خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۹:۵۹   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هجدهم

    بازبی از سیمون اجازه خواست که برای انتخاب یارانی که قرار بود در جنگ همراهی اش کنند به تنهایی به اورشایم برود. سیمون در ظاهر پذیرفت اما بلافاصله بعد از رفتن بازبی یکی از زیرکترین و فرزترین جاسوسانش که مالکوم نام داشت را به دنبال او فرستاد. سیمون از مالکوم خواست که بازبی را زیر نظر داشته باشد و به او گوشزد کرد در صورتی که بازبی را گم کند و یا نتواند ریز به ریز فعالیت هایش را زیرنظر داشته باشد، سروکارش با خشم ملکه خواهد بود.

    بازبی بعد از خروج از قلعه مستقیم به اورشایم رفت . شهرک اورشایم با برج و باروهایی احاطه شده بود که توسط سربازان آموزش دیده به دقت محافظت می شد. وقتی بازبی به ورودی اورشایم رسید نگهبانان با ادای احترام دروازه را برای او گشودند و  با ورود او به منطقه چند نفر از یاران قدیمی به سمتش آمدند بازبی از اسبش پیاده شد و گفت: دوستان از دیدنتون خوشحالم

    کم کم بر جمعیتی که بازبی را احاطه کرده بودند اضافه می شد. در چهره بعضیهایشان خشم و نفرت نمایان بود اما جانب احتیاط را رعایت کرده و با فاصله بیشتری از بازبی ایستاده بودند.

    بازبی گفت: میخوام آدولان رو ببینیم ...

    یکی از یاران قدیمی بازبی که از بقیه عقب تر ایستاده بود گفت: آدولان نمیخواد تو رو ببینه

    بازبی اینبار با جدیت بیشتر و صدای بلندتری گفت: بهش بگید بیاد اینجا باهاش کار دارم

    اما هیچ یک از آنها از جایشان تکان نخوردند از اینرو بازبی بی محابا به میان جمعیت رفت و یکی یکی شان را کنار زد تا خودش آدولان را بیابد. سالها از ورود بازبی به گروه مردان بی سرزمین می گذشت. آدولانِ پیر، استادی بود که سالها پیش مسئولیت آموزش دادن به بازبی را تقبل کرده بود. بازبی تک تک چادرها را گشت و آنقدر سروصدا کرد تا بالاخره صدای خش دار آدولان را شنید که از یکی از چادرها بیرون آمد و گفت: خیانت کارِ لعنتی چی شده که اینبار بدون محافظینت به اینجا اومدی

    بازبی به سمت او رفت و گفت: باید باهات حرف بزنم

    -        هرچی لازم بوده بدونم فوبی بهم گفته

    -         نمی خوام از خودم دفاع کنم فقط چیزایی هست که باید بدونی

    آدولان دیگر مقاومتی نکرد، به چادرش برگشت و بازبی به دنبالش رفت و بلافاصله گفت: شاردل همون ملکه سرزمین سپیده که توی کتابهای قدیمی ازش صحبت شده من تمام مشخصاتشو تطبیق دادم. همونه. خودت بهتر از من میدونی که منفعته ما در حمایت کردنن از اونه.

    آدولان گفت: ملکه سرزمین سپید در کوهستانهای برفی زندگی میکنه یعنی در دنیای کنونی ما میشه ملکه سیلورپاین نه ریورزلند. طبق دانش من هنوز هم به دنیا نیومده

    -       گوش کن ما این فرصتو داریم که تحت حمایت ارتش ریورزلند به اکسیموس بریم و کتیبه ها رو بدزدیم. اگر به من فرصت بدی بهت ثابت میکنم که شاردل ملکه سرزمین سپیده و همون طور که پیش بینی شده اگر قدرت کتیبه ها در اختیارش قرار بگیره میتونه همه ما رو از این وضعیت نجات بده

    آدولان و بازبی با هم خیلی صحبت کردند آدولان مرد زیرکی بود همان طور که در ظاهر با بازبی بحث می کرد با خود می اندیشید که میتواند از طریق او به آرزوهایش برسد. پس در حالی که به نقشه هایش فکر میکرد کم کم خود را قانع شده نشان داد. بعد از موافقت آدولان با نقشه بازبی، آن دو با هم 23 نفر از بهترین و قدرتمند ترین نفرات را برگزیدند تا در این مسیر همراه بازبی باشند. قرار نبود این افراد در جنگهای رو در رو شرکت کنند، طبق توافقی که بازبی قبلا با سیمون انجام داده بود آنها برای دست یافتن به کتیبه ها وارد اکسیموس می شدند و سپس به سمت معبد کارتاگنا راهی می گشتند. 

    بعد از بازگشت بازبی به قصر و دادن گزارش به سیمون، او بلافاصله مالکوم  را فراخواند تا صحت گفته های بازبی را تایید کند. او دیده بود بازبی وارد چادر آدولان شده است و پس از مدت نسبتا طولانی آدولان به تنهایی از چادر خارج شده و سپس به همراه حدود چهل نفر از مردان بی سرزمین مجددا بازگشته است. در نهایت تعدادی از آنها چادر را ترک کرده و بازبی و آدولان در کنار بیست و سه نفر دیگر مدتی دیگر به گفتگو پرداخته بودند. اطلاعاتی که مالکوم به سیمون داده بود با آنچه بازبی بیان نموده بود مطابقت داشت، پس از آنکه مالکوم اتاق را ترک کرد سیمون پشت میزش بازگشت تا نامه ای که از سوی مادونا برایش آمده بود را بخواند.

    سیمون عزیز

    آنروزی که خواهرم شاردل تصمیم گرفت نام و عنوان برادرمان را به تو بدهد را به خوبی به یاد دارم، آن روز شاردل در اینخصوص با من صحبتی نکرد اما بدان در صورتی که نظر مرا می پرسید من حتما موافقت می کردم زیرا در این مدت جز حسن نیت از تو چیز دیگری ندیده ام. در راه خدمت به ریورزلند همیشه همین قدر کوشا باش، برای پیروزی ریورزلند و سلامتی همه شما دعا می کنم

    چند روز بعد وقتی ارتش گوژان به نزدیکی پایتخت رسید تمامی افراد در دشت سرسبزی که در نزدیکی شهر بود اطراق کردند. در قصر نیزان فرماندهان همگی به محضر ملکه رفته بودند تا ضمن کسب اجازه از او خداحافظی کنند.  پس از گفتگویی که بین فرماندهان و ملکه رد و بدل شد همگی تالار را ترک گفتند. سیمون آخرین نفری بود که تالار را ترک می کرد. شاردل از سیمون خواست تا بماند، سپس به او تاکید کرد که نمیخواهد موضوع نامه کلاود را کسی بفهمد مگر روزی که افشای آن لازم باشد. ضمنا از او خواست تا برای حفظ جان لابر از هیچ تلاشی فروگذار نباشد. شاردل گفت: لابر مرد مغروری هست ازت میخوام نذاری تصمیم احساسی یا احمقانه ای بگیره، میخوام که اون از این جنگ سالم برگرده. اگه اطلاعاتی که کلاود مخابره کرده صحت داشته باشه باید از هر حرکتی که باعث نابودی ارتش بشه جلوگیری کنی سیمون...

     فرماندهان در میان بدرقه گرم اهالی شهر به پرچمداران گوژان پیوستند، شاردل تا محل استقرار ارتش آنها را همراهی نمود، لحظه وداع فرا رسیده بود  لابر در حالیکه شاردل را در آغوشش می فشرد گفت: مطمئن باش با پیروزی برمی گردم .

    ارتش منظم گوژان در حالیکه سیمون و لابر دوشادوش یکدیگر در جلوی سپاه اسب می راندند به سمت ایفان رهسپار شدند. ریورزلند در مسیر ورود به جنگی خونین بود.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۸/۵/۱۳۹۷   ۱۰:۱۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان