خانه
268K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و دوم

    کاترینا ملکه دزرت لند با وقار خاصی قدم بر میداشت از آن دسته زنانی بود که برای ملکه شدن به دنیا آمده اند. مادونا در حالی که با فاصله اندکی پشت سرش گام برمیداشت، تک تک حرکات او را به دقت می پایید. آنها بعد از خروج رومل گودریان از پایتخت برای برگزاری یک گردهمایی کوچک در دیمانیا به مرکز شهر رفته بودند. آن روز قرار بود ملکه در گردهمایی مادران و همسران سربازان سخنرانی کند و به فعالیت های آنان برای پشتیبانی از جنگ نظارت نماید. مادونا میدید که کاترینا تقریبا بدون محافظ بین مردم راه میرود قدم به قدم می ایستد و جمله محبت آمیزی میگوید و یا توصیه ای به کسی می کند و ادامه میدهد. با وجود آنکه در ریورزلند هم همیشه رابطه خوبی بین دربار و مردم وجود داشت اما آن حجم از اعتماد و همبستگی برایش تازگی داشت. اما چیزی که از دید مادونا مخفی مانده بود، آمادگی کامل گارد حفاظتی برای برقراری امنیت ملکه مادر و عروس دربار بود. مارتین تمام اقدامات حفاظتی را به نحو احسن و به شکل نامحسوس  برنامه ریزی کرده بود. در راه بازگشت وقتی که هر دو زن رو به روی یکدیگر در کالسکه ای با نشان سلطنتی نشسته بودند. مادونا پرسید: بانو نمیترسید گزندی از سوی مردم به شما برسه؟

    کاترینا به تپه های سرخ رنگ شنی در دوردست خیره شده بود به سمت مادونا برگشت و گفت: اوایل کمی می ترسیدم ولی فهمیدم تا مستقیم با مردم ارتباط برقرار نکنم نمیتونم کار مفیدی براشون انجام بدم. در برخورد مستقیم باهاشون متوجه نکاتی میشم که نه پادشاه و نه هیچ کدوم از مردان اطرافش در جریان اون مسائل قرار نمی گیرن . باید بدونی وقتی به عنوان همسر پادشاه ملکه یک سرزمین میشی خیلی شرایطت با خواهرت شاردل متفاوت خواهد بود. یک ملکه به عنوان فرمانده کشور ،دغدغه و نگرانی های خاصی داره. اون مجبوره یک تنه برای سرزمینش هم پدر باشه و هم مادر و امیدوارم از من دلگیر نشی اگر بهت بگم خواهرت در این راه زیاد هم موفق نبوده.

    مادونا گفت: ریورزلند شورای سلطنتی داره . شاردل هیچ تصمیمی رو به تنهایی نمی گیره.

    کاترینا لبخند مادرانه ای زد و گفت: اما فرصت درک مستقیم نیازهای مردمش رو نداره.

    مادونا سکوت کرد. شاردل در ذهن او یک انسان کامل بود از خدشه دار شدن تصویرش خوشحال نبود.

    در زیمون مرکز ایالتی در شمال غرب ریورزلند، موناگ فابرگام پشت میزش نشسته بود و نامه ای که به تازگی از برادرش تایون ، عضو شورای سلطنتی دریافت کرده بود  را می خواند. تایون به صورت منظم برایش نامه می نوشت و گزارش مفصلی از اتفاقات دربار به برادرش میداد تا او بتواند با این تبعید از دید خودش ظالمانه کنار بیاید. در دو سال گذشته که از دربار دور بود به لطف برادرش در جریان امور قرار گرفته بود و حالا احساس می کرد وقت عمل است. نقشه هایی در ذهن داشت که میدانست بهترین زمان برای عملی کردنشان وقتی ست که کیموتو و لابر در پایتخت نیستند و ملکه نیز درگیر جنگی ست که خارج از مرزها در جریان است. موناگ نامه را کنار گذاشت و دستور داد تا کالسکه و ملزومات یک سفر طولانی را برایش آماده کنند. فردای آن روز وقتی کالسکه اش از کنار آبشارهای بلند و پرخروش زیمون میگذشت دستور داد بایستند . پیاده شد و در زیر بارش قطرات ریز آب بر سر و رویش نفس عمیقی کشید. آن روز به یکی از ملازمانش گفت: در بازگشت حامل خبرهای مهمی خواهیم بود. خبرهایی که تا همه مردم به چشم نبینند باورش نخواهند کرد.

    ملازم در سکوت سر خم کرد. موناگ در دلش اضافه کرد خاندان مارگون هیچ چیز جز جنگ و خونریزی برای ریورزلند نداشته اند.

    در بارادلند میزی ، رئیس گارد سلطنتی، به حضور ملکه فراخوانده شده بود. شاردل خواسته بود گلوری و اتان بعد از ظهر را با او بگذرانند با ورود میزی ، گلوری و فرزند خوانده اش با اجازه ملکه اتاق را ترک کردند. میزی در لباس رسمی رو به روی شاردل ایستاد.

    شاردل گفت: از شرایط جدیدت راضی هستی؟

    -         می دونی که ترجیح میدادم  که در کنار سپاهیانم بجنگم.

    -         میزی، امنیت پایتخت اولین اولویت هر حکومتیه. به تصمیمم اعتماد داشته باش، پایتخت به حضور تو احتیاج داشت.ازت می خوام دیگه انرژیتو صرف این موضوع نکنی و تمام توانتو بزاری روی کاری که ازت خواسته شده. امنیت نیزان

    میزی که می دید خواسته اش توسط شاردل نادیده گرفته می شود با لحنی رسمی گفت: بله بانوی من و به نشانه احترام سرش را خم کرد و از اتاق خارج شد. چند روزی بود که از فرانسیس خواسته بود به عمارت آنها نقل مکان کند حالا با هم نقاط اشتراک بیشتری داشتند هر دو از شرکت در جنگ محروم شده بودند . فرانسیس با بازآفرینی خاطرات اقامت یک ساله اش در سیلورپاین کسالت شبهای بلند تابستان را برای او و مارکو قابل تحمل تر میکرد.

    ارتش ریورزلند به دو دسته تقسیم شده بود. دسته کوچکتر که از برن به سمت صحرای ساهارا رهسپار شده بودند و دسته بزرگتر شامل پرچمداران شرقی، بخش بزرگی از پرچمداران مرکزی و غربی، مجموعا شامل 60 هزار نفر که از ایفان به سمت ماستران حرکت کرده و پس از رسیدن به مقصد منتظر حضور پادشاه دزرتلند بودند. قرار بود فرماندهان ارشد ارتش ریورزلند پیش از درگیر شدن در جنگ برای انجام هماهنگی های لازم  با گودریان تبادل نظر کنند. گروه بیست و پنج نفره مردان بی سرزمین نیز با همین بخش از ارتش همراه شده بود. یکی دیگر از حاضران در این دسته ژاک توکانو بود که در شرایط  تقریبا نامطلوبی و مانند یک اسیر جنگی در قفسی به سمت اکسیموس حمل میشد تا در فرصت مناسب با کلاود مارگون معاوضه شود. جان هر دو سفیر به تصمیم و اقدام پادشاهان مرتبط بود. ژاک توکانو این موضوع را میدانست و بی توجه به آن شرایط ،توهین ها و بدرفتاریهای سربازان ، در سکوت نظاره گر بود تا اگر زنده ماند بتواند اطلاعاتی که در مدت حضورش در ریورزلند به دست آورده بود را به پادشاه هزارآفتاب برساند. اما کلاود مارگون خود را باخته بود چند وقتی بود که شایموت مثل گذشته به دیدنش نمی آمد که میشد آنرا ناشی از شرایطی که خودش در آن اسیر بود بداند. بیخبری و تنهایی و سکوتی که روزها پشت سرهم ادامه داشت او را دیوانه کرده بود . گوشهایش برای شنیدن صدای پای شایموت بیش تر از همیشه تیز بود اما تنها کسی که به ملاقاتش می آمد خدمتکاری بود که هر روز غذایش را می آورد و لگن کثیف را بیرون میبرد. او نیز حتی یک کلمه هم حرف نمیزد، روزی بالاخره کلاود  

    یقه خدمتکار را گرفت و خواست به او بگوید بیرون چه خبر است مرد بیچاره را آنقدر تکان داد تا فهمید که لال است. بالاخره به او فهماند که برایش پر، مرکب و کاغذ پوستی بیاورد. کلاود شروع به نوشتن کرد با نوشتن میتوانست ذهنش را دمی آرام کند. شاید نوشته هایش روزی گره ای از کار مردم سرزمینش باز می کرد. مینوشت و مینوشت از اولین روزی که پا به دربار پر زرق و برق اکسیموس گذاشته بود و شور جوانی اش با دیدن شاهزاده پر جنب و جوش و جسور به غلیان افتاده بود شروع کرد، اما به جای جلب توجه شاهزاده یکی از دوستانش به او نزدیک شده بود....

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان