خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیستم

    سالوادر یک کشاورز زاده اکسیموس بود، او که پس از سالها تلاش موفق شده بود به درجه افسری در ارتش اکسیموس برسد، توانسته بود که در آن شب نفرین شده و پس از آغاز حمله سواره نظام دشمن، افرادش را نزدیک به هم نگه داشته و با حفظ آرایش دفاعی مناسب جانشان را نجات دهد، جوخه ی او با نظمی آهنین که از تمرینات شبانه روزی خارج از برنامه و ایمان و اعتقاد سربازانش به او بدست آمده بود آنقدر به دفاع ادامه دادند تا کم کم باقیمانده سربازان متفرق سایر واحد ها خود را به آنها رسانده و به این ترتیب مانع از آن شدند که مهاجمین از اسب ها پیاده شده و هر آنکس که زنده مانده بود را بکشند.

    ...

    دارک اسلو استار و لیو ماسارو که حالا احساس حماقت می کردند با خشم و نفرت بی پایانی مشعول ارزیابی تلفات سواره نظام بودند، باور کردنی نبود در لحظه ای غفلت بیش از سه هزار اسب کشته و تعداد بیشتری هم رمیده بودند! جمع آوری کامل اسب های رمیده شاید به هفته ها زمان نیاز داشت و این یعنی رسیدن ارتش ریورزلند و پایان زود هنگام روزهای پیروزی!

    سرجان دستور داده بود که باقیمانده سواره نظام در آماده باش کامل در همان مکان توقف کرده تا پیاده نظام به آنها بپیوندد.

    لحظه ی پر اضطراب روبرو شدن دارک اسلو و لیو با سرجان فرارسیده بود. پیاده نظام بعد از یک روز به آنجا رسید و بسرعت چادر فرماندهی برپاگردید.

    دارک اسلو استار و لیو ماسارو در حالی که سستی و تزلزل عجیبی زانوهایشان را به لرزه انداخته بود مستقیم وارد چادر فرماندهی شدند، سرجان برخلاف معمول پشت میزی نشسته بود و هیچ فرد دیگری آنجا نبود.

    سرجان بدون اینکه احساسی در چهره اش دیده شود با تامل خاصی از روی صندلی برخواست و به سمت آندو آمد و اول دارک اسلو و بعد لیو را به گرمی در آغوش گرفت و بعد دوباره چند قدمی از آنها دور شد و با صدای بلندی گفت:

    با شهامت و شجاعت شما و سربازانتان ضربه شدیدی به قوای دزرتلند وارد کردیم، ارزیابی اولیه ما چیزی در حدود بیست هزار تلفات را برای آنها نشان می دهد،این جنگ ما را قوی و محتاط و آنها را متزلزل ساخته

    سپس با صدای آرامتری اضافه کرد: نزدیک هفت هزار سرباز و تقریبا به همین تعداد اسب هم برای ما که با حساب من یعنی هیچ! دوباره با صدای بلندتری گفت یعنی عالی.

    دوباره با صدایی آرام به نحوی که فقط در چادر شنیده می شد ادامه داد و 2 فرمانده که تجربه، شهامت، شجاعت و انگیزه بیشتری پیدا کرده اند و در دیگ جوشان میدان نبرد پخته تر شده اند.

    سپس فریاد زد: با این حال ما هرگز و هرگز دشمن خود را دست کم و شکست خورده در نظر نخواهیم گرفت و هر روز و شب عرصه را بر آنها تنگتر خواهیم کرد و با صدای آرامتری افزود بخصوص که آن دشمن یک دزرتلندی {...} باشد.

    و البته من در این جنگ یک گنج بزرگ پیدا کرده ام! سرجان با فریاد: فرمانده سالوادر تشریف بیاورند ...

    چند سرباز گارد یک فرمانده را با احترام کامل به داخل چادر راهنمایی کردند.

    سرجان رو به دارک اسلو و لیو گفت: فرمانده سالوادر در حمله دیشب دزرتلند با اتخاذ بهترین و به موقع ترین تصمیمات و با تسلطی مثال زدنی موفق به دفاع در مقابل شبیخون سواره نظام دشمن شده و با نجات جان بیش از سه هزار سرباز از یک سلاخی تمام عیار جلوگیری به عمل آورده است.

    دارک اسلو و لیو که هنوز از بهت برخورد سرجان خارج نشده بودند فورا خود را جمع و جور کرده و به گرمی به فرمانده سالوادر تبریک گفتند، دارک اسلو در حالی که رضایت از چشمانش خوانده می شد رو به سالوادر گفت:

    احسنت فرمانده، ما به حضور شما در ارتش اکسیموس افتخار می کنیم، من از امپراتور برای شما لقب لرد را درخواست خواهم کرد و قلعه و املاکی در خور این طبقه و خدمتی که انجام داده اید به شما تعلق خواهد گرفت.

    سالوادر که مثل یک سرباز محکم ایستاده بود به آرامی از دارک اسلو، سرجان و لیو تشکر کرد و با صدایی که اندوهی عمیق از آن دریافت می شد گفت:

    بله من دیشب جان سه هزار نفر را نجات داده ام ولی در عین حال نتوانستم جان هفت هزار همرزمم را نجات دهم، من تلاشم را کردم، می خواستم که نجاتشان دهم ولی تعداد و قدرت مهاجمین و شدت غافلگیری به من اجازه نداد، من نتوانستم ...

    سالوادر که صدایش می لرزید و مستقیم به روبرویش خیره شده بود، لحظه ای مکث کرد و نفس عمیقی کشید و گفت من نمی توانم در ازای هفت هزار سرباز کشته شده چنین پاداش سخاوتمندانه ای را بپذیرم، من با یادآوری اتفاقی که افتاد هرگز در آن قلعه و املاک در آسایش نخواهم بود ولی از شما می خواهم درود مرا به امپراتور ابلاغ کنید و از طرف من و سربازانم از او بخواهید که پس از آزادسازی کشورمان یک صلح آبرومندانه برای این سرزمین بدست آورد و جلوی مرگ هزاران سرباز بیشتر را بگیرد.

    سرجان سرش را به آرامی تکان داد و رو به سالوادر گفت از امروز تو به عنوان فرمانده نیروی واکنش سریع منصوب شده و به عنوان یکی از فرماندهان ارشد جنگ خدمت خواهی کرد، به اطلاع می رسانم که شاهزاده پلین در راس بخشی از سواره نظام سبک از ماموریت قبلی بازگشته اند، من با توجه به شرایط فعلی این نیرو را منحل می کنم و سه هزار اسب این نیرو در اختیار سواره نظام سنگین اسلحه قرار خواهد گرفت.

    افراد سواره نظام سبک بدون اسب به همراه تمام 1600 نفر شبه نظامیان دارک اسلو استار به عنوان نیروهای واکنش سریع تحت فرمان سالوادر خواهند بود، از همین امروز تمرینات شبانه روزی برای تطبیق با این ماموریت جدید را آغاز کن.

    - اطاعت می کنم فرمانده.

    سرجان رویش را به سمت دارک اسلو و لیو برگرداند و گفت تعداد تلفات ما از ارزیابی که افراد گودریان به او اطلاع می دهند بسیار کمتر خواهد بود، فورا اسب های جدید را به زره مجهز کرده و وارد صفوف سواره نظام کنید، ما با تغییر تعداد در یگان های ارتش، هم در سواره نظام و هم در پیاده نظام دشمن را گمراه خواهیم کرد، گزارشاتی که شبانه و در شبیخون تنظیم شده باشند هیچگاه کاملا قابل اعتماد نیستند، تعداد افراد هر یگان را از صد نفر به نود نفر کاهش دهید به نحوی که دشمن با شمارش پرچم های یگان ها تعداد ارتش را تقریبا معادل نفرات قبل از شبیخون ارزیابی کند.

    بعد با لبخندی زیر لب گفت شیرینی پیروزی شب گذشته برای گودریان خوابی بیش نیست.

    سپس فریاد زد برای پیگیری حمله و لشکر کشی تمام عیار به دشت سانتامارتا آماده باشید، فردا حرکت می کنیم ...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۷   ۱۴:۳۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان