پوشیده بود و شمشیر و سپر بزرگ مزین به همان نشان را هم همراه داشت فورا از پله ها پایین دوید و وارد حیاط شمالی بخش شاه نشین قلعه شد، جایی که سرجان مشغول خوشامد گویی به لیوماسارو و خوش و بش با وی بود، او باپیشقراولان سپاهش زودتر خود را به قلعه رسانده بود.

    وقتی که آن دو نفر از دور دارک اسلو را در آن قامت جدید دیدند ضمن خم کردن سر به نشانه ی احترام جلو آمده و او را در آغوش فشردند، سرجان با لبخند عمیقی در حالی که از دارک اسلو استار چشم برنمی داشت گفت: کاملا منتظر این لحظه بودم پیر! این سرزمین به تو افتخار خواهد کرد.

    دارک اسلو با خوشحالی سرش را تکان داد و رو به سرجان گفت: جان تو مثل همیشه به دستور پدرم فرمانده ی جنگ خواهی بود و من امیدوارم مثل یک سرباز خوب در کنارت بجنگم، من عمیقا نگران بودم، نگران تو ولی بیشتر نگران جنگ، نگران کشور و نگران مردم! ولی وقتی نوری که به سمت ما تابیده می شد را دیدم مطمئن شدم، مطمئن شدم که سرجان زنده است و مطمئن شدم که ما با او نابود نخواهیم شد! هرگز!

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۳۱/۲/۱۳۹۷   ۲۲:۳۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان