خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۷/۳/۷
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم آخرین کتیبه

    قسمت نهم

     لگاتوس در راس هیئت سیلورپاینی روزها اسب راند تا به کارتاگنا رسیدند. او مطمئن بود برای ورود و دیدار با پادشاه با مشکل مواجه خواهند شد. زیرا که ارتش آنها تا همین چندماه قبل کمر به تصرف آنجا بسته بود و طبیعی بود که اعتمادی وجود نداشته باشد . بعد از ورود به قلعه نیز با آنها با احترام توام با سوءظن برخورد میشد تا جایی که چندین تن از محافظین لگاتوس اجازه حضور در قلعه را نیافتند .

    در بخش شاه نشین قلعه بالاخره لگاتوس اجازه یافت با پادشاه دیدار کند. در تالار علاوه بر پادشاه ، مقامات بلند پایه و لرد های دربار از جمله لرد بایلان و ارد بالین حضور داشتند

    پادشاه بر تخت پادشاهی نشسته بود و لرد ها و باقی مقامات کنارش ایستاده بودند لگاتوس و مشاورانش که اجازه حضور یافته بودند  تعظیم کردند

    پادشاه گفت: شما فرستاده پادشاه جدید سیلورپاین هستید؟

    -         بله سرورم . همون طور که میدانید آکوییلا آمبرا پادشاه سیلورپاین سیاست های متفاوتی نسبت به حکومت سابق در پیش گرفته ست. من پیام آور صلح و دوستی به دربار پادشاه هزارآفتاب هستم امیدوارم بتوونم بستری فراهم کنم که دو کشور کینه های گذشته رو فراموش کنند و مجددا در صلح به سر ببرند

    همهمه کوتاهی در سالن ایجاد شد شاه بلافاصله گفت:

    -         ارتش شما در همراهی ارتش دزرت لند خسارات زیادی به کشور ما زده . اینکه به شما اجازه داده شد تا اینجا بیاین نباید این توهم و ایجاد کنه که ما به شما اعتماد داریم

    -         قربان دستور عقب نشینی ارتش اولین دستوری بود که آکوییلا آمبرا سرور من صادر کرد

    -         به همین خاطر شما اجازه حضور یافتید

    -         قربان قبل از هر چیزی میخوام به این موضوع اشاره کنم که زین پس سیلورپاین در هیچ جنگی که منجر به تجاوز به مرزهای شناخته شده اکسیموس بشه شرکت نخواهد کرد و مرزهای شما مورد احترام ما خواهد بود

    لگاتوس متوجه تاثیر مثبت حرفش شد به وضوح چهره ها بازتر شد پادشاه اما هنوز موضع خودش را تغییر نداده بود گفت:

    -         خب این یعنی بازگشت به معاهده لیتور. اما از ما انتظار ندارید که بتونیم آسیب ها و خسارات و به همین راحتی فراموش کنیم

    -         نه فقط ازتون میخوام منو به نمایندگی از پادشاه بپذیرید تا بتونیم با هم مذاکره کنیم

    -         پادشاه سیلورپاین از نظر من شخصیست که رسما تاجگذاری کرده. جادوی باستانی شما فقط در مرزهای شما موضوعیت داره و برای من سند پادشاهی نیست. اما به خاطر اقدام تحسین برانگیزی که آکوییلا انجام داد قبول میکنم با شما مذاکره کنم . زمان جلسه امروز عصر تعیین میشه تا اون زمان شما تحت مراقبت ویژه اما در آسایش کامل در قلعه استراحت خواهید کرد

    چند ساعت بعد لگاتوس و چهار همراهش در اتاقی مجللی نشسته بودند و غذا میخوردند پشت درها نگهبانانی گمارده بودند که بدون هماهنگی با آنها نمیتوانستند از اتاق خارج شوند.

    کلارا اوپولن دستمالی به سرش بسته بود و در آشپزخانه لیو ماسارو خدمت میکرد میدانست که هیئت سیلورپاینی در قلعه حضور دارند اما نمیتوانست این ریسک را بپذیرد و در مورد حضور آنها اطلاعاتی جمع کند زیرا که هم موقعیت خودش را به خطر می انداخت و هم اینکه خطر شناسایی از سوی سیلورپاینی ها ممکن بود او را به دردسر بیاندازد. بنابراین هیجانش را کنترل کرده و سرش را به کارش جمع کرد . کسی آمد و خبر داد که ارباب میخواهد او را ببیند . فهمید که لیو بخاطر عدم اعتمادش به او نگران است. به اتاق کار او رفت. لیو ماسارو نگاهی به لباس کار او و موهای بسته شده زیر پارچه اش انداخت و گفت: به نظرم با شرایطتت کنار اومدی

    هیچ کس در اتاق نبود کلارا دستمالش را از سر کشید و گفت: بله اما اصلا راحت نبوده و نیست

    -         میدونی که اگر هموطنانت که الان در قلعه هستند بدونن تو اینجایی اصلا برات خوب نمیشه

    -         نه من لگاتوس و می شناسم میدونم چقدر حیله گر و سیاسه. مسلما اگر منو ببینه به هزار و یک جرم میتونه من و به کشتن بده

    -         خوبه پس حواست باشه چون نمیخوام به جرم پناه دادن به یه جاسوس برام دردسر درست کنی

    -         من جاسوس نیستم. چون با هیچ کس در ارتباط نیستم

    نمیتوانست کلمه قربان را به کار ببرد برایش سخت بود بنابراین اصلا لیو را مورد خطاب قرار نمیداد و لیو ماسارو این نکته را میدانست

     عصر همان روز جلسه برگزار شد. میز بزرگی در تالار وجود داشت که آنها دور آن نشسته بودند پادشاه در صدر مجلس و لگاتوس در نقطه دوری نسبت به پادشاه. لگاتوس گفت: قربان آکوییلا آمبرا پادشاه سیلورپاین از شما درخواست دارد تدبیری بیاندیشید که خائنین به جادوی باستانی سیلورپاین رو شناسایی و به ما مسترد کنید

      لرد بالین گفت: ما به شما این اطمینان و میدیم که در صورتی که دستگاه اطلاعاتی ما موردی رو شناسایی کرد . خائن را دستگیر کنیم و به شما برگردانیم

    -         دوستی سیلورپاین نسبت به اکسیموس ریشه دار است ما هم در مقابل اطلاعاتی که در جنگ به شما کمک کند از شما دریغ نمیکنیم. در مورد وضعیت کلارا اوپولن سفیر سیلورپاین در اکسیموس چه اطلاعاتی دارید؟ پسران او همراه ارتش بازنگشته اند و احتمال میرود با فرمانده سابق ارتش که خائن به جادوی باستانی ست ، باشند در اون صورت انتظار نداریم خودش راه عاقلانه تری انتخاب کند.

    یکی از لردهای اکسیموس که در زمان صلح امور مربوط به سفرا را انجام میداد گفت: فرار کرده است و از سرنوشتش اطلاعی در دست نیست. اگر دستگیرشد با اجازه پادشاه به سیلورپاین مسترد خواهد شد.

    پادشاه به نشانه موافقت سرش را تکان داد

    لگاتوس لبخند محوی زد از روند کار راضی بود جامش را به لب برد و جرعه ای نوشید سپس گفت: سال گذشته ولیعهد شما کتیبه چوب را از سرزمین ما خارج کرد و من میدانم که این کتیبه در جنگی که پیش رو دارید برای شما برتری ایجاد کرده است

    دوباره اخم ها در هم رفته و جو مجلس سنگین شد اما لگاتوس با اطمینان ادامه داد: پادشاه مخلوع ما در پاسخ نیروهایش را به خاک شما فرستاد تا گنجینه ارزشمندی که در اختیار شما بود برای او بیاورند. گنجینه ای شامل سنگهای قیمتی ظروف طلا و از همه مهمتر ابزارهای جادویی ترداکس . ابزارهایی که دانش استفاده از آنها نیز در اختیار ما قرار دارد. میخوام این اطمینان و به پادشاه بدم که آکوییلا آماده باز پس دهی این گنیجه و جا به جایی آن با کتیبه سیلورپاین است.

    دارک اسلو استار که تا آن زمان سخنی نگفته بود برآشفت و گفت: چطور ادعای دوستی میکنید درحالی که میخواهید در میانه جنگ کتیبه ارزشمندی را با گنجینه ناچیز ترداکس عوض کنید. جناب لگاتوس شاید نمیدانید، آن گنجینه قبلا در اختیار من بوده و من میدانم در تعریف ان چقدر اغراق میکنید

    لگاتوس گفت: اغراقی درکار نیست گنجینه ترداکس بیش از هرچیزی به شما کمک خواهد کرد من این رو تضمین میکنم.

     پادشاه گفت: به آکوییلا بگو هیچ کتیبه ای بازپس داده نخواهد شد.او با این درخواست نشان داد چه سیاستی در پیش دارد

    دوباره همهمه بالا گرفت لگاتوس منتظر فرصتی بود تا دفاعی کند اما پادشاه صدایش را بالاتر برد و با لحنی کشیده گفت: امـــــــــا....

    (سکوت شد) اما در صورتی که سیلورپاین دوستی و اعتمادش را در جنگ پیش رو ثابت کند ، باز به مذاکره خواهیم نشست. فراموش نکنید که خسارات وارده به ما از سوی ارتش شما با گنجینه جبران خواهد شد

     آداکس اسپیدسر وقتی که پا به خاک سیلورپاین گذاشت هنوز نمیدانست اوضاع کشور چگونه ست به سمت الیسیوم حرکت کرد به امید اینکه بتواند اسپارک را پیدا کند. اسپارک اما با ووکا به آراز رسیده و از آنجا با کشتی از راه دریاچه قو به سمت لیتور رهسپار شدند. او طبق قراری که با کیه درو گذاشته بودند میخواست نزد یکی از دوستان مورد اعتمادش برود ، شخص مورد اعتماد اسپارک میتوانست در پیدا کردن کیه درو  کمک کند.اسپارک در حالی که به امواجی که به بدنه کشتی میخورد نگاه می کرد به ووکا گفت: اطلاعات آداکس برای اسپروس حیاتی و سرنوشت ساز بود پیش بینی میشد روزی با باسمن ها وارد جنگ بشویم آنها به عاملان فاجعه اوشانی پناه داده بودند ، این یعنی اعلام دشمنی. من از آداکس خواستم برگرده و احتمالا به الیسیوم میره و اونجا دنبال من میگرده

    ووکا به توضیحاتی که اسپارک میداد گوش میکرد در این چند روزی که با هم همراه شده بودند این بار چندم بود که اسپارک حرفهایی میزد که به او ارتباطی نداشت جذابیتی هم نداشت اما به نظر میرسید اسپارک به یک گوش شنوا احتیاج دارد تا ذهنش را مرتب کند .پیدا کردن اسپروس ، کیه درو و حالا آداکس ، برنامه ریزی برای بازپس گیری قدرت ، نگرانی از سرانجام کار و انبوهی از نکات دیگر. ووکا به نیم رخ اسپارک نگاه کرد . چقدر این زن توانا و قدرتمند در آن برحه نگران و آشفته بود. از این که همراهی با او را به ماندن در زمین امنش ترجیح داده بود خوشحال بود.

    کیه درو و حدودا هزار تن از افراد ارتش که همراهش شده بودند بعد از رسیدن به خاک سیلورپاین به سمت مرکز کشور حرکت کردند. حرکت آنها در کشور نمیتوانست از دید جاسوسان مخفی بماند اما سیستم اطلاعاتی آکوییلا هنوز خیلی متمرکز قوی عمل نمیکرد . دودستگی میان مردم و افراد وابسته به حکومت هنوز وجود داشته و عمیق بود بنابراین کیه درو توانست بدون ایجاد مشکل جدی روی این موضوع تمرکز کند. اسپروس کجا بود؟

    اسپروس و همراهانش این جمع 13 نفری در راه شمالگان باید از کوههای صعب العبور شمالی سیلورپاین میگذشتند. در فصل بهار مشکلی در پیدا کردن شکار و یافتن جای مناسبی برای خواب نداشتند. شب ها هم نوبتی کنار آتش نگهبانی میدادند. دومین شبی بود که از شهر خارج شده بودند سابین از افراد سابق گارد سلطنتی در حال نگهبانی بود که شخصی سیاه پوشی با خنجر کشیده از پشت به او حمله ور شد و خنجر را روی گردنش گذاشت سابین مچ باریک مهاجم را گفت و فشرد از فشار دست مهاجم دور گردنش کم شد . مهاجم زوری نداشت به ناله افتاد سابین با یک حرکت او را از پشتش به جلو انداخت. مهاجم بلند شد که فرار کند اما چند نفر که با صدا از خواب پریده بودند با شمشیر های کشیده جلوی راهش را گرفتند و دوره اش کردند دلبان مهاجم ظاهر گشت روباهی یا وحشت دور پاهای صاحبش میپلکید و بالا و پایین میرفت. اسپروس به میان جمع آمد دستار مهاجم را از صورتش کنار زد ، او را شناخت. او برادر 16 ساله دختری بود که دلبانش را به شارلی بخشیده بود.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۸/۳/۱۳۹۷   ۱۱:۲۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان