خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۱۹   ۱۳۹۷/۳/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت دوازدهم

    یک جلسه ی محرمانه در نیمه شب با حرارت بالایی در جریان بود و شاه و دارک اسلو استار به گزارش  لرد بالین، بایلان و سرجان در مورد وضعبت اقتصادی و نظامی کشور گوش فراداده بودند.

    لرد بالین: ذخیره سیلوهای مواد غذایی در سراسر کشور در حالت بحرانی قرارگرفته و با اینکه در دو ماه اخیر و بعد از گرم شدن نسبی هوا با توجه به توسعه ناوگان ماهیگیری کشور، عرضه انواع ماهی و سخت پوستان دریایی به بازار چندین برابر شده ولی امیدواری بزرگی ایجاد نکرده است، تمام ذخیره خزانه که از گنجینه قاره شرقی و غارت کشتی ها در دریاهای لارا و آرگون بدست آمده بود صرف خرید آهن برای تولید ملزومات نظامی شده و عملا پولی باقی نمانده است. 

    او اضافه کرد که ادامه ی این وضعیت بدون شک کشور را با قحطی عمیق و مرگ گسترده مردم روبرو خواهد کرد.

    بایلان اضافه کرد که وضعیت دارایی های شهرها بجز در پایتخت، مدلین و بنادر پریرا و مونتارین اسفناک بوده و این 4 شهر هم به سختی از پس تامین احتیاجات غذایی مردم شهر و همینطور سهمیه مشخص شده ی ارتش برمی آیند و کشاورزی برای سال جدید کاملا تحت شعاع جنگ قرار گرفته است.

    بالین گفت با اضافه شدن ریورزلند به جنگ اوضاع به مراتب بدتر شده و جو روانی منفی به خودی خود به عمیق تر شدن این فاجعه کمک خواهد کرد.

    سرجان از جای خود بلند شد و بعد از مکث کوتاهی  گفت ولی ما با دریافت کمک بموقع از طرف آرگون ها هم بصورت غذا و هم حدود 30 تا 35 هزار نفر نیروی نظامی کمکی بیشتر هنوز امکان پیروزی در جنگ با هر 2 کشور دزرتلند و ریورزلند را خواهیم داشت.

    بایلان: ما به شما اعتماد کافی داریم سرجان ولی شما مطمئن هستید؟

    سرجان در حالی که هیچ تغییری در حالت چهره اش دیده نمی شد پاسخ داد: بله کاملا.

    شاه هم از جایش بلند شد و بدنبال او همه از روی صندلی ها برخواستند سپس شاه اضافه کرد که:

    ما نه شایسته است و نه می توانیم خود را در این جنگ از پیش شکست خورده بدانیم، حالا چیزی که پیش روی ماست وضعیتی هست که به ما تحمیل شده و چیزی که در دست ماست کاملا مشخص است:

    یک نیروی دریایی کارآمد، یک همسایه با وضعیت داخلی ناپایدار و 2 کشور متخاصم.

    ما پول و غذا احتیاج داریم، یا باید بدست آوریم و یا باید از طریق صرفه جویی جنگ را اداره کنیم. از همه ی شما می خواهم که طرح های خود را برای مدیریت این مشکل تا فرداشب ارایه دهید و خوشبینی و امیدواری را از دست ندهید.

    ...

    جلسه کوچکی در چادر فرماندهی ارتش بین سرجان، دارک اسلو و لیو ماسارو برگزار شد و وضعیت نگران کننده ذخایر کشور به اطلاع لیو ماسارو هم رسید، لیو در حالی که از چادر فرماندهی بیرون می آمد تفی به زمین انداخت و در حالی که فحش رکیکی حواله ی آسمان می کرد با خود گفت: ما با شکم گرسنه یا پیروز می شویم و یا زیاد زنده نخواهیم بود که نگران چیزی باشیم و به سمت اتاق کارش در قلعه کارتاگنا حرکت کرد، هنوز بعضی از جزییات برای تکمیل نقشه ی اولین حمله ی بزرگ به ارتش دزرتلند باقی مانده بود که باید تا آنروز بعد ازظهر تکمیل می کرد.

    بعد از رسیدن به اتاقش همچنان نگران وضعیت اقتصادی کشور بود پس قبل از شروع به کار روی نقشه ها، کلارا اوپولن را که در این مدت با توسل به  هوش و توان مدیریتی بالایش ترقی کرده و به سمت ریاست پشتیبانی غیرنظامی سواره نظام رسیده بود فرا خواند.

    کلارا بزودی وارد شد و در سکوت ایستاد.

    لیو که از این گستاخی کلارا هم خوشش می آمد و هم کمی عصبانیش می کرد زیر چشمی نگاه سریعی به او انداخت و زیر لب گفت:

    از امروز جیره ی سواره نظام را به هفته ای یک غذای گرم و در مجموع روزی یک وعده و جیره ی خانواده ی آنها هم به نصف کاهش بدید و این موضوع را به همه ی افراد اطلاع بدید.

    کلارا به تندی پاسخ داد: با این وضعیت از این ارتش انتظار پیروزی هم دارید؟ اینطوری نه تن سالم و قدرتمندی برای جنگیدن خواهند داشت و نه خیال راحتی از بابت خانواده که بتوانند آماده ی مردن باشند!

    لیو گفت: ما نمی توانیم با خودخواهی در حالی که تمام سیلوها و خزانه ی کشور خالی شده و مردم آواره در دشتها حتی نان خشکی برای خوردن ندارند به مصرف اعیانی خود ادامه دهیم، ما با این درد مشترک وقتی متحد خواهیم ماند که وضعیت مشترکی با مردممان داشته باشیم.

    کلارا: ولی مردم آواره سنگینی مسئولیت جنگیدن و مردن را روی دوش خود حس نمی کنند، وظیقه ی تو حل مشکلات مالی کشور نیست لیو، وظیفه ی تو پیروزی در جنگ پیش روست.

    لیو که از این لحن کلارا جا خورده بود گفت: خانم اوپولن چطور جرعت می کنی که با من اینطور صحبت کنی، من می دانم که شما سفیر امپراتوری سیلورپاین و یک نجیب زاده هستید ولی باید به شما یادآوری کنم که فعلا شما فقط یکی از خدمه ی ارتش هستید و در حالی که با زیر فشار قرار دادن کلارا در دلش تفریح می کرد ادامه داد: امروز یک وعده کمتر خوردن بهتر است یا ماه آینده از گرسنگی مردن؟ چطور فکر می کنی که یک فرمانده نظامی نباید به ماه آینده ی سربازانش فکر کند؟

    چشمان کلارا برقی زد و گفت: من متوجه قصد و نیت شما نیستم و کاملا از این موش و گربه بازی خسته شده ام، من از چند هفته بعد از توافق لیتور به عنوان سفیر در دربار اکسیموس حضور داشته ام، تمام دربار در حال حاضر در کارتاگنا حضور دارند، با هر رفت و آمدی احساس می کنم که اینبار شناسایی شده و اعدام می شوم، چرا من را در این وضعیت قرارداده ای؟ بیشتر از یکماه است که آفتاب را ندیده ام، از پسرانم و خانواده ام هیچ خبری ندارم، چرا من را به کمپ سواره نظام نمی فرستی؟

    اگر با این درخواست من موافقت کنی، من هم پیشنهاد خوبی برای تو و کشورت خواهم داشت که می تواند سربازانت را که مثل پسرهای من بدون اطلاع از دلایل جنگ در انتظار مردن هستند از زجر تحمل گرسنگی نجات دهد.

    جناب ماسارو آگاه باش که ما مردم سیلورپاین از جنگ متنفر هستیم و اسپروس پادشاه حقیقی ما بخاطر آن ازدواج لعنتی چاره ی دیگری نداشت، این شما بودید که با بلند پروازی و اقدام به ربودن کتیبه در خاک سیلورپاین بهانه ی اینکار را فراهم کردید!

    لیو که شدیدا کنجکاو شده بود در حالی که همچنان خود را بی تفاوت نشان می داد گفت: پیشنهاد تو چیست؟

    کلارا پرسید: با این معامله موافقی؟

    لیو: خانم اوپولن شما در موقعیت معامله قرار ندارید ولی من آماده شنیدن پیشهاد شما هستم.

    کلارا که در این مدت کاملا لیو را شناخته بود گفت: در روزهای آخر کار من در اکسیکپ (پایتخت اکسیموس) از طریق یک خدمتکار که رابط من و سفیر ریورزلند بود مطلع شدم که نظامی گری در همه ی قاره ها شدت گرفته و نیاز برای چوب شدیدا افزایش پیدا کرده است، صادرات چوب از عهد قدیم جزو مهمترین صادرات سیلورپاین بوده، من بخاطر شغل آبا و اجدادیم از تمام جزییات و بازار و مشتریان این تجارت آگاهی دارم، بعد از کودتای آکوییلا من فرار کردم تا با بدست گرفتن مدیریت این تجارت که پدر و برادرانم هدایت آنرا در سیلورپاین برعهده داشتند پول کافی برای بازگرداندن اسپروس را به قدرت بدست آورم که اینکار ناتمام ماند.

    من مطمئن هستم که پسرانم اگر تاکنون زنده باشند به ارتش آکوییلا بازنگشته و به اسپروس وفادار مانده اند، همینطور پدر و برادرانم، پس احتمالا تحت تعقیب آکوییلا قرارداشته و تجارت چوب سیلورپاین متوقف شده یا با شدت بسیار کمتری در جریان است، کلاود مارگون سفیر ریورزلند از طریق رابطمان به من اطلاع داد که شما کتیبه ای به اسم معجزه چوب را از سیلورپاین دزدیده و حالا بیش از هر کشور دیگری چوب و مصنوعات چوبی تولید می کنید، من می توانم به شما بگویم که چطور با استفاده از تجار شمال غربی اکسیموس که به زبان سیلورپاینی کاملا مسلط هستند چوب خود را به عنوان چوب سیلورپاین به بازار عرضه کنید و غذا و پول کافی بدست بیاورید ولی بقیه اطلاعات را وقتی در کمپ سواره نظام بیرون از قلعه حضور داشتم به شما خواهم داد.

    لیو که از این پیشنهاد شکه شده بود بلند شد و با کلارا دست محکمی داد و گفت: تا زمانی که لیوماسارو زنده است هیچ کس نمی تواند در این کشور تو را اعدام کند، برای رفتن به کمپ آماده شو، از امشب در چادر و در نزدیکی میدان جنگ خواهی بود. اگر این پیشنهاد تو عملی شود من شخصا برای تو و پسرانت عفو امپراتور را خواهم گرفت و بعد از این جنگ  خانواده ات را پیدا کرده و به اینجا منتقل خواهم کرد.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۰/۳/۱۳۹۷   ۱۵:۵۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان